من و مینا دو خواهر دوقلو هستیم، که از دیدگاه من همیشه همه دردسرهای دوقلو بودن برگردن من افتاد
من و مینا دو خواهر دوقلو هستیم، که از دیدگاه من همیشه همه دردسرهای دوقلو بودن برگردن من افتاد
من و مینا دو خواهر دوقلو هستیم، که از دیدگاه من همیشه همه دردسرهای دوقلو بودن برگردن من افتاد، ولی من دم نزدم و سالها تحمل کردم. حتما می پرسید چرا؟
من از همان کودکی دختر آرام و درسخوان و محتاطی بودم، درحالیکه مینا همیشه سرکش و دردسرساز بود در مدرسه به بهانه های مختلف دفترچه و کتاب بچه ها را بر می داشت و در گوشه ای پنهان می کرد ولی برگردن من می افتاد.
بارها در مدرسه بجای او بعضی امتحانات شفاهی را دادم و اگر پدرم انسان آگاهی نبود، حتی کارنامه آخر سال مرا هم صاحب می شد، خودتان حدس بزنید من چه نوجوانی پرهیاهویی را سر کردم، تا زمان بلوغ مان رسید و در آن مرحله بود که مشکلات بزرگتر خود را نشان داد. پسری در مسیر مدرسه عاشق من شده بود، ولی مینا یکبار در غیبت من، خود را جا زده و تا پای بوسیدن او پیش رفته بود وحتی قرار گذاشته بود، بعد از ظهر به خانه آنها برود، که همان روز من با آن پسر برخوردم و ناگهان جلو پریده و مرا بوسید. من او را پس زدم، گفت چرا خودت را لوس می کنی؟ ظهرها بوسه می دهی بعد از ظهرها فرار می کنی؟ تازه قرار گذاشتی تا مادرم از سرکار برنگشته بیایی خانه ما! حیرت زده گفتم من چنین غلطی کردم؟ گفت بله، گفتم تو مرا با خواهرم مینا اشتباه گرفتی! گفت تو خواهر شبیه بخود داری؟ گفتم بله. خواهر دو قلو. آن پسر تازه متوجه اشتباه خود شد و از من عذرخواهی کرد. من غروب وقتی مینا می خواست به بهانه دیدن همکلاسی خود، خانه را ترک کند، گریبانش را گرفتم و گفتم طرف دیگر منتظر تو نیست چون مچ ات را باز کردم.
مینا عصبانی شد و شب سر شام ناگهان رو به پدرم گفت شما خبر دارید مینا دوست پسر دارد؟ پدرم جا خورد و گفت … دوست پسر؟ یک دختر 15 ساله؟ من که به شدت ترسیده بودم، با صدای لرزان گفتم پدر اشتباه می کنید، من اهل این کارها نیستم. من ناچارم یکروز بعضی واقعیت ها را در مورد مینا برای شما بگویم، هنوز حرفم تمام نشده بود، مینا میز شام را ترک کرده و بحال قهر به اتاق خود رفت، مادرم گفت از اینکه مینا اخیرا سر بهوا شده، من شکی ندارم، باید تکلیف خودم را با شما دو تا روشن کنم. من آن شب فهمیدم مینا بمرور بدلیل حسادت ها و آن حس شیطنت درونی اش، خطرناک می شود. سعی کردم با او حرف نزنم ولی دلم سوخت، بهرحال او خواهرم بود و دورشدن از من، او را به سوی دخترها و پسرهایی می برد که بیراهه میرفتند.
سه روز بعد مینا قرص های خواب آور مادر را خورده و ظاهرا دست به خودکشی کرده بود، که او را به بیمارستان بردند، در آنجا فهمیدم آن پسر گریبان او را گرفته و او را دروغگو خطاب کرده و گفته هیچ پسری آرزوی دوستی تو را ندارد. گرچه رابطه من با آن پسر بهم خورد، ولی سبب گردید من بیشتر مراقب مینا باشم.
در یک جشن تولد ما با دو پسر دوقلو بنام بهرام و بهراد آشنا شدیم، راستش با اینکه از آنها زیاد خوشم نیامد، با خود گفتم شاید این دوستی، سبب شود هم مینا آرام شود و هم تحت کنترل من باشد و من بدانم چه در اطراف او می گذرد.
دوستی ما با آن برادران دوقلو، تا آنجا پیش رفت که یکروز ما بخود آمدیم که مینا از بهراد حامله بود، من در انتظار طوفان بزرگ دو خانواده بودم، وقتی پدرم فهمید دچار شوک قلبی شد و در بیمارستان بستری شد.
مادرم آن خانواده را واداشت رسما به خواستگاری بیایند و نامزد شوند و بعد هم پدرم را راضی کرد که دنباله ماجرا را نگیرد و یک ماه بعد شاهد ازدواج آندوشدیم و خود بخود مینا دو سال آخر دبیرستان را تمام نکرد. قرار شد در امتحانات متفرقه شرکت کند و دیپلم بگیرد.
من بخاطر این وصلت خوشحال بودم، چون بهرحال مینا سرو سامان می گرفت، عجیب اینکه تولد فرزند هم مینا را آرام نکرد و یکروز ما متوجه شدیم، مینا و بهراد در آستانه طلاق هستند، دخترشان را مادرم پذیرفت و مینا 6 ماه بعد با یک مرد 41 ساله، از ایران فرارکرده و به استرالیا رفت.
ظاهرا من از دردسرهای مینا راحت شده بودم، ولی نگرانش بودم، بعد از 6 ماه او را پیدا کردم، در سیدنی استرالیا با آن آقا زندگی می کرد می گفت مرتب کتکش میزند، گفتم در استرالیا قوانین فرق می کند، تو حق داری شکایت کنی، حتی وکیل دولتی بگیری. 6 ماه بعد زنگ زد و گفت شکایت کردم، چون دستم شکسته بود، قاضی آپارتمان او را به من بخشید و او را به یکسال زندان محکوم کرد بعد هم باید تا دو سال هزینه زندگی مرا بپردازد. گفتم می خواهی چه کاری بکنی؟ گفت شاید آپارتمانم را فروختم و رفتم امریکا! خواستم او را نصیحت کنم، ولی او خندید و گفت تو از زندگیت چه لذتی می بری؟ گفتم دیپلم گرفتم و میخواهم بروم دانشگاه، گفت مردها بدنبال همسر دانشگاه دیده نمی روند، آنها زنی می خواهند که در رابطه جنسی و ارضای آنها کامل و با تجربه باشد.
دیدم مینا هیچ رشد فکری نکرده، ابدا درباره آینده خود نمی اندیشد، حتی یک کلمه درباره دخترش هم نگفت. با وجود تلاش من، بکلی میان من و مینا فاصله افتاد، من بعد از دریافت لیسانس مدیریت، بدلیل آشنایی به زبان انگلیسی و فرانسه، در یک کمپانی انگلیسی ایرانی استخدام شدم بعد هم با یکی از معاونین همان کمپانی ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم وکم کم برنامه سفر به امریکا را تنظیم کردیم، چون شوهرم با یک کمپانی بزرگ در ارتباط بود و آنها آماده استخدام او بودند. قبل از سفر مادرم مریض شد، پدرم دوباره در بیمارستان بستری شد خوشبختانه دو برادر و خواهر بزرگم مراقب شان بودند، ولی مادرم اصرار داشت من میترا دختر مینا را با خود به خارج ببرم، ابتدا تردید داشتم ولی با مشورت با شوهرم، پذیرفته و مراحل قانونی آنرا طی کردیم. ما بدون دردسر وارد نیویورک شدیم، چون آن کمپانی در نیویورک بود، آنها بعد از مدتی مرا هم استخدام کردند. من یک پرستار دلسوز روزانه برای بچه ها گرفتم، احساس می کردم زندگی خوبی دارم، بچه ها از جمله میترا در نهایت خوشی و راحتی مدرسه را شروع کرده بودند. من در اندیشه راهی برای آوردن پدر ومادرم به امریکا بودم، حداقل می خواستم آنها را برای یکسال هم شده به اینجا بیاورم، تا آنها ناظر برخوشبختی من و شادی بچه ها باشند. یکروز که از سرکار برگشتم جلوی در خانه با چهره شکسته و نحیف آشنایی روبرو شدم با مینا که انگار 20 سال پیر شده بود جلو پرید و مرا بغل کرد من هم بغلش کردم، او را به درون بردم، دور از چشم بچه ها او را به اتاق خواب خود بردم و پرسیدم اینجا چه می کند؟ گفت یکبار دیگر شوهر کرده، شوهرش معتاد بوده، او را هم اسیر اعتیاد کرده، همه دستمایه اش را هم بر باد داده، او ترک اعتیاد کرده و پرسان پرسان مرا پیدا کرده چون تنها کسی که همیشه او را حمایت می کرده من بودم.
گفتم ولی من اینک یک زندگی تازه دارم، شاید شوهرم تو را نپذیرد، شاید تو هرگز اصلاح نشوی؟ پاهایم را بغل کرده و با گریه خواست کمکش کنم، من شب با شوهرم حرف زدم، او که همیشه انسان خوش قلبی بود گفت با مسئولیت تو، من هیچ مخالفتی ندارم و اینک من درمانده ام که چکنم؟ من حتی بیک روانشناس غیرایرانی مراجعه کردم گفت او را بیانداز بیرون! من آیا با پذیرش او زندگی آرام خود را و بچه هایم را، آینده ام را به خطر نمی اندازم؟