من وخواهر دو قلویم شیبا، از همان بچگی پشت هم می ایستادیم
من وخواهر دو قلویم شیبا، از همان بچگی پشت هم می ایستادیم
من وخواهر دو قلویم شیبا، از همان بچگی پشت هم می ایستادیم، هوای هم را داشتیم، بارها در مدرسه بجای هم درسها را جواب می دادیم. در خانه فرمان پدر و مادر را بجای هم انجام می دادیم. با همین روحیه بزرگ شدیم و بعد از پایان دبیرستان، بدلیل اینکه عموهایمان در لندن بودند، تصمیم گرفتیم برای ادامه تحصیل به انگلستان برویم، پدرم کاملا موافق بود، چون یک عمری جور برادران خود را کشیده بود و حالا زمان جبران بود. عموها هم اشتیاق کمک به ما را داشتند.
با دعوت نامه ها و مدارک مستدلی که عموها فرستادند، ما به ترکیه رفتیم، ابتدا به من ویزا دادند، من اعتراض کردم. گفتم بدون خواهرم نمی روم آنها وقتی فهمیدند ما دوقلو هستیم، کوتاه آمدند و بعد از یک ماه و نیم به لندن آمدیم، پسرعموها ودخترعموها دورمان را گرفتند، چنان سرگرم شان شدیم که فراموش کردیم به پدر ومادر زنگ بزنیم.
از همان هفته های اول دو تا از پسرعموها خیلی به ما توجه وعلاقه نشان دادند، ولی من اصولا با وصلت با فامیل نزدیک موافق نبودم و به هربهانه ای بود، علاقه آنها را بعنوان علاقه فامیلی تلقی میکردم. رشید پسرعموی بزرگترم مرتب در گوش من می گفت عاشق من شده و قصد ازدواج دارد، من هم می گفتم ابدا آمادگی ندارم. حداقل باید تحصیلات دانشگاهی ام را تمام کنم، بعد به فکر ازدواج باشم. یکی دو بار گفت تو و شیبا کاملا شبیه هم هستید اگر بی اعتنایی کنی، شیبا را بدام می اندازم. من پیشاپیش به شیبا فهماندم که ما نباید با پسرعموها وصلت کنیم، چون اصولا ژن ها و خون ها نزدیک به هم گاه فرزندان سالمی بدنیا نمی آورد، البته شیبا مخالف بود. ولی می گفت از راستین پسرعموی دیگرم خوشش آمده است.
من متاسفانه از شیبا غافل شدم و یکروز خبردار شدم او با رشید کارشان به جای باریکی کشیده و شیبا حامله است. زن عمویم با شنیدن این خبر بجای اینکه عکس العمل منفی نشان بدهد خیلی هم خوشحال شد و گفت تدارک ازدواج را می بینم، چون آرزوی بزرگ من داشتن نوه است، با رو شدن این ماجرا، شیبا توی صورت من نگاه نمی کرد. یکی دو بار هم گفت ناگهان پیش آمد، دست من نبود، ولی اگر احیانا تعلق خاطری به رشید داری، مرا ببخش، من هم سرش فریاد زدم، من هیچ علاقه ای به او ندارم فقط نمی خواستم قبل از ورود به دانشگاه وصلتی صورت گیرد، همان روزها پدرو مادر هم از راه رسیدند، پدرم خوشحال نبود ولی چاره ای نداشت ما ابتدا شاهد ازدواج عجولانه آنها شدیم و بعد تا چشم باز کردیم برای دومین بار شیبا حامله شد.
من می خواستم راهم را از او جدا کنم و بدنبال تحصیل بروم، ولی شیبا التماس می کرد صبر داشته باشم، تا او هم آمادگی پیدا کند متاسفانه در یک حادثه رانندگی، که رشید اتومبیل را می راند، شیبا جنین را از دست داد، بعد هم دچار ناراحتی های بعدی و منع از حامله شدن شد، خبر خوبی نبود، چون رشید راه میرفت و می گفت 4 تا بچه می خواهم، مادرش هم موافق بود و می گفت خودم پرستارشان میشوم.
در آن روزهای بیماری واندوه و سرگشتگی شیبا، من دور درس را خط کشیدم و بیشتر شبانه روز با او بودم، تا احساس ترس و کمبود و تنهایی نکند. در جمع دوستان فامیلی، ژوبین یکی از کسانی بود که به من توجه خاصی داشت، ولی چون او دو سابقه نامزدی نافرجام داشت، من واهمه داشتم و ضمن دوستی فامیلی، از خصوصی شدن پرهیز می کردم.
یکروز که به اتفاق رشید برای خرید رفته بودم، گفت فکر نمی کنی یک برنامه ریزی درست، تو از من حامله بشوی و آرزوی بزرگ من ومادرم را برآورده سازی؟ من چنان عصبانی شدم که به صورتش سیلی زدم، البته بعد عذرخواهی کردم، ولی به او گفتم تو چگونه جرات می کنی چنین پیشنهادی بمن بدهی؟ گفت شیبا هم موافق است. من کاملا جا خورده بودم، این بار فریاد زدم یعنی من بدون ازدواج، بخاطر رضایت شما و مادر عزیزتان تن به حاملگی بدهم و بعد هم بروم پی کارم؟ رشید گفت این یک نوع فداکاری است، وگرنه شاید در آینده من و شیبا از هم جدا بشویم، چون او دیگر آن زن کامل برای من نیست.
من با خشم از رشید جدا شدم و بخاطر نوعی لجبازی با ژوبین با یک تور به سفر 15 روزه رفتم، وقتی برگشتیم اوضاع به هم ریخته بود شیبا به حال قهر به آپارتمان من آمده بود، خیلی روحیه شکسته و درهم ریخته ای داشت، گفتم چرا خودت را اذیت می کنی؟ چرا طلاق نمی گیری، من خودم از بچه ات نگهداری میکنم، گفت من رشید را دوست دارم، میترسم برسر بچه کارمان به جای باریکی بکشد گفتم بهتر از این شرایط آشفته است.
من در طی دو هفته همه کار کردم تا شیبا به روحیه خوبی برگردد، حتی برایش یک کار موقت پیدا کردم، با هم سر کار میرفتیم و با هم برمی گشتیم. از دور و بر می شنیدم که رشید قصد طلاق و ازدواج دوباره دارد، این مسائل ضربه بدی به شیبا می زد با مادر رشید حرف زدم، گفت چرا تن به فداکاری نمی دهی، یکی دو تا بچه به پسرم و به من بده وحتی به شیبا بده و بعد برو دنبال زندگی خودت! این فداکاری هیچگاه فراموش نمی شود.
من سردرگم مانده بودم، می ترسیدم با مادرم حرف بزنم، چون مادرم بخاطر ناراحتی مادربزرگم سرش گرم بود و روا نبود که او هم وارد این قضایای پیچیده بشود.
بعد از یک دیدار کوتاه شیبا با مادر رشید، خواهرم دوباره از من با التماس خواست تن به این کار بدهم و بن بست زندگی او را بگشایم، من توضیح دادم چنین کاری، شاید مشکل این خانواده را حل کند، ولی من بعدا بعنوان مادر نمی توانم از بچه ام دست بکشم، بعد از ازدواج واقعی خودم این رویدادها را چگونه توجیه کنم؟ کار بجایی رسید که دو تا از عموهایم با من حرف زدند و نظرشان این بود که با این کار، زندگی زناشویی رشید و شیبا دوام می یابد، خانواده ها خوشحال میشوند، شیبا از آن روحیه خمیده بیرون می آید، حتی می توانید زمان حاملگی به بهانه ای از لندن دور بشوید و بعد از تولد برگردید.
شاید برای شما این ماجراها عجیب باشد، شاید خیلی ها بگویند دست رد به سینه شان بزن، خودت را فنا نکن، شاید گروهی بگویند برای خوشحالی و سعادت خواهر دوقلویت رضایت بده، بعد هم پرستار بچه های خودت باش حقیقت را بخواهید من گیج شده ام، از بس از هر سویی به من فشار وارد می آید، موقعیت خود را نمی فهمم، نمی دانم آیا این شرایط طبیعی است؟ قابل حل است؟ پایان خوشی دارد