نزدیک سی و سه پل اصفهان با دوستانم راه میرفتیم،
نزدیک سی و سه پل اصفهان با دوستانم راه میرفتیم،
نزدیک سی و سه پل اصفهان با دوستانم راه میرفتیم،که آقایی خوش تیپ جلو آمده و گفت شما ستاره سینما هستید؟ من هاج و واج نگاهش کردم و گفتم منظورتان من است؟ گفت بله. مثل ستارگان دوره کلاسیک ایتالیا هستید، دوستانم که به هیجان آمده بودند رو به آن آقا گفتند مگر شما کارگردان هستید؟ گفت بله، کارگردان سینما و تیاتر هستم. من گفتم برای من چه خواهید کرد؟ گفت شما را از ایران خارج می کنم و در طی دو سه سال شما را یک سوپراستار می کنم چون که به زبان انگلیسی هم براحتی حرف میزنید.
من و دوستانم خندیدیم و من گفتم ولی خانواده من اهل این حرفها نیستند، آنها فقط در اندیشه شوهردادن ما هستند، آن آقا جلوتر آمد و گفت من گریک هستم، یک خواستگار خوب از روسیه، که همیشه آرزو داشتم یک همسر ایرانی داشته باشم.
دوستانم گفتند آقای گریک بفرمائید منزل سپیده جان او را از پدر ومادرش خواستگاری کنید، گریک گفت آدرس و تلفن بدهید… من با خواهرم می آیم، من دیگر دست بردار نیستم.
من شماره تلفن دستی مادرم و خودم و آدرس را دادم، گریک هم تلفن دستی اش و شماره هتل محل اقامت اش را داد و همه خداحافظی کردیم. عجیب اینکه همان شب گریک زنگ زد و با پدر ومادرم حرف زد و درحالیکه آنها کاملا جا خورده بودند مرتب می پرسیدند ماجرا چیست؟ من توضیح دادم که این آقا جلوی 33 پل با من و دوستانم برخورد و گفت می خواهد به خواستگاری بیاید، پدرم خندید و گفت خدا کند صادق و راستگو باشد. آنها قرار و مدار را گذاشتند ولی در سه جلسه شام و گفتگوهای مفصل به نتیجه رسیدند، گریک گفت با من ازدواج می کند و مرا با خود به روسیه می برد ولی حرفی از فیلم و سریال و تیاتر نزد، چون من سفارش کرده بودم که سخنی نزند، چرا که پدرم مخالف اینگونه فعالیت هاست.
ازدواج من و گریک خیلی ساده برگزار شد. بعد هم من با او راهی شدم خیلی هیجان زده بودم، از اینکه بزودی در سریال و فیلم ظاهر میشوم، کلی خوشحال و پراز انرژی بودم. در مسکو به آپارتمان گریک رفتم، که رو به یک رودخانه بود مبلمان قشنگی داشت و بروی دیوارهایش تصاویری از زنان عریان بود، وقتی پرسیدم این خانم ها کی هستند؟ گفت ستارگان فیلم هستند، من گفتم ولی تحت هیچ شرایطی من لخت نمی شوم، گفت نیازی نیست، تو همین طور هم سکسی هستی.
در مدت ده روز اول، گریک مرا مرتب به مهمانی ها می برد. به موزه و تئاتر و دیدن یک مسابقه رفتیم، بعد هم شب آخر بیک کلاب رفتیم، که زنان عریان می رقصیدند و زن و مرد هم آنها را تشویق می کردند، گریک پرسید این نوع رقصها را دوست داری؟ گفتم من از خجالت می میرم. گفت بمرور عادت می کنی، گفتم چرا باید لخت شوم؟ گفت برای بعضی فیلم ها باید لخت شوی، گفتم اگر این کار را نکنم چه میشود؟ خیلی راحت توی چشمان من نگاه کرد و گفت همان روز ناپدید می شوی. هیچکس اثری از تو پیدا نمی کند. من هم به پدر ومادرت می گویم عاشق یک مرد امریکایی شدی و فرار کردی!
فهمیدم ماجرا خیلی مهمتر و خطرناک تر از این حرفهاست، صدایم در نیامد ولی یک هفته بعد گریک مرا واداشت در یک جمع 10 نفره عریان با بقیه بدرون یک استخر کوچک سرپوشیده بروم و اجازه بدهم بقیه مرا لمس کنند، ببوسند، در همان حال به گریه افتادم، گفت چرا گریه می کنی؟ من هم با بقیه زنها همین کار را می کنم، گفتم این یعنی بازی در فیلم و سریال؟ گفت وقتی آمادگی پیدا کردی، بازی در فیلم را شروع می کنی، گفتم اگر التماس کنم مرا به ایران برگردانی گوش می کنی؟ گفت همانطور که تکرار کردم، عاقبت اش سربه نیست شدن است، گفتم حداقل یک تلفن به من بده که به پدر ومادرم زنگ بزنم. گفت نیازی نیست، آنها را دلواپس می کنی. کاملا احساس کردم در تله بزرگی افتاده ام، فهمیدم درواقع من اسیر گریک هستم، من در یک زندان بزرگ بسر می برم، با خودم گفتم شاید در یک فرصت مناسب با پلیس تماس بگیرم یا فرار کنم. اتفاقا فردا سر راه یک پارتی، من سر چهارراه از اتومبیل بیرون پریدم، گریک و دوستانش هم بلافاصله مرا در یک قدمی یک پلیس بغل کردند به پلیس به زبان روسی حرفهایی زد که من تقریبا فهمیدم که گفتند این زن دیوانه است وباید او را زودتر به تیمارستان برسانیم.
من در مدت 6 ماه دیگر آن دختر پاک و معصوم با رویائی شیرین نبودم، من کاملا آلوده رابطه های ناهنجار و حتی مواد مخدر شده بودم، دیگر رغبتی و نیرویی برای فرار نبود، ولی هرگاه کمی می توانستم مغزم را متمرکز کنم در پی چاره بودم. تا یک شب با یک مرد انگلیسی روبرو شدم که درواقع یک توریست ثروتمند بود و از کلابهای آلوده دوستان گریک بهره می برد. من در یک فرصت به او گفتم مرا نجات بده، دستش را گرفتم و گریه کردم گفت این ها آدمهای خطرناکی هستند نه تنها تو را، من را هم می کشند. گفتم مرا از این خانه ها دور کن، بقیه اش را خودم دنبال می کنم. گفت بعد از ظهر آماده باش. من هم در شرایطی که قلبم از سینه بیرون میزد، در یک فرصت مناسب، از در پشت ساختمان بیرون آمدم و آن آقا مرا سوار اتومبیل کرده و با خود برد، در میان راه گفت من تو را به یک آقا و خانم می سپارم که کارشان تهیه گذرنامه قلابی و گرفتن ویزای امریکا و اروپاست، گفتم این نهایت آرزوی من است، ولی پولی ندارم، بلافاصله دست در کیف خود کرد و یک دسته دلار به من داد و درست جلوی یک ساختمان دوطبقه پیاده کرد و گفت شتردیدی ندیدی.
من اطراف را پائیدم و بدرون ساختمان پریدم. همه درها بجز در زیرزمین بسته بود، من از پله ها سرازیر شدم. در نیمه راه خانمی روبرویم ظاهر شد و گفت چه میخواهی؟ گفتم گذرنامه و ویزای امریکا، گفت برای نیویورک آماده دارم. گفتم هرچه باشد من می پردازم، فقط سریع باشد.
مرا در گوشه ای نشاند و مبلغی نقد گرفت و راه افتاد و ساعتی بعد گذرنامه ای به من داد و گفت خانمی کمک می کند بلیط هواپیمای مکزیک را بگیری، یادت باشد ما تو را نمی شناسیم فقط تلفن خانمی را در مکزیک به من داد که کمکم خواهد کرد.
من فردا عصر سوار بر هواپیما راهی مکزیک شدم و وقتی هواپیما بروی مسکو پرواز کرد من از شوق می گریستم و احساس می کردم از زندان آزاد شده ام در مکزیک به شماره آن خانم زنگ زدم و او مرا با خود به خانه اش برد و گفت تا دو سه روز استراحت کن تا ببینم، آیا راهی برای ویزا وجود دارد یانه؟
من بعد از حدود یکسال، در نهایت آزادی و راحتی خیال به خیابان ها آمدم و اولین کار تلفن به مادرم بود، همه چیز را توضیح ندادم ولی گفتم در مکزیک هستم و در انتظار ویزای امریکا چشم به در دارم، در همین فاصله از سوی آن خانم یک آقای روسی دیگر بمن معرفی شد که حاضر است در ازای 3هزار دلار با من ازدواج کند و مرا با خود به امریکا ببرد.
باور کنید گیج شده ام نمی دانم چکنم؟ از خودم می پرسم با این آقا ازدواج کنم و خودم را به امریکا برسانم؟ یا به او شک کنم و او را یک تله جدید بحساب بیاورم؟ آیا ماندگاری من در مکزیک با دردسرهای تازه روبرو نخواهد شد؟