– پدری که هیچگاه پدر نبود
پدرم از همان کودکی که به یاد دارم، یک دیکتاتور واقعی بود. هر دستوری که می داد، باید اجرا می شد، وگرنه من وخواهر ودو برادرم، از همه چیز محروم می شدیم. محرومیت از رفت وآمد با دوستان، برگزاری هر نوع جشن تولد، خرید لباس و کفش تازه، تا بچه بودیم خرید سه چرخه، بزرگتر شدیم دوچرخه، حضور در جشن ها و مهمانی های فامیلی، همراه شدن با پدر ومادر، در سفر به شهرستانها، شمال ایران، یکی دو بار سفر به لندن، خودتان حدس بزنید که ما چقدر باید دست به عصا راه میرفتیم، که حتی از حداقل آزادیهای یک دختر و پسر نوجوان برخوردار باشیم و از حداقل امتیازات بهره بگیریم.
همه مان به این اطاعت بدون چون وچرا عادت کرده بودیم، وقتی می گفت باید ساعت 6 صبح بیدار شویم و هر روز به نوبت به گلهای خانه برسیم و یا خانه را از زوایای مختلف تر و تمیز کنیم، لیست خریدش را طی دو ساعت آماده سازیم و زمان حضور مهمانان خودش، مثل کلفت و نوکر آماده انجام دستورات اش باشیم و البته از حق نگذریم تا پای خرید موتورسیکلت برای برادرانم، تا امکان استفاده من و خواهرم از گران ترین آرایشگاه ها و خیاطان پیش میرفت.
کمی که بزرگتر شدیم، شیوه برخورد پدر و مادرهای دیگر را با بچه هایشان دیدیم، آزادی عمل و استقلال اشان را در جمع آنها شاهد شدیم و با خود گفتیم ما درواقع بردگانی هستیم، که بدون حکم پدر هیچ به حساب نمی آئیم و همه ارزش های انسانی مان پایمال شده است. کم کم لب به اعتراض گشودیم، این بار پدر از حربه دیگری استفاده کرد، اینکه ما را از ثروت کلان اش محروم می کند. ما که می دانستیم پدر صاحب بیش از چند ساختمان بزرگ، چند ویلای گرانقیمت، دو سه شرکت فعال و پولساز، حداقل 6 خانه بزرگ که در اجاره های سنگین بود و حساب بانکی هایی که به قول مادرم قادر به شمارش صفرهایش نبودیم و به گفته خاله بزرگم، ما بزودی صاحب همه آنها می شدیم، خود بخود در این مرحله از زندگی نیز مطیع و فرمانبردار باقی ماندیم.
دبیرستان را تمام کردیم، پدر دستور داد من و برادر بزرگم در یکی از شرکت ها بعنوان مدیر داخلی بکار بپردازیم، گفت صلاح نمی بینم به دانشگاه بروید، بعد هم در شرایطی که من به کسی دلبستگی داشتم، برایم خواستگاری آمد که پدر پسندید و دستور مراسم عقد وعروسی را داد، من ابدا از آن خواستگار خوشم نیامده بود، باز هم بخاطر از دست ندادن سهمیه ثروت پدر و آینده طلایی، این حکم را هم گردن گرفتم و با خود گفتم شاید طبق تجربه مادرم، به مرور به او عادت کنم، ازدواج مان با شکوه بود، ولی در میان آن جمع تنها کسی که خوشحال نبود من بودم. شوهرم مرد خوبی بود، ولی من دوستش نداشتم، او سرتاپای مرا ستایش می کرد، ولی من حتی در اتاق خواب چشمانم را می بستم، که نبینم چه کسی با من هم آغوش شده است.
از سویی برادر بزرگم نیز به دستور پدر، باید با دختر یکی از دوستانش که بجرات یکی از بی احساس ترین دختران فامیل و آشنا بود ازدواج می کرد. برخلاف من ناصر برادرم دست به عصیان زد، پدرم گفت اگر اطاعت نکنی، از من هیچ ارثی نمی بری، برادرم گفت من نیاز به ارث شما ندارم و با زحمت و قبول مشکلات خود را می سازم. بعد هم نفهمیدم چه زمانی از ایران خارج شد، تا 4 سال هیچ خبری از او نداشتیم، تا عاقبت یکروز غروب به من زنگ زد و گفت من امریکا هستم، اینجا ساعت 6 صبح است می خواستم بدانی که من در دانشگاه درس می خوانم، یک کارموقت هم دارم، نیازی هم به پدر سنگدل و دیکتاتورم ندارم، اگر بخواهی ترتیب سفر تو را میدهم. گفتم با شوهرم چکنم؟ گفت با او حرف بزن، مردی منطقی است، بگو با فشار پدر ازدواج کردی، این زندگی پایان خوشی ندارد. گفتم تلاش خودم را می کنم و تو را درجریان می گذارم.
با شوهرم حرف زدم، انگار آمادگی داشت، گفت من هم با فشار پدرم تن به این وصلت دادم، من حاضرم تو را تا ترکیه یا دبی همراهی کنم. بعد هم طلاقت بدهم، که راحت بروی بدنبال سرنوشت خودت، پیشانی بلندش را بوسیدم وگفتم کاش دوستت داشتم وهمه عمر بتو عشق می دادم.
بدون سر و صدا به بهانه یک سفر تفریحی از ایران به ترکیه رفتیم و من طلاق گرفتم، ولی شوهرم تا اقدامات برادرم به نتیجه برسد، با من ماند. پدران مان زنگ می زدند و می پرسیدند چرا بر نمی گردید؟ و ما می گفتیم درحال مطالعه زندگی در خارج هستیم، سرانجام بعد از 3ماه، من به سوی امریکا پرواز کردم و شوهر مهربان سابقم با قبول درگیری با پدرها، به ایران برگشت.
هیچکس در ایران از ما تلفن و آدرسی نداشت، ولی من و برادرم پنهانی با خواهر و برادر کوچکترمان تلفنی حرف میزدیم و به آنها امید می دادیم که بزودی آنها را هم از آن زندان آزاد می کنیم. پدرم برای ترساندن ما به دوستان و فامیل گفته بود، درحال نوشتن وصیت نامه است و من و برادرم را از همه چیز محروم کرده، مگر اینکه به ایران برگردیم.
من یکی دو بار به مادرم زنگ زدم، متاسفانه مادرم به شدت از پدرم می ترسید، او حتی در نبودن پدر درخانه هم، از گفتگوی تلفنی می ترسید که مبادا پدر بفهمد و او را از خانه بیرون کند. من و برادرم با کمک دوستان خوب برادرم که وکیل و دکتر و صاحب بیزینس بودند، همه مشکلات مان را حل کردیم و من بعد از یکسال ونیم، وارد دانشگاه شدم، در عین حال در کمپانی دوست برادرم تا دیروقت کار می کردم. همه چیز سخت بود، گاه در شب هر دو 4 تا 5 ساعت می خوابیدیم، گاه یادمان میرفت ناهار بخوریم، ولی به آینده امید داشتیم، می دانستیم موفق میشویم. راه مان طولانی و پراز فراز و نشیب بود، ولی دوستان و یاران خوبی داشتیم من که روزی یک زن خانه دار، مطیع و بدون آینده بودم، رشته پزشکی را بعنوان پزشک عمومی داخلی طی کردم، برادرم وکیل شد و در یک دفتر حقوقی بسیار معروف مشغول کار شد، من بعد از سالها زحمت و استقامت، در یک مرکز دانشگاهی استخدام شدم، ولی همچنان در پی کسب تخصص بودم. در این مدت ابتدا خواهرم منیژه و بعد برادرم منصور را به امریکا آوردیم، پدرم در ایران دیوانه شده بود، از اینکه طی چند سال همه دور و برش را خالی کردند و وسوسه ارثیه کلان اش را به هیچ گرفتند، به گفته خاله هایم ، به زمین و زمان ناسزا می گفت وهرچه بقولی دق دلی داشت برسر مادر بیچاره ام می آورد تا در یک فرصت مناسب، مادرم را به دبی آوردیم و بعد هم برادرم به آنجا رفت و دو هفته بعد با مادرم بازگشت.
مادرم به شدت شکسته و پیر شده بود، از سایه خودش هم می ترسید، شب ها کابوس می دید، او را نزد روانشناس بردیم، تا آرام بگیرد. مادر چنان تحت تاثیر تهدیدهای پدرم بود که فکرمی کرد هر لحظه در خانه باز شود و پدرم وارد شود و او را با خود ببرد.
بعد از 2 سال پدر شماره تلفن مرا پیدا کرد، زنگ زد، تهدید کرد، ناسزا گفت و اینکه ما بچه های حق ناشناسی بودیم، قدر او را ندانستیم، قابل آن همه ثروت نبودیم و اینکه ما صد درصد حرامزاده هستیم. این جمله پدر دل مرا شکست، چون مادر ما، نجیب ترین و فداکارترین همسر و مادر دنیا بود. من به هیچکدام درباره حرفهای پدر سخنی نگفتم تا 6 ماه قبل خاله بزرگم زنگ زد و گفت پدرم بدلیل سرطان پیشرفته، دو بار عمل جراحی داشته و هیچکس دور و برش نیست.
بدون اینکه با خانواده حرف بزنم، بی سروصدا به پدرم که از دیدگاه من ناپدری هم نبود، زنگ زدم و گفتم می خواهم ترتیب سفر او را برای معالجه به امریکا بدهم، باورش نشد. به گریه افتاد و گفت خجالت می کشد با خانواده روبرو شود، ولی من اهمیتی ندادم و او را با کمک یک وکیل با تجربه و پرقدرت به امریکا آوردم، وقتی ترتیب انتقال او را از هتل به بیمارستان دادم، همه را خبر کردم، همه عصبانی شدند هیچکدام حاضر نبودند به بیمارستان بیایند، ولی من آنها را به بالین پدرم بردم، فردای آنروز پدر تحت عمل جراحی حساسی قرار گرفت و دو روز بعد درحالیکه همه بر بالین او بودند، از همه طلب بخشش کرد و گفت من می دانم ظالم و سنگدل و بی منطق بودم، فقط مرا در آخرین لحظات زندگیم ببخشید. قبل از آنکه سخنی از زبان خانواده بشنود، چشمانش را بست و رفت و مادرم دستهای سردش را گرفت و گفت ما تو را بخشیده بودیم.