همیشه مادرم می گفت با مردان خوش قیافه و یا معروف و صاحب نام و پرطرفدار ازدواج نکن
همیشه مادرم می گفت با مردان خوش قیافه و یا معروف و صاحب نام و پرطرفدار ازدواج نکن
همیشه مادرم می گفت با مردان خوش قیافه و یا معروف و صاحب نام و پرطرفدار ازدواج نکن، چون در یک مرحله از زندگیت به بن بست میرسی، من حرفهایش را جدی نمی گرفتم. تا با ساسان آشنا شدم. جوان خوش تیپی بود، که در یک کلاب با دوستانش مشغول رقص و پایکوبی بود، به سوی من آمد و مرا به رقص دعوت کرد، ابتدا جا خوردم، ولی دوستانم گفتند دختر برو برقص، شاید بخت ات باز شود.
همان رقص پایه دوستی و روابط ما را گذاشت و من برخلاف انتظار سامان، دختری سهل الوصول نبودم، کلافه شده بود، مرتب می گفت دخترها معمولا در برابر من سرسختی نمی کنند و من توضیح می دادم که جنس من فرق می کند. همین مقاومت ها سبب شد، ساسان بروی من جدی تر بیاندیشد و بعد از 4 ماه با مادرش به دیدار مادر من آمد و حرفهایمان را زدیم و تاریخ ازدواج مان را هم گذاشتیم.
در شب عروسی، دوستانم ازاینکه من شوهر خوش تیپی دارم، تبریک می گفتند ولی کمتر کسی می پرسید طرف چه تحصیلاتی دارد؟ از چه خانواده ای است؟ بعد از ازدواج، راهی ماه عسل شدیم، در همان سفردخترها و زنهای جسور و پررو خیلی راحت به شوهرم شماره تلفن می دادند و از من هم شرم نمی کردند من تازه متوجه هشدارهای مادرم شدم، ولی بهرحال ساسان عاشق من بود، به آنها بی اعتنایی می کرد ولی من هنوز درمورد محل کارش اطلاع درستی نداشتم، یکروز براثر اتفاق سر کارش رفتم و دیدم که ساسان شغل خیلی معمولی دارد و تا دلتان بخواهد دور و برش پر از دختر و زن بود. که می گفت اینها نقطه های کوچکی در زندگی من هستند.
در سفری که به لندن داشتیم تا درعروسی برادر بزرگم شرکت کنیم، خواهر عروس از همان لحظه اول به ساسان گیر داد، به هر بهانه ای به سراغ او می آمد، یکی دو بار با او رقصید، با او مشروب خورد و بعد هم به من گفت شوهرت را با من قسمت کن! من عصبانی شدم و گفتم منظورت چیه؟ گفت دو سه روز شوهرت را به من قرض بده، گفتم من این هرزگی ها را دوست ندارم، که خوشبختانه به او برخورد خود را کنار کشید.
من گاه با خودم می اندیشیدم که آیا این همه وسوسه و زمزمه ساسان را از راه بدر نمی کند؟ آیا یکروز من چشم باز نمی کنم ببینم که او را با وسوسه ای برده اند؟ ولی رفتار و کردار ساسان به من ثابت می کرد فقط به من توجه دارد، البته من هم زن کاملی بودم و از بیشتر اطرافیان ارجح و بالاتر، ولی بهرحال دختران و زنان اغواگر از در و دیوار می ریختند. در رفت و آمدهایمان در سانفرانسیسکو، با خانواده ها و زوج های تازه ای آشنا شدیم که درمیان آنها زوج های بسیار ثروتمند هم بودند، از جمله حوری و شوهرش بیژن که صاحب دهها بیلدینگ و شاپینگ سنتر بودند، اطرافیان می گفتند هواپیمای شخصی هم دارند خانه شان بروی تپه های ملیبو حداقل 15 میلیون می ارزید، حوری مرا خیلی دوست داشت و با ساسان هم رابطه صمیمانه ای داشت و برخلاف زنان دیگر قصد وسوسه او را نداشت.
رفت وآمدها بمرور محدود شد، بطوری که فقط من ساسان و حوری و بیژن و دو زوج دیگر ماندیم که بیشتر آخر هفته ها با هم بودیم، درهمان حال حوری ترتیب یک سفر 10 روزه به جنوب مکزیک را داد، که قرار شد با قایق تفریحی آنها برویم. در این سفر من متوجه شدم حوری گاه با شوهرم درگوشی حرف میزند، یکبار بیژن و دوستان قصد گردش در شهر را کردند، ساسان بخاطر سردرد خوابیده بود و حوری نیمه راه گم شد. بعد هم متوجه تغییراتی در رفتار ساسان شدم، دیگر جلوی جمع مرا نمی بوسید، بغل نمی کرد و به بهانه های مختلف از جمع خارج می شد. در بازگشت ظاهرا میلی به رفت و آمد با حوری و بیژن نداشت بطوری که به بهانه سفر آنها بکلی یک ماه همدیگر را ندیدیم، یکی از دوستان ناگهان خبر داد، حوری و بیژن از هم جدا شده اند و حوری در تدارک سفر به پاریس است، ضمن اینکه می خواهد خانه و زندگی را بفروشد و بکلی از امریکا برود. من تاحدی خوشحال شدم که خطر حوری از سر زندگی من دور میشود. یکروز که به خانه آمدم نامه ای از ساسان روی میز بود، نوشته بود مرا ببخش، من احساس می کنم با تو به آخرین نقطه زندگی مشترک مان رسیده ام. قبل از آنکه اختلاف و درگیری پیش آید، من از زندگی تو خارج میشوم، برای طلاق هم آمادگی دارم.
فردا به سرکار ساسان رفتم، فهمیدم یک هفته است استعفا داده، سراسیمه به سراغ حوری رفتم، با شوهرش روبرو شدم، گفت این دو خیانتکار با هم ساختند و ما را پس زدند و رفتند، مهم نیست، حوری از ابتدا هم اصالت نداشت من اشتباه کردم زنی در سطح خود نگرفتم، من جوابی ندادم و گریان برگشتم.
مادرم گفت دیدی گفتم مردهایی با چنان مشخصات بدرد زندگی نمی خورند، گفتم ولی دخترخاله ام با یک چهره معروف ازدواج کرده و 15 سال است زندگی خوبی دارد گفت حالا اون یکی استثناء است. این شوهر تو از همان اول هم سرو گوش اش می جنبید گفتم حالا چکنم؟ گفت صبر کن تا او تقاضای طلاق اش را بدهد من فکر می کنم حوری خانم برای کم کردن شر تو از سرش حاضر است باج هم بدهد. من گفتم باج نمی خواهم، گفت بالاخره یک جریمه ای، تنبیهی، یک چیزی باید طلب کنی، این نمیشود که راحت سرت را زیر بیاندازی و بیایی بیرون.
من ادامه ندادم، یک ماه ونیم بعد چکی از ساسان بدستم رسید که حدود 50 هزار دلار بود و نوشته بود، من تقاضای طلاق دادم، تو هم شخصا دنبال کن، برایت آرزوی خوشبختی دارم.
من تا 3ماه حالم خوب نبود، از همه می گریختم، دوستان قدیمی سعی داشتند مرا درجمع خود سرگرم کنند، من هم دیگر خسته و دلزده به آنها پناه بردم ولی دل دماغ پذیرش هیچ مردی را در زندگیم نداشتم. دوستان دو سه مرد خوب و سربراه و تحصیلکرده را در مسیر من قرار دادند ولی دیدند که من از همه می گریزم و دیگر رهایم کردند.
در همان روزها دو شیفت کار میکردم. سرم بشدت گرم کار بود. یکی از روزها دوستی به سراغم آمد و گفت شنیدی ساسان معتاد شده، طلاق گرفته، اخیرا هم بکلی گم شده است؟ گفتم نمی خواهم درباره ساسان هیچ چیزی بشنوم. دو هفته بعد همان دوست به دیدارم آمد و گفت از زبان دوستان نزدیک ساسان شنیدم که ثروت حوری او را چنان ازخود بیخود می کند که بجای تشویق او به ازدواج و ساختن آینده، غرق در مشروب و مواد و خوشگذرانی و زنبارگی میشود، تا آنجا که حوری را هم آلوده می کند، فامیل حوری از فرانسه می آیند و او را از معرکه خارج کرده و ساسان را هم بکلی از زندگی او بیرون می اندازند. کار ساسان به گوشه خیابان هم می کشد، شنیدم در لس آنجلس، در یک مجموعه دولتی زندگی می کند و حالش هم خیلی خراب است، گفتم ترا بخدا مرا از معرکه ساسان دورکنید، نه می خواهم درباره اش بشنوم، نه دلم به حالش می سوزد و نه سرنوشت او برایم مهم است.
درست یک ماه بعد بیژن شوهر سابق حوری بدیدنم آمد خیلی شکسته شده بود، گفت آمده ام تا با تو حرف بزنم، اگر دلت می خواهد باهم به سفری برویم. این سفر هیچ معنایی بجز درد دل کردن ندارد، نمی دانم چرا موافقت کردم و با بیژن به سفر رفتم درمدت دوازده روز، او را مردی آگاه و عاشق خانواده و صبور و مهربان دیدم گفت بیا با من ازدواج کن، ما به همه اطرافیان تودهنی می زنیم، جا خوردم، گفتم جوابی ندارم، اصرار کرد گفتم به من مهلت بده فکر بکنم.
از سفر که بازگشتیم، یک شب جلوی در خانه ام متوجه مردی نحیف و شکسته شدم. ساسان بود. دیگر از آن چهره جذاب چیزی نمانده بود، استخوان هایش هم بیرون زده بود، دستم را گرفت گریه کرد التماس کرد کمکش کنم. گفتم چه کاری از دست من بر می آید؟ گفت مرا ببخش، مرا به خانه ات راه بده، من بیشتر از آنچه تصور می کنی شکسته ام! او را به درون بردم، گفتم حمام کند، لباسهای گذشته خودش را که هنوز درکمدها بود پوشید که به تن اش گریه میکرد. همه مدت اشک می ریخت، گفت اگر با من ازدواج نمی کنی، حداقل مرا زیر سایه خودت بگیر، باورکنید در این هفته سرگردان شده ام، دلم بحال ساسان می سوزد، به بیژن علاقمند شده ام، اگر بفهمد ساسان در خانه من است مرا نمی بخشد.