من ازسالها پیش عاشق صدای راداستوارت یکی ازخوانندگان معروف انگلیسی تبار بودم
من ازسالها پیش عاشق صدای راداستوارت یکی ازخوانندگان معروف انگلیسی تبار بودم
من ازسالها پیش عاشق صدای راداستوارت یکی ازخوانندگان معروف انگلیسی تبار بودم، هربار که برای کنسرت به امریکا می آمد من خودم را به آن سالن میرساندم و همه لحظات آهنگهایش را همصدا با او می خواندم، دریکی ازکنسرت هایش، با رابی آشنا شدم که ظاهرا با دوست دخترخود آمده بود، وقتی کنسرت تمام شد، رابی شماره تلفن خودش را به من داد وگفت خیلی دلش میخواهد با من حرف بزند. گفتم تو با دوست دخترت آمدی، گفت این خانم دوست قدیمی من است نه دوست دخترم.
من ازسرکنجکاوی به رابی زنگ زدم وهمین سبب دیدارهای ما شد، درحالیکه رابی می گفت ازدخترهای ایرانی خیلی خوشش می آید، و دردوره میدل اسکول یک دوست دخترایرانی داشته که بخاطرنقل وانتقال خانواده اش به لاس وگاس، او را گم کرده است. رابی خیلی با احساس بود، سعی می کرد زبان فارسی را بیاموزد، مرتب مرا به رستورانهای ایرانی می برد وخودش هم غذاهای ایرانی را دوست داشت.
من درنیویورک فامیل و آشنایی نداشتم وهمین مرا بیشتر به رابی نزدیک می کرد تا فهمیدم که او صاحب یک کمپانی است ودرآمد خوبی هم دارد و بعد از 6ماه خواستار ازدواج شد، من با خواهرم در لندن حرف زدم او تحقیقی درباره رابی کرد و گفت جوان مناسبی است بهانه نیاور وازدواج کن.
رابی دریکی اززیباترین هتل ها مراسم عروسی را برپا داشت و با اصرار برای مادرم و خواهرو شوهرخواهرم بلیط فرستاد و آنها را دعوت کرد و یکی ازشب های خاطره انگیزساخته شد و ما زن و شوهر شدیم، من درآپارتمان بزرگ و شیک او درمنطقه منهتن سکنی گرفتم و با پیشنهاد او دریکی ازکمپانی های او هم بکار مشغول شدم.
بعد از چند ماه راد استوارت درنیویورک کنسرت داشت، من ازشوق آن کنسرت دوریک میهمانی بزرگ را خط کشیدم، ولی با وجود تهیه بلیط سه روزمانده به کنسرت، رابی دچارسردرد شدیدی شده و خود بخود برنامه کنسرت بهم خورد، یک ماه ونیم بعد درشیکاگو همان برنامه تکرارشد. یکی ازدوستانم که ازعلاقه من خبرداشت تلفن کرد و گفت برای تو و شوهرت بلیط کنسرت خریدیم، مهمان ما باشید. رابی هیچ حرفی نزد ولی دو شب مانده به سفرمان همان سردرد به سراغش آمد وخودش به کلینک آشنا رفت و با کلی دارو بازگشت من باز عذرخواسته وکنسرت را فراموش کردم. عجیب اینکه برای سومین وچهارمین بار این حادثه به نوع دیگری افتاد و من ازکنسرت های استوارت جا ماندم، خیلی دلخور بودم و درضمن دچار تردید شده بودم که چرا درست زمان کنسرت راد استوارت چنین سردردهایی به سراغ شوهرم می آید درحالیکه برای کنسرت مدانا که دوستان رابی بلیط هایش را تهیه کرده بودند، هیچ چیزی پیش نیامد برتردید من افزود چون باور نمی کردم که رابی اهل کنسرت وموزیک و چنین تفریحاتی، پیشاپیش سردرد بگیرد، آنهم کنسرت راداستوارت.
4 ماه بعد کنسرت گروه مردان کانتری موزیک پیش آمد و رابی بدون اینکه من خبرداشته باشم، 3مهمان مهم را دعوت به شام کرد این بار من دیگر مطمئن شدم شوهرم به دلیلی مخالف حضور من درکنسرت های مردانه است با او حرف زدم زیربار نرفت ولی عاقبت سریک کنسرت مچ او را گرفتم و اعتراف کرد که دچارحساسیت و حسادت میشود، با نا باوری گفتم از تو بعنوان یک امریکایی روشنفکرو تحصیلکرده و جوان بعید است که چنین حسادتی نشان بدهی؟ گفت مگر من بعنوان یک مرد امریکایی چه فرقی با مردان ایرانی و یا اصولا مردان احساساتی وحسود دارم؟
آن زمان با خودم گفتم بخاطرعشقی که به شوهرم دارم، عجالتا دورکنسرت های مردانه را خط می کشم تا این حساسیت ها را ریشه یابی کنم اتفاقا با همسریکی ازدوستان صمیمی و قدیمی رابی خیلی صمیمی شدم و یکروزازاو دراین باره پرسیدم، او توضیح داد که 10سال پیش رابی با دختری نامزد شده بود و بدلیل عشق نامزدش به آن کنسرت میروند ونامزدش خود را به پشت صحنه میرساند وهمان شب با همان خواننده، درمسیرتورش به لس آنجلس میرود، حتی از رابی خداحافظی هم نمی کند.
درآن لحظه دلم برای رابی سوخت، به او حق دادم که تا این حد نسبت به خوانندگان مرد حساس باشد. شب بدون اشاره به آن ماجرا گفتم بخاطرعشق بتو، من دیگربه هیچ کنسرت مردانه نمیروم، رابی گل از گلش شگفت و مرا بغل کرد و بوسید، ولی بعد از مدتی احساس کردم، او رفت وآمد با دوستان مجرد خود را هم قطع کرده و اگردرجمع دوستان دیگرش مردی ازمن تعریف و ستایش بکند، او را هم کنار می گذارد، بدون اطلاع اش با یک روانشناس حرف زدم و به بهانه یک تراپی خانوادگی او را نزد آن روانشناس بردم، ضمن اینکه قبلا جریان را به آن دکترگفته بودم ولی بمجرد اشاره به حسادت رابی نسبت به مردها، رابی برآشفت و بحال قهرمطب را ترک کرد.
من نمی خواستم زندگیم ازهم بپاشد، چون رابی را دوست داشتم واو نیزدیوانه وار عاشق من بود، به نوعی به او فهماندم دکترنیت خاصی نداشت، او می خواست روابط ما را بهتر و گرم تر بکند، گفت ولی خواهش میکنم درفکر معالجه روانی من نباش، من هراقدامی میکنم با توجه به تجربه های زندگیم است، اگر پای بعضی ازمردهای دوروبرمان را به زندگی مان بریدم مسئله هرزه بودن آنها بود. تو همیشه درجریان نیستی، خیلی از این مردها دراندیشه ازهم پاشیدن زندگی ها هستند، از این کار لذت می برند. من عاشق تو و زندگی مان هستم، نمی خواهم هیچ چیزآنرا خراب کند.
من بازهم این استدلال را پذیرفتم، ولی وقتی به رستوران میرفتیم یا در یک جمع، مردی به من نگاه می کرد و یا اتفاقی لبخندی میزد، که درواقع رسم این جامعه است، رابی برآشفته می شد و یکبار دریک عروسی با آقایی که ازمن تقاضای رقص کرد گلاویزشد و کار به پلیس کشید همین ها سبب شد، من حتی درمهمانی ها و رستوران ها و محافل عمومی وخصوصی، به نوعی بنشینم که روبروی کسی نباشم، چشم من به چشم کسی نیفتد. این نوع زندگی آسان نبود، ولی بهرحال بدلیل عشق به شوهرم، سعی خودم را می کردم، تا با آمدن دو تا ازفامیل های نزدیک من از اروپا، ناگهان متوجه شدم رابی اصلا ازحضورشان درخانه ما واصولا در جمع ما خوشحال نیست، یکبار پرسیدم ازاینها خوشت نمی آید؟ گفت آن آقا خیلی هیزاست، وقتی تو راه میروی، از پشت تو را نگاه می کند. آیا با او درگذشته رابطه ای داشتی؟ من عصبانی شدم و گفتم تا امروز سعی کردم با حساسیت های تو کنار بیایم، خودم را محدود کردم، زندگیم را در یک حصار گذاشتم ولی دیگر تحمل این نوع برخورد و توهین را ندارم. رابی خیلی ناراحت شد وکلی عذرخواهی کرد، ولی من براستی به بن بست رسیده ام دیگر نمی توانم این وضعیت را ادامه بدهم، احساس خفقان می کنم، رابی را دوست دارم و می دانم او بدون من ضربه سنگینی می خورد