پارادوکس با کامبیز حسینی؛ دنیا همین قدر کشکی کشکی است!
پارادوکس با کامبیز حسینی؛ دنیا همین قدر کشکی کشکی است!
پارادوکس با کامبیز حسینی؛ دنیا همین قدر کشکی کشکی است!
بیاعتقادترین و بیایمانترین هم که باشی، یکجایی ته دلت میخواهد یک قدرتی، یک خدایی، یک نیرویی باشد که به دادت برسد.
دلت میخواهد قدرتی باشد تا به جای تو پاسخ بدهد، قدرتی باشد که ظالم را سر راهی قرار دهد تا بفهمد با تو چه کرده، دلت میخواهد زوری باشد بالای سر آنکه دلت را شکسته، دلت میخواهد قدرتی باشد که از تو قدرتمندتر باشد.
دلت میخواهد خدایی باشد تا دل تو را بهتر از تو بفهمد، دلت میخواهد دلت شنیده شود، سرت فهمیده شود.
دلت میخواهد دستت گرفته شود، دلت میخواهد کسی دستت را بگیرد پیش از آنکه کارت از دست شود…
آنجایی که تنهایی، آنجایی که تنها ماندهای، آنجایی که تنهایت گذاشتهاند، آنجایی که دلت میخواهد همه آنچه که آدمهای دیگر میگویند وجود داشته باشد، خدا …کارما…انرژی و …
آنجایی که دیگر مغز کار نمیکند، آنجایی که دیگر زورت نمیرسد، آنجایی که با خود میگویی: «نمیشود دنیا همینقدر کشکی کشکی باشد». آنجایی که دنیا همینقدر کشکی کشکی است ….