داستان های واقعی

من از همان سن و سال دبستانی، می دانستم که با دختران دیگر تفاوت دارم،

من از همان سن و سال دبستانی، می دانستم که با دختران دیگر تفاوت دارم،


من از همان سن و سال دبستانی، می دانستم که با دختران دیگر تفاوت دارم، تمایلات من، کشش من به دخترها، فرار از دوست پسرها در موارد احساسی و گاهی همگام شدن با آنها در ورزش و جنگ و دعوای محله، خبر می داد که من موجود دیگری هستم پدر ومادرم بخیال اینکه من دختر مهم و استوار و اهل کارهای سخت هستم، هرچه کار سخت در خانه بود به من می سپردند، از جابجایی مبل وصندلی ها، از بالا رفتن از درخت و میوه چیدن، از سینه سپر کردن در برابر بچه های محل، بخاطر خواهر بزرگم که خیلی ننر بود. من در جمع دخترها دو سه دوست خوب داشتم و بیشتر وقتم با آنها می گذشت، تا یکبار به اصفهان رفته بودیم، یکی از دخترهای فامیل که حرکات و رفتاری چون من داشت مرا بوسید و من در یک لحظه تکان خوردم، انگار یک چیزی در درون من فرو ریخت، آن حس دختر بودن بود.
در سال سوم دبیرستان، من کاملا آگاه بودم، که چه تمایلاتی دارم و وقتی مادرم تا حدی پی برد، مرا ترساند و اتفاقا همزمان شد با تصمیم پدرم برای خروج از ایران و به امریکا که آمدیم، دنیای من عوض شد. احساس راحتی عجیبی می کردم و خیلی زود دوستانی شبیه خود پیدا کردم و این مسئله برای مادرم علنی شد و پدرم را خبر کرد و یک شب مرا تهدید کردند اگر چنین حرکاتی را از من ببینند مرا از خانه بیرون می کنند.
پدرم گفت اگر کسی بفهمد که تو هم جنس گرا هستی، من یا خودم را می کشم و یا تو را! مادرم می گفت از رسوایی دق می کنیم. من بمرور احساس کردم دیگر در آن جمع خانواده، جایی برای من وجود ندارد، پدر و مادر، خواهر بزرگم و برادر کوچکترم یا مرا مسخره می کردند و یا بکلی مرا ندیده می گرفتند و بدلیل نوع لباس پوشیدن و آرایش موها، برای مهمانی ها مرا خبر نمی کردند و وقتی در خانه مهمانی داشتیم پدرم می گفت برو با دوستان خود سینما، سعی کن کمتر به خانه بیایی، ضمن اینکه عمه ها هم فهمیدند و رفتارشان با من فرق کرد و گوشه و کنایه هایشان مرا می آزرد و درخلوت خود اشک می ریختم.
در این فاصله چند خواستگار هم برایم پیدا شد. پدرم گفت اگر شوهر کنی یک آپارتمان بتو هدیه می کنم! مادرم می گفت همه طلاهایم را بتو میدهم. خواهرم می گفت تعهد میدهم 20درصد ازحقوقم را تا 5 سال بتو بدهم، خلاصه همه خاصه خرجی می کردند. که من با خواستگاری جواب مثبت بدهم من مسلما حاضر به پذیرش نبودم و دبیرستان را که تمام کردم با یکی از دوستانم کاری پیدا کردیم و یک آپارتمان اجاره کرده و زندگی مستقل خود را آغاز کردم. برایم جالب بود که بعد از سه ماه دوری از خانه و خانواده، وقتی بشدت سرما خوردم و از مادرم کمک خواستم گفت برو سراغ یک پزشک من کردیت کارت میدهم، گفتم من به نوازش و پرستاری تو نیاز دارم، گفت جای تو دیگر درخانه ما نیست، چون همه فامیل و آشنایان می دانند که تو چه موجودی هستی. حتی از بچه های خود خواسته اند دور و بر تو نباشند! من می گفتم مهم نیست شما بیا آپارتمان من، یک شب بمان، مادرم می گفت من شنیدم شماها ایدز دارید، من می ترسم. دورم را خط بکش. من به یکی از خاله هایم زنگ زدم، خاله مهتاب زن فهمیده ای بود، نیم ساعت بعد به سراغ من آمد و مرا که تب دار و لرزان و گریان بودم با خود به خانه اش برد و با شوهرش مهدی صمیمانه از من پذیرایی کردند، چقدر به این محبت و توجه نیاز داشتم، چقدر به دلم چسبید و حدود سه روز آنجا ماندم تا بهتر شدم و خاله مهتاب گفت هرگاه نیاز به چیزی داشتی، تنها بودی، بیا به ما سر بزن. من می دانستم که خاله 3 تا پسر دارد که هرکدام در ایالت دوری هستند و او حتی برای دیدارشان، ساعتها میراند و بر می گردد.
من بدلیل همین ضربات دلم میخواست روی پای خودم بایستم، بدنبال تحصیل رفتم، کارم نیز سخت بود، ولی رومیت من هم یک دختر زحمتکش بود، او تشویقم کرد بدنبال تحصیل بروم و من رشته روانشناسی را انتخاب کردم و خاله مهتاب وفتی فهمید، پیشنهاد کرد همه روزها برایم غذا بپزد تا من زیاد غذای بیرون را نخورم و نمی خواستم او را به زحمت بیاندازم، ولی آنچنان بی ریا و با محبت بود که پذیرفتم و غذای روزانه اش شام و ناهار من بود. دلم می خواست روزی جبران محبت هایش را بکنم و به او بفهمانم که در روزهای بی مادری و بی پناهی چقدر بدادم رسید. خاله بزرگترین مشوق من در تحصیل و کار بود از طریق شوهرش کار راحت تری برایم پیدا کرد و من تحصیل را ادامه دادم تا فارغ التحصیل شدم با کمک شوهرخاله ام، در یک کلینیک بزرگ تحت نظر پزشکان برجسته، دوره های عملی را گذراندم، در همانجا استخدام شدم و بدلیل اینکه دلسوزانه وهشیارانه بیماران را تحت درمان می گرفتم، هر روز بر تعداد بیمارانم اضافه می شد تا آنجا که بخش مهمی از آن مرکز را به من سپردند، من در تمام مدت گاه به گاه به مادرم زنگ میزدم، نمی گفتم چه کاری میکنم ولی مادرم خیلی کوتاه حرف میزد و هر وقت خواستم با پدرم حرف بزنم گفت گرفتار است!
از خاله مهتاب خواسته بودم در این باره با آنها حرف نزند، او هم واقعا با من همراه بود و اسرارم را نگه می داشت، او می دانست که من با دختری زندگی می کنم، گاه ما را دعوت می کرد، رفتارش بسیار طبیعی و احترام آمیز بود. بارها برایش درددل کردم و گفتم پدر ومادر و برادر وخواهرم دور مرا خط کشیده اند، من دلم میخواست در جمع آنها بودم، خاله جان می گفت همین سبب شد تو بیشتر سرپا و محکم بار بیایی، تا این حد ترقی کنی. تو نیازی به آنها نداری، شاید روزی آنها بتو نیاز داشته باشند.
من وقتی یک جشنی در خانه خاله برای خودم و دوست دخترم گرفتم از مادرم دعوت کردم، ولی او گفت تو دختر آلوده ای هستی، من از نزدیک شدن بتو هم می ترسم و براستی دلم را شکست. یکروز که خیلی دلم هوایشان را کرده بود به مناسبت کریسمس با یک سبد گل به سراغ شان رفتم، ولی درحالیکه می دیدم همه درون خانه هستند ولی در را بروی من باز نکردند و من هم سبد گل وهدایا را پشت در گذاشتم و رفتم و تاسف انگیز اینکه خاله خبر داد آنها را به او تحویل داده اند که به من برگردانند و حتی رفت و آمد با خاله را هم محدود کردند چون بقول مادرم من ایدز داشتم.
بعد از 8 سال که بکلی آنها مرا از یاد بردند، خواهرم صاحب 3 بچه شده و برادرم ازدواج کرده و خانه بزرگتری خریده بودند من کلینیک خود را دایر کردم و بدلیل همکاری با سازمان های دولتی، درآمدم چنان بالا بود که خانه بسیار زیبا و گرانی خریدم و زندگی راحتی را شروع کردم، تنها کسی که برایم اهمیت داشت خاله و شوهرش بودند، من حتی بعد از 2 سال که حسابی در کارم جا افتادم یک اتومبیل آخرین مدل برای خاله نازنینم خریدم و جلوی خانه اش گذاشتم، اصلا باورش نمی شد و نمی خواست آنرا بپذیرد ولی اصرار کردم و خاله با شوق و هیجان پذیرفت ولی خبرش را به همه فامیل وآشنایان داد، این خبر رفتار خیلی ها را عوض کرد، بعد از 11 سال عمه هایم به من زنگ زدند و حالم را پرسیدند و تبریک گفتند. برادرم برایم ایمیل کرد دارم کم کم به تو افتخار می کنم، تو واقعا یک دختر پر افتخار فامیل هستی، بمرور فامیل مرا به مهمانی هایشان دعوت کردند، که من نپذیرفتم وبهانه آوردم. تا مادرم دچار سرطان شد، بیماری اش طولانی شد، ابتدا حاضر به پذیرش من نبود، پدرم به ایران رفته بود تا از ناله های مادرم راحت شود و برادر و خواهرم بکلی دور مادر را خط کشیده بودند و می گفتند خیلی بداخلاق شده، توهین می کند، قابل تحمل نیست.
من از طریق خاله مهتاب، برایش معروف ترین پزشک متخصص را پیدا کرده و همه هزینه های عمل و داروها را پذیرفتم ولی به خاله جان گفتم او را درجریان نگذارد. در روزهایی که مادر سخت بیمار بود، به بالین او رفتم مرا بغل کرد و طلب عفو کرد، ولی دیگر خیلی دیر بود هم برای او، و هم برای من، ولی تا لحظه ای که رفت، همچنان پرستارش بودم، از هیچ چیزی دریغ نکردم، با رفتن مادر، سر و کله پدرم، برادرم و خواهرم پیدا شد. بعد از مراسم ختم، من از آنها گریختم ولی آنها مرا رها نکردند، مرتب پیام دادند، که باید آنها را ببخشم، آنها کوتاهی کردند آنها مرا نفهمیدند، ولی من حاضر به بخشش آنها نیستم، من از شما می پرسم چگونه بعد از آن همه سال که مرا زجر دادند، بی اعتنایی کردند، مرا از خانه وخانواده راندند، من می توانم آنها را ببخشم؟ اگر قرار باشد آدم ها سالها سبب عذاب دیگران بشوند ولی در شرایط نیاز ناگهان تغییر جهت بدهند. پس وجدان، اخلاق و منش انسانی کجا می رود

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا