مادرم ازمقام مادری سهمی نبرده بود-
از همان سنین کودکی و بعد هم نوجوانی، احساس می کردم میان پدر ومادرم اختلاف شدیدی پدید آمده و آنها اغلب شبها تا ساعت ها سرهم فریاد میزدند و درنهایت این پدرم بود که خواهش می کرد مادرم فریاد نزند، چرا که من و خواهرم خواب هستیم. رابطه مادرم با مادر بزرگ و عمه هایم هم خوب نبود، هربار که من می پرسیدم چرا به خانه ما نمی آئید؟ سری تکان می دادند و می گفتند بعدا می آئیم. البته مادرم زنی بسیار زیبا و خوش اندام بود و چشم ها را بدنبال خود می کشید.
وقتی من 12ساله و خواهر بزرگترم 14ساله بود، یکروز صبح درخانه ما هیاهویی برپا شد و صدای گریه و شیون همه جا پیچید و یکی ازعمه هایم خواهرم و مرا با خود به خانه شان برد وگفت پدرتان مریض شده، حالش خیلی بد است، بهتراین که شما دراین موقعیت درخانه نباشید، که البته معلوم شد پدرم خودکشی کرده است و مادرم ظاهرا اشک می ریخت ولی راستش من با همان سن و سال کم هم می فهمیدم، که مادرم عمیقا غمگین نیست.
بعد از این حادثه، ارتباط مادرم با همه فامیل پدرم قطع شد و ما تا سالها عمه ها و عموها را ندیدیم. مادرم خیلی زود ثروت پدرم را صاحب شد، ما نمی دانستیم چگونه آن گونه سریع مادرم صاحب همه چیز شد، ولی بهرحال همین که دیگرشبها ازدعوای سخت پدر و مادر و آن ناسزاها و آن جیغ وفریادهای مادرم خلاص شده بودیم، تحمل از دست دادن پدر آسان تر می شد. من و خواهرم رکسان، همیشه یاد مهربانی های پدر بودیم، او براستی یک پدر دلسوز، مسئول و فداکار بود وهرگاه به خانه می آمد به درسهای ما می رسید و با ما درباره مدرسه ودوستان مان حرف میزد، بابت هیاهوی شبانه! بهانه هایی می آورد که مادرتان خسته است، گاه طاقت اش تمام میشود، شما زیاد مسئله را جدی نگیرید.
بعدها اسرارمهمی دراین باره رو شد، که من و رکسان را تکان داد، ولی درنهایت ازاینکه با رفتن پدر، ما نیمی از فامیل و آشنایان را از دست دادیم، سخت دلگیر بودیم، ولی هر دو خود را در درسها غرق کردیم، مادر هم به بهانه دیداردوستان خود، اغلب شبها دیر به خانه می آمد، هر دو می فهمیدیم که مادر یا مست است و یا بقولی نشئه! ولی از شیوه گفتگوهای تلفنی اش می فهمیدیم، که پای مرد یا مردانی درمیان است. رکسان بعد از پایان دبیرستان، دریک شرکت بکار مشغول شد، مرتب می گفت بدنبال راهی است تا به امریکا برود و برای همیشه آنجا بماند. من می گفتم یعنی تنها امید من هم میرود خارج؟ می گفت میروم تا برای تو پایگاهی بسازم، تو هم باید ازاین قفس رها شوی.
رکسان درهمان شرکت با یک خواستگار خوب روبرو شد و بهردلیلی خیلی زود تن به ازدواج داد. در این میان مادرم خیلی خوشحال بود و به داماد خود می رسید و او را ایده آل ترین مرد می دانست و به رکسان می گفت خیلی شانس آوردی، خوشحالم که تو مثل مادرت سیه بخت نشدی. حدود 6ماه گذشت، رفتار مهربان مادرم با شوهررکسان، اصلا نرمال نبود، من نگران شده بودم، رکسان حرفی نمیزد، تا یکروز صبح که بیدار شدم خبری از رکسان نبود، یک نامه برایم نوشته بود، در آن توضیح زیادی نداده بود و فقط گفته بود ناچارم ازایران بروم، نمی توانم خیلی رویدادهایی که جلوی چشم من اتفاق می افتد را تحمل کنم. مرا ببخش و خیلی زود به مجرد اینکه جا افتادم، تو را هم ازایران خارج می کنم.
من دیگر رکسان را تا سالها ندیدم، شوهرش از همان روز غیبش زد، مادرم می گفت دختره دیوانه شده، ازاول هم معلوم بود، قصد سفرخارج دارد امیدوارم دیگر برنگردد! بعد هم یکی از دوستانم گفت مادرت را دیشب در یک رستوران با شوهر رکسان دیدم، که بهم چسبیده بودند! من نمی خواستم این حقایق تلخ را باورکنم، گفتم حتما اشتباه کرده ای، حتما کمی شبیه بوده، ولی دلم شورمیزد، تا من با دو سه خواستگار روبرو شدم، یکی ازآنها می خواست بعد از ازدواج به کانادا برود، می گفت همه تدارکات سفر را دیده است.
منوچهر جوان خوش قیافه و زبرو زرنگی بود، می گفت مرا از ماهها پیش زیرنظر داشته و سرانجام تصمیم گرفته به هرطریقی شده با من ازدواج کند. من هم از منوچهر خوشم آمده بود، قبل ازاینکه با مادرم حرف بزنم، با یکی از عموهایم حرف زدم، او بعد از یک هفته به من اطمینان داد که منوچهر آینده خوبی دارد و خانواده اش همه فرهنگی و تحصیلکرده هستند.
با اینکه اصلا دل خوشی ازمادرم نداشتم، ولی بهرحال منوچهر را به مادرم معرفی کردم. نگاهی به سرتاپای او انداخت و گفت معلومه آدم حسابی است! منوچهر هم به شوخی گفت ایشان مادرتان هستند یا خواهرتان؟ با این جمله گل ازگل مادرم شگفت و منوچهر را بغل کرد و گفت مراقب این ته تغاری من باش. من و منوچهرازدواج کردیم، ضمن اینکه مادرم هرگاه با شوهرم روبرو میشد، ساعتها حرف میزد، شوخی می کرد، وادارش می کرد با هم ورق بازی کنند و یکی دو بار هم برای خرید رفتند، که من زیاد خوشم نیامد، تا منوچهر خبرداد بجای کانادا به امریکا می رویم، چون برادرانش در دالاس کمپانی بزرگی دارند مادرم وقتی فهمید منوچهرمرا با خود به امریکا می برد، گفت من تنها دراینجا دق می کنم، من هرچه دارم می فروشم و با شما می آیم، درحالیکه من و رکسان هم ازثروت پدر سهمی داشتیم، نمیدانم مادرم با چه حقه ای همه را بنام خود کرده بود و در مدت 3ماه بقول منوچهر هرچه داشت و نداشت آتش زد و با قیمت پائین فروخت و به توصیه منوچهر بخشی را برای برادر بزرگش حواله کرد وبقیه را به خاله ام داد تا به مرور بفرستد.
من و منوچهربدلیل اقدامات قبلی برادران اش زودترراه افتادیم و بعد از 6ماه هم مادرم به ما پیوست، گرچه درتمام آن مدت با منوچهردر تماس بود، که بمجرد رسیدن به امریکا یک بیزینس مشترک راه بیاندازند. این بار مادرم خیلی سعی می کرد منوچهر را زیر نفوذ خود بگیرد ولی یکروز شوهرم فریاد زد خانم! من داماد شما هستم، شما چرا این را نمی فهمی، شما مثل مادر من هستی، من عاشق شهرزاد هستم، من وسوسه نمی شوم، شما بهتر است سرمایه خودت را با یک نفر دیگر بکاربگیری.
آن شب منوچهر توضیح داد که مادرم به او پیشنهاد رابطه احساسی داده واینکه مرا طلاق بدهد و هر دو به ایالت دیگری بروند و زندگی و کار خود را شروع کنند. منوچهر گفت من با عمه هایت درایران حرف زدم، من با عموهایت حرف زدم، من حتی با رکسان که درلس آنجلس پیدایش کردم حرف زدم. این مادرتو بوده که مردی را زمان زندگی با پدرت، یک شب در غیبت او به رختخواب خود می آورد و پدرت را به خودکشی وا می دارد، این مادر تو بوده که شوهر رکسان را غرمیزند و تا قبل از ازدواج من و تو، با او رابطه داشته و سبب آوارگی خواهرت میشود، من نمی خواستم مادرت به امریکا بیاید، ولی با خود گفتم شاید اخلاق اش عوض شده، شاید با بالارفتن سن و سال، سرش به سنگ خورده و عاقل شده است.
اینگونه مادرم از زندگی ما خارج شد، ولی یکسال بعد خبردار شدم، شوهر دختردایی ام را از چنگش درآورده و به لوس آنجلس رفته، و رستوران خریده است! سعی کردم از دنیای آلوده مادرم دورباشم ، کاری به او نداشته باشم، با تولد دخترم و دیداررکسان، بکلی روحیه ام عوض شد و با اصرار منوچهر رکسان و شوهرش به شهرما آمدند و من دوباره گرمی یک خانواده را احساس می کنم.
با تولد دوقلوهای رکسان، هر دو احساس خوشبختی می کردیم، آرزومی کردیم کاش پدرمان زنده بود و اینروزها را می دید، مردی که هیچگاه در زندگیش روی آرامش ندید و باید حداقل نوه هایش را به آغوش می کشید.
3سال ازمادرم خبری نداشتم تا شوهر دختردایی ام تلفن زد و گفت مادرتان مرا هم بدبخت و سرگردان کرد و با خبر شدم یک جوان قاچاقچی لاتینتبار همه زندگیش را از چنگ اش درآورده و آخرین بار چنان کتکی به او زده که با دست و پای شکسته در بیمارستان بستری شده است. من نه خوشحال شدم و نه غمگین، چون دیگراحساس می کردم مادری ندارم… تا یکروز بشدت زنگ خانه را زدند، در را باز کردم، مادرم بود، بجرات 20 سال شکسته شده بود، با واکر راه میرفت، گفت می دانم من به همه شما بد کردم، می دانم زن خوبی نبودم، مادرخوبی نبودم، ولی دراین روزهای سرگشتگی و بیکسی و بی پولی، فقط یک سقف می خواهم که بخوابم و شاید هم یکروز صبح دیگر بیدار نشوم.
من هیچ نگفتم، او را به اتاق ته خانه ام بردم، با خود گفتم به همه ما ظلم کرده، به همه ما ضربه زده، ولی درنهایت مادر من است نمی توانم او را از خانه برانم، او را تحمل می کنم، شاید خدا کمکم کند.