داستان های واقعی

مادرم از کودکی اصرار داشت من و خواهرم پیانو بنوازیم

مادرم از کودکی اصرار داشت من و خواهرم پیانو بنوازیم

مادرم از کودکی اصرار داشت من و خواهرم پیانو بنوازیم، که من موزیک را دوست داشتم، ولی خواهرم اهل نوازندگی نبود، فشار مادرم هم اثر نداشت. من وقتی خوب تعلیم دیدم، در جمع فامیل و آشنایان می نواختم و مورد تشویق قرارمی گرفتم و می دیدم که بیتا خواهرم حسادت می کند و دو سه بار هم بهر طریقی پیانو را خراب کرد.
تا در ایران بودیم، همه چیز در خانه ما زیرسقف آن بود، ولی وقتی به لندن آمدیم، اوضاع فرق کرد، رفت وآمد به خانه دوستان پدرم، مرا در مهمانی ها و گردهمائی های بسیار، ستاره شب ها کرده بود، همه دورم جمع می شدند و از من می خواستند برایشان بنوازم، تشویق و هورا کشیدن ها، مرا به اوج می برد، ولی بیتا را ناراحت می کرد. یکروز با او حرف زدم، بدون اشاره به حساسیت های او، پیشنهاد دادم به کلاس گیتار برود، تا در محافل با هم بنوازیم، او قبول کرد ولی بعد از 6 ماه گفت هیچ استعدادی در این زمینه ندارد.
در همین مهمانی ها، یک خواستگار خوب پیدا کردم، جیم یک امریکایی و استرالیایی بود، که خود شاعر هم بود، با هم بیشتر آشنا شدیم. به هم دل بستیم و بعد از ده ماه، با رضایت پدرم ازدواج کردیم. جیم از اینکه من در میان جمع می درخشم به خود می بالید، به همه پز میداد.
یک شب که من 6 ماهه حامله بودم، از یک مهمانی باز می گشتیم، بدلیل مستی جیم تصادف کردیم، هر دو بیهوش شدیم و چون 8 ساعت در آن محل بی خبر مانده بودیم، خود بخود اثرات الکل در جیم از بین رفته بود و مشکلی در آن زمینه پیش نیامد، ولی من هم جنین را از دست دادم و هم دستهایم شکست، بطوری که یکسال گرفتار این شکستگی ها بودم و دیگر امکان نواختن نداشتم. خودم به شدت افسرده و ناراحت بودم، خود جیم هم غصه می خورد در این فاصله ناگهان یک شب بیتا شروع به نواختن پیانو کرد، شاید زیاد حرفه ای نبود، ولی بهرحال آهنگهایی را می نواخت، من خوشحال شدم، جیم هم خوشحال شد آن شب بالای سرش رفته بود و تشویق اش می کرد و من از دور دیدم که بیتا دستهای جیم را روی شانه اش نگهداشته و رها نمی کند. در یک لحظه دلواپس شدم، ولی بخودم نهیب زدم، که این احساس برادری و خواهری است کم کم در مهمانی ها، جای مرا بیتا گرفته بود، کلی هم پز می داد، ولی برایم عجیب بود که او چگونه به این سرعت پیانو را آنهم پنهانی تعلیم دیده است، گرچه یکی از دوستانم می گفت حسادت خیلی ها را به یک گوله آتش مبدل می کند!
من از اینکه دیگر درجمع توجهی را نمی بینم و در ضمن دستهایم بعد از 3 عمل جراحی، هنوز نیاز به عمل های تازه ای داشت غصه می خورم و گاه احساس تنهایی و بیکسی عمیقی می کردم و از دور شاهد بودم که بیتا مجلس آرا و محبوب شده و جیم هم هر روز بیشتر به او نزدیک میشود و حتی دیدم چند شعر به او داده تا ضمن نوازندگی آنها را بخواند، البته بیتا از بچگی هم صدای خوبی داشت واین مورد هم به او کمک کرده بود، تا گل سرسبد مهمانی ها بشود.
من یکی دو بار به جیم بخاطر توجه بسیار به خواهرم اعتراض کردم، که گفت چرا حسادت می کنی؟ بیتا خواهر کوچکتر توست، باید خوشحال هم باشی، می گفتم خوشحالم ولی از رفتار تو خوشم نمی آید. خیلی ها را دچار شک و تردید کردی که نکند بیتا را دوست داری! گفت کاری نکن که به بن بست برسیم و طلاق بگیریم! من از این جمله برآشفتم، گفتم طلاق؟ چرا همین فردا اقدام نمی کنی؟ گفت نگران نباش همین فردا دست بکار میشوم.
جیم واقعا اقدام کرد و من تا چشم باز کردم در دادگاه بودم و خیلی سریع از هم جدا شدیم، باور کنید همه خانواده و دوستان شوکه شده بودند، ولی من سعی کردم خودم را با آن شرایط وفق بدهم، بهانه ای شد با یکی دو تا از دوستانم سفر یک هفته ای به پاریس کردیم و سرمان گرم شد.
وقتی برگشتیم فهمیدم جیم و بیتا یک زوج عاشق شده اند، حتی در آستانه ازدواج هم هستند، خانواده من، بکلی بیتا و جیم را طرد کردند و به آنها اجازه رفت و آمد به جمع فامیل را ندادند، آنها هم به یک منطقه دورتر رفتند و بکلی ارتباط شان با ما قطع شد. مادرم می گفت تو خیلی ساده و زودباورهستی، تو از همان بچگی هم مورد حسادت بیتا بودی، ولی آنرا ندیده می گرفتی و صدایت در نمی آمد. من می گفتم بیتا خواهر کوچک من بود، من چه باید می کردم؟ حالا هم مهم نیست. اگر آنها با هم خوشبخت هستند، بگذار زندگی کنند.
من به مرور دستهایم ترمیم شد، تمرینات را شروع کردم، حدود 6 ماه بعد با یک ارکستر در لندن همکاری آغاز نمودم و بسیار هم از کارم استقبال شد، در عین حال هنرمندان ایرانی، عرب، ترک هم اگر کنسرت داشتند از طریق منیجر من، مرا دعوت می کردند، درآمدم بالا رفت، ضمن اینکه در یک بوتیک با دوستی شریک شدم و بمرور آنرا به پاتوق هنرمندان مبدل کردم، دو سه تن از مردان آشنا و فامیل، تمایل به دوستی و حتی نامزدی داشتند، ولی من همچنان گریزان از رابطه ها، سرم گرم کار و فعالیت هایم بود، باور کنید فرصت سرخاراندن هم نداشتم.
یکی از روزها که سر کارم مشغول بودم، از بیمارستان تلفن زدند، پرستار گفت یکی از بیماران می خواهد با شما حرف بزند من پرسیدم اسمش چیست، او تلفن را به دست آن بیمار داد، خود جیم بود، بغض کرده گفت من تصادف کردم، بیمارستان هستم، ترا بخدا به دیدنم بیا، خیلی تنها هستم، گفتم چرا همسرت بیتا را خبر نمی کنی؟ گفت بیتا مرا رها کرده و با یکی از دوستانم رفته استرالیا، من واقعا نیاز به تو دارم، مرا ببخش بخاطر خطاهایم، گفتم باید فکر کنم، بعد تماس می گیرم به مادرم خبر دادم، عصبانی شد و کلی فحش نثارش کرد، ولی من احساس کردم جیم خیلی تنهاست، نیاز به یک نفر دارد که روحیه اش بهتر شود. بدون خبر به دیدار جیم رفتم، از دیدن من شوکه شد، سعی کرد از جا بلند شود، ولی توان نداشت، او را بغل کردم، کلی اشک ریخت و بعد توضیح داد آن زمان که بیتا سعی کرد به من نزدیک شود عکس هایی به من نشان داد که ظاهرا تو با مردان فامیل خوش و بش می کردی، گفت تو با خیلی از آنها رابطه داشتی و داری! ذهن مرا کاملا مسموم کرد، کار به آن مراحل و بعد هم جدایی کشید. گفتم بهرحال گذشته ها گذشته، من چه کمکی می توانم بتو بکنم، گفت مرا ببر به خانه ات، کمکم کن دوباره روی پای بایستم حتی اگر با من آشتی هم نکنی مهم نیست، فقط کمکم کن.
قول قطعی ندادم، ولی وقتی با پدر ومادرم حرف زدم، سخت مخالفت کردند، اینک در شرایط بلاتکلیفی مانده ام که چه کنم، چون هم دلم بحال جیم می سوزد و هم نمی خواهم دوباره اسیر او بشوم و پدر و مادرم را ناراحت کنم،

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا