فرح همسرمن زنی مهربان و با گذشت است.همین خصوصیات اش، مرا شیفته اش کرد، ولی این زن کمتراز این منش انسانی خود سود برده است. زمانی که ما نامزد بودیم، خاله اش دچارسکته مغزی شد و به بیمارستان انتقال یافت، تقریبا از 8 فرزندش فقط یکی به بالین او میرفت و دومین نفر، فرح بود که دلسوزانه همه روزه به او سرمیزد، مراقب داروهایش بود، با پزشک متخصص اش درتماس بود و گزارش درمان او را به خانواده خبر میداد ووقتی برای مدتی چشم گشود، فرح کوشید تا فرزندانش را بربالین او بیاورد، ولی همه بهانه می آوردند که مادرشان رفتنی است و بهتراینکه شاهد رفتن اش نباشند!
فرح تا روزآخر بربالین خاله اش بود واو به فرح می گفت تو فرشته ای هستی که خداوند فرستاده تا مرا با خود ببری ودرست شبی که با زندگی وداع گفت دخترانش به فرح زنگ زدند و گفتند مطمئنی او به مرگ طبیعی مرد؟ مطمئنی کسی داروی اشتباهی به او نخورانده؟ و فرح با اشک به آنها گفت که من همه لحظات بربالین او بودم، کسی چنین اقدامی درمورد خاله جان نکرد، من نگهبان شب و روزش بودم.
با این حادثه مدتها فرح دورفداکاریهای خود را خط کشیده بود، تا یک خانواده ایرانی همسایه ما شدند که مثل ما یک دختر و یک پسرداشتند و فرح آنها را مثل بچه های خودمان پذیرایی می کرد بطوری که بچه ها شب ها با زور به خانه پدرومار میرفتند.
پدرشان تشکرمیکرد و مادرشان به شوخی میگفت این بچه ها را چیزخور! نکرده باشید؟ منظورش این بود، به آنها دعا و طلسم وغیره نداده باشید!
دو سال تمام این بچه ها بیشتراوقات خانه ما بودند، پدر ومادرشان مرتب به مهمانی میرفتند، یا مهمان داشتند و برای کم کردن شر بچه ها آنها را روانه خانه ما میکردند وفرح یک پرستاردلسوزبدون حقوق و مواجب بود. بچه ها چنان به من و فرح عادت کرده بودند که گاه قبل از خواب هم به ما زنگ می زدند وشب به خیرمی گفتند تا یکروز به اتفاق تصمیم گرفتیم ازمنطقه پاسادینا، که محل زندگی مان بود، به سن دیاگو و به سی ورد و باغ وحش هم برویم بهرام پدربچه ها رانندگی اتومبیل را بعهده داشت و بنظرمی آمد قبل از راه افتادن ماری جوانا زده ، چون بویش دراتومبیل هم پیچیده بود، گاه بدون دلیل به سرعت اتومبیل می افزود و گاه چنان آرام میرفت که اتومبیل های پشت سری بوق میزدند، فریماه همسرش کمی عصبانی بود. دو سه بار به او هشدار داد که انگارتوی این عالم نیستی، بهرام هم پایش را روی گاز گذاشت و به پیش راند که در یک لحظه یک اتومبیل جلوی ما ترمز کرد، بهرام برای اینکه با او برخورد نکند، با همان سرعت به چپ پیچید و کنترل اتومبیل ازدستش خارج شد، من فقط صدای جیغ بچه ها را شنیدم و دیگرهیچ.
در بیمارستان چشم بازکردم، فرح کنارم خوابیده بود، سراغ بچه ها را گرفتم گفت بچه ها زخمی شدند، ولی انگاربرای بهرام وفریماه اتفاقی افتاده، گفتم چه اتفاقی؟ گفت خواهرفریماه توی راهروگریه می کند، من با هر زحمتی بود، از تخت پائین آمدم، با اینکه پرستارهشدارداد سرم گیج میرود، بدون توجه به سالن کنار اتاق مان رفتم خواهر فریماه بروی یک صندلی گریه می کرد، پرسیدم چه شده؟ گفت هر دو رفتند، هر دو باهم رفتند و بچه ها را تنها گذاشتند. من گریه ام گرفت، از پرستار بخش پرسیدم، گفت خدا به شما خیلی رحم کرده، زن و شوهرکه صندلی جلو بودند همان لحظه اول جان باختند، گفتم اتومبیل های دیگرچی؟ گفتند 4نفرهم در اتومبیل های دیگرزخمی شدند ولی بنظر می آید که راننده اتومبیل شما تحت تاثیرمواد مخدر بوده است به اتاق برگشتم، فرح هنوز روی تخت بود می گفت همه بدنش درد می کند، پرسید چه شده؟ گفتم بعدا توضیح می دهم گفت فهمیدم هر دو رفته اند، چقدر غم انگیزاست من دلم بحال بچه ها میسوزد، گفتم نگران نباش، کلی فامیل نزدیک دارند.
4روز بعد همه به خانه برگشتیم، بنابه خواسته بچه ها، فامیل آنها را موقتا به ما سپردند و به مسائل خاکسپاری و مراحل قانونی بهرام و فریماه پرداختند. بعد از طی این مراحل من و فرح دیدیم که بچه ها هیچ عکس العمل خاصی نشان نمیدهند فقط یک لحظه از ما جدا نمی شوند، حتی شب ها به اتاق ما می آمدند و ما ناچارشدیم دو تخت بچه ها را به اتاق خود بیاوریم و همه در یک اتاق بخوابیم، با اینحال آن دو بچه نیمه شب بیدار میشدند و به بالین ما می آمدند تا خیال شان راحت شود ما هنوزهستیم.
یکی ازعموهای بچه ها به سراغ ما آمد و گفت عجالتا شما بچه ها را نگهداری کنید، ما حاضریم هزینه های روزانه شان را بپردازیم، من گفتم نیازی به هزینه نیست، اینها مثل بچه های خود ما هستند تا هرزمان لازم باشد با ما خواهند بود.
خواهرفریماه یک شب به سراغ من آمد و گفت شما وهمسرتان مثل فرشته هستید، ما احساس می کنیم بچه ها بعد از پدر ومادرشان به شما دلبستگی عمیقی دارند ما هم خوشحالیم ولی بهرحال باید قراری با هم بگذاریم که بابت نگهداری از بچه ها مبلغی بپردازیم، فرح گفت اولا این نگهداری همیشگی نیست و بعد هم اگرموقت باشد ما هیچ چیزی ازکسی نمی پذیریم. احساس ما این است که بچه ها تا تعیین تکلیف قانونی شان بهتر است با بچه های ما باشند تا احساس اندوه و کمبودی نکنند.
ظاهرا آنها پذیرفتند و هرکدام به شهر خود رفتند، ولی مرتب تلفنی با ما درتماس بودند و هربار که خواستند با بچه ها تلفنی حرف بزنند. ما با خواهش و التماس بچه ها را راضی می کردیم چون ابدا علاقه ای به حرف زدن وارتباط با فامیل را نداشتند و ما برای اینکه ازجهات مختلف دچارمشکلی نشویم، از خانواده شان خواستیم مدارک شناسایی شان را بما بدهند تا درمورد بیمه موقت شان، نامنویسی درمدرسه و غیره را دنبال بکنیم، آنها با سرعت همه مدارک را برای ما فرستادند و ما درضمن کنجکاو بودیم که آنها با خانه و زندگی آن زوج چه می کنند، فقط می دیدم که گاه سر میزنند و هربار اثاثیه ای با خود می برند.
حدود 4ماه گذشت بچه ها درمیان ما خوش بودند، بچه های ما هم ازحضورآنها بنظر شاد می آمدند، تا یک شب عموها و دایی ها و خاله ها وعمه ها که جمع شان 7 نفر می شد به خانه ما آمدند و گفتند دادگاه رای داده که ما بچه ها را ببریم و تحت سرپرستی ما باشد.
بچه ها که دراتاق دیگری بودند با شنیدن این حرفها به گریه افتادند و گفتند ما هیچ جا نمی رویم ولی آنها بدون توجه آنها را با گریه و به زور به درون اتومبیل های خود کشانده و بردند. ما و بچه ها خیلی ناراحت شدیم، من با یک وکیل حرف زدم و ماجرا را گفتم، او عقیده داشت اگرقاضی چنین حکمی صادر کرده، چاره ای نیست جز تسلیم. ولی اگر بچه ها به شدت ناراحت هستند باید با قاضی حرف بزنید، ما گفتیم راستش ازدردسرهای بعدی هراس داریم و دخالتی نمی کنیم.
درست یک هفته بعد درخانه ما را زدند، بچه ها پشت در بودند هر دو گریه می کردند. هر دو به شدت لاغر و رنگ پریده شده بودند. التماس می کردند، آنها را به فامیل تحویل ندهیم. ازآنها نفرت دارند، ولی من احساس کردم ممکن است دردسری پیش آید، با بچه ها حرف زدم و گفتم کاری از دست ما بر نمی آید، ولی خودمان واقعا شما را دوست داریم و اگرامکان داشته باشد، ازشما پرستاری ومراقبت می کنیم.
من به عموی بچه ها زنگ زدم به سرعت خودش را رساند و گفت بچه ها ازدرون اتومبیل او گریخته اند و بعد گفت ما حاضریم بچه ها را به شما بسپاریم وهزینه هایشان را هم بدهیم به شرط اینکه هرگاه سوشیال ورکرها آمدند بچه ها را ببریم.
احساس من وفرح این است که این کارخلاف قانون است، تصمیم گرفتیم به قاضی مراجعه کنیم، ولی می ترسیم کاربدتر شود، می ترسیم بچه ها را با زورببرند و زندانی کنند و آزاربدهند تا بقولی هم بابت آنها پول بالایی بگیرند و هم بمرور ثروت پدر ومادرشان را بالا بکشند. من و فرح درمانده ایم که چکنیم، باور کنید ما سه شب است نخوابیده ایم، می ترسیم به سراغ قاضی و پلیس برویم. با توجه به اطلاعاتی که از شما(آقای دکترفروغی داریم، شما قبلا درکانتی لس آنجلس مسئول چنین خانواده ها و بچه هایی بودید) کمک می خواهیم.