– مهمان تازه خانه ما
من و پرویز شوهرم، بیش از 12 سال به هر دری زدیم، به سراغ هر متخصصی رفتیم، ولی بچه دار نشدیم. یادم می آید، یکروز غروب خواهرم از ایران زنگ زد و گفت در آستانه ازدواج هستم، توقع دارم شما بعد از سالها، در این مراسم شرکت کنید. ما با وجود مشغله کاری و خرید خانه جدید، خود را آماده این سفرکردیم و دو روز مانده به مراسم، به ایران رفتیم و درجمع گرم و پرشور فامیل، مراسم ازدواج خواهرم را برگزار کردیم.
همان شب من متوجه زنی شدم، که درون آشپزخانه به شستن ظروف مشغول است و هرچندگاه به گاراژ خانه سری می زند، من بدنبال او رفتم و متوجه دخترکی شدم، که لرزان گوشه ای کز کرده و بخود می پیچد، پرسیدم این دختر کیه؟ آن خانم گفت دختر من است گفتم چرا اینجا نشسته؟ گفت نمی خواهم مزاحم کسی بشود، من تا یک ساعت دیگر کارم تمام میشود، گفتم غذا خورده؟ گفت کمی خورده، گفتم شما برو به کارهایت برس، من برایش غذا می آورم.
ده دقیقه بعد من با بشقابی پر از غذا به سراغش رفتم، با خجالت و ترس مرا نگاه کرد، سرش را بغل کردم، آهی کشید و دستهایم را بوسید، دستم را کشیدم و غذا را با اصرار به او خوراندم، چنان لذت برده بود که من چشم برگرداندم، روی زمین سرد گاراژ خوابش برده بود. من همچنان به تماشای آن موجود بیگناه و مظلوم نشسته بودم، که مادرش برگشت. با دیدن دخترک شروع به عذرخواهی کرد که دخترک خوابش برده! پرسیدم چند تا بچه دارد؟ کجا زندگی می کند! گفت 5 تا پسر وهمین دختر را دارم، شوهرم با دختر مخالف است، من ناچارم روزها و شبها که سر کار میروم دخترم را با خودم ببرم، گفتم اگر من و شوهرم دخترت را به فرزندی بپذیریم، تو و شوهرت رضایت میدهید؟ گفت شوهرم از خدا خواسته است، من هم بخاطر سعادت دخترم، دعاگویتان خواهم بود، گفتم شرایط خاصی دارید؟ زری گفت منظورتان را نمی فهمم، ولی حتما شوهرم مبلغی طلب می کند. گفتم آدرس خانه ات را بده، فردا به دیدارت می آئیم، گفت می توانم نشانی بدهم، ولی آدرس دقیق پستی را ندارم. گفتم امشب تو و دخترت را تا خانه ات می رسانم، گفت شرمنده ام که نمی توانم شما را به کلبه خرابه مان دعوت کنم. گفتم همین که به من اطمینان داری و دخترت را به من می سپاری، بسیار ممنونم.
آن شب آدرس را یاد گرفتم و فردا عصر با پرویز به دیدارشان رفتیم، شوهرش مرد بی ادب و خشن و بظاهر بسیار متعصبی بود و یکی دو بار به حجاب من ایراد گرفت و گفت اگر اهل مراعات حجاب و شئونات مذهبی نیستید، من دخترم را به شما نمیدهم. پرویز گفت ما سعی خودمان را می کنیم، ولی شما باید قانونا تعهد بدهید که هیچگاه مدعی این دختر نمی شوید، هیچگاه به سراغش نمی آئید، گفت اگر مبلغی که می پردازید کافی باشد، شما را به خیر و ما را به سلامت! شوهرم 2 هزار دلار نقد در یک پاکت به دستش داد، شوهر زری پولها را شمرد و گفت کمی بیشتر لطف کنید، پرویز گفت وقتی همه چیز تمام شد، باز هم مبلغی می پردازم. شوهر زری گفت شما بروید مدارک و اسناد را تهیه کنید، من امضا می کنم. من مشکلی ندارم، مریم بچه خوبی است بدرد شما می خورد، حداقل می تواند مستخدم خوبی باشد. من گفتم من و شوهرم مستخدم نمی خواهیم، من یک دختر می خواهم، خندید و گفت پسر نمی خواهید؟ پرویز گفت آمادگی پذیرش همین دختر را داریم. در آن لحظه می خواستم با دستهای خودم آن پدر بی احساس را خفه کنم، پدری که خیلی راحت فرزندانش را می فروخت، انگار یک جنس، یک میز، یک صندلی، یک جعبه میوه را می فروشد.
تا مراحل پذیرش را انجام دهیم، مدتی طول کشید و در این مدت، من و پرویز تقریبا همه روزه، مریم را با خود بیرون می بردیم و او شب هم در خانه خواهرم می ماند، دختر مهربان و بااحساس و قدرشناسی بود، ولی به مادرش نیز علاقه عمیقی داشت. وقتی به او گفتم قصد داریم او را با خود به خارج ببریم، می گفت خارج نزدیک است؟ مامانم می تواند هر روز بیاید پیش ما؟ من توضیح می دادم خارج نزدیک نیست، ولی در عوض آنقدر اسباب بازی و سرگرمی و جاهای دیدنی دارد، که تو هیچگاه دلت برای هیچکس تنگ نمی شود، می گفت فقط دلم برای مامانم تنگ میشود. من و پرویز بخاطر همین حرفها کمی دلشوره داشتیم، ولی زری می گفت نگران نباشید، دخترم عادت می کند، زیر سقف اتاق کوچک ما، او جز خشونت وفریاد و کتک، نصیبی نمی برد، من با مریم حرف میزنم، ظاهرا قول میدهم به دیدارش می روم.
روز آخر پرویز 2هزار دلار دیگر به پدر مریم داد که او باز هم دستش را دراز کرد و گفت دختر من بیش از این ها می ارزد، پرویز گفت تا غروب هزاردلار دیگر هم برایت می فرستم، ولی من درگوش زری گفتم مرتب برایت مبلغی حواله می کنم.
زمان بازگشت مان طولانی شد، ولی خوشحال بودیم که با کلی امید راهی هستیم، در همان مدت شدیدا به مریم علاقمند شده بودیم، او هم به ما عادت کرده بود و مرا خاله جان صدا میزد و گاه درآغوشم گم می شد و در خواب عمیقی فرو میرفت. روزخداحافظی نمی دانم زری در گوش مریم چه گفت، که او دیگر نه تنها گریه ای نکرد، بلکه خوشحال بود، که با ما همراه شده است. مرتب می پرسید توی خارج بچه ها چه کارها می کنند؟ چه اسباب بازیهایی دارند؟ و من برایش توضیح می دادم. توی هواپیما از من جدا نمی شد، مرتب سرش تو بغل من بود. بعد هم یکسره تا لندن خوابید، بعد هم تا به لس آنجلس برسیم، همچنان در خواب عمیقی فرو رفته بود.
تا یک هفته کمی گیج و سرگشته بود، یکی دو بار سراغ مادرش را گرفت، بعد هم من سرش را با کلی اسباب بازی و برنامه های تلویزیونی گرم کردم و بعد از یک هفته بچه های دوست و آشنا را به خانه آوردم، با او همبازی کردم، اینگونه مریم را با فضای جدید عادت دادم، ولی همچنان از مادرش می پرسید و من هم قول می دادم در آینده به دیدارش میرویم.
دو سه بار که زری به خانه خواهرم رفته بود، تلفنی با من و مریم حرف زد، همین گفتگوها، مریم را آرام می کرد، ولی انتظار دیدار مادرش را داشت. گرچه زری اصرارداشت، بکلی حواس مریم را متوجه فضای تازه و دوستان تازه بکنم و بغض کرده می گفت کاری کنید من و فضای وحشت شب های اینجا را فراموش کند.
درحالیکه گاه به گاه با زری تلفنی حرف میزدیم، مریم به مرور قد می کشید، او از بهترین شاگردان مدرسه شد، در نقاشی چنان شگفتی از خود نشان داد که همه حیران مانده بودند، در نوازندگی پیانو اعجاز می کرد و من و پرویز به راستی در خود مانده بودیم، که اگر ما این فرشته کوچولو را با خود نمی آوردیم، همه این استعدادها در زندگی فقیرانه و خشونت خانواده گم می شد.
ما همچنان برای زری حواله هایی می فرستادیم و او برایمان می گفت نه تنها شوهرش خشن تر شده، بلکه پسرها هم بزرگ شده و خوی و خصلت پدر را گرفته و گاه او را برای دریافت پول مواد و خوشگذرانی کتک میزنند و من از اینکه زری این چنین همه عمرش در رنج و شکنجه گذشته، دلم می گرفت، ولی کاری از دستم بر نمی آمد. مریم با اینکه دیگر زیاد سراغی از مادرش نمی گرفت، ولی همچنان تصویری را که در خانه خواهرم از آنها گرفته بودم، بالای سرش داشت و گاه با همان تصویرحرف میزد. وقتی بزرگتر شد، یکروز گفت احساس میکنم به اندازه فاصله مریخ از مادرم دور شده ام، نمی خواهم درد ورنج های او را به یاد بیاورم، ولی دلم میخواهد روزی دوباره او را به آغوش بکشم، برایش کاری بکنم.
مریم به دانشگاه رفت. من نمیدانم چرا ارتباطم با زری قطع شد، چون آخرین بار با گریه گفت از بس از بچه هایم کتک خوردم، می خواهم از این خانه فرارکنم. شوهرم دیگر توان ندارد، وگرنه او هم مرا کتک می زد.
به خواهرم گفتم زری را پیدا کند، ولی او هم بعد از ماهها نا امید شد و گفت فقط می ترسم آن شوهرخشن، آن بچه های ظالم او را از پای در آورده باشند چون حتی از خانه وکاشانه شان هم خبری نیست. همان روزها مریم دانشگاه را تمام کرده و دریکی از کمپانی های بزرگ امریکایی، مصدر شغل حساسی شده بود. از سویی یک خواستگار خوب هم برایش پیدا شده بود؛ آنها همدیگر را در همان محل کار دیده و پسندیده بودند.
یک نیرویی به من گفت آخرین تلاش را برای یافتن زری بکنم و ناگهان یک شب خواهرم زنگ زد و گفت زری شکسته و پیر و نحیف را در بیمارستان پیدا کردم. او را آخر هفته به خانه می آورم، گفتم همه مدارک اش را برایم ایمیل کن. می خواهم او را به امریکا بیاورم، خواهرم گفت اگر توان آمدن داشته باشد، گفتم توکمکش کن.
آخر هفته خواهرم زنگ زد و گفت زری همچنان خانه ماست، از لحظه ای که گفتم برایش چنین نقشه ای داری گفتم دخترش در یکی از بزرگترین کمپانی ها کار می کند نیرو گرفته، راه میرود، می خندد. گفتم هرکاری از دستت بر می آید بکن که من زری را دوباره به مریم برسانم.
من بدون اینکه با مریم حرفی بزنم، درست 5ماه دویدم، تا سرانجام زری را در فرودگاه لس آنجلس به آغوش گرفتم، بقولی مثل پر کاه سبک و نحیف شده بود وقتی اورا با مریم روبرو کردم، پراحساس ترین صحنه زندگیم را شاهد شدم. مادر و دختر بهم چسبیده بودند، اشکهایشان بند نمی آمد و زری مرتب می گفت ترا خدا بمن بگوئید خواب نمی بینم…