داستان های واقعی

سیامک آمده بود تا برادرش را در سوئد دیدار کند.

سیامک آمده بود تا برادرش را در سوئد دیدار کند.

سیامک آمده بود تا برادرش را در سوئد دیدار کند. یک شب که به اتفاق سیامک و برادرش و همسر برادرش بیرون رفته بودیم، سیامک از من پرسید شما از زندگی در امریکا خوشتان نمی آید؟ گفتم چه کسی بدش می آید؟ گفت اگر من جلوی این دوستان از شما خواستگاری کنم، جواب مثبت میدهید؟ گفتم به همین سرعت؟ گفت من در همین دو سه روزه از شما خوشم آمده، درباره شما از بیتا کلی سئوال کردم، و حالا آمادگی کامل دارم. گفتم حداقل به من دو روز وقت بدهید، تا من هم تصمیم بگیرم، گفت همه اطلاعات خود را به بیتا داده ام، شماره تلفن و آدرس پدر ومادرم را در ایران میدهم، با برادرم ساسان هم آشنا هستید.
من درمدت دو روز همه جوراطلاعات در مورد سیامک بدست آوردم، او را مردی صالح و با شخصیت دیدم و بعد از مشورت با مادرم در ایران و برادرم در کانادا، رضایت دادم و سریع تر از آنچه تصور میرفت من با سیامک ازدواج کرده و به امریکا آمدم.
زندگی ما درسن دیاگو با آرامش شروع شد، من برای اینکه روزها سرم گرم باشد، پرستاری دو دختر دوقلوی دوست شوهرم را عهده دار شدم و دستمزد خوبی هم می گرفتم و کاملا هم راضی بودم، تا آن خانواده به لس آنجلس کوچ کردند و من بدنبال کار جدی تر رفتم، ضمن اینکه سیامک می گفت تو نیاز به کار بیرون نداری، من زندگی مان را تامین میکنم. در طی این مدت فهمیدم که سیامک حسود است، او حتی از تعریف و تمجید دوستانش ناراحت می شد و می گفت اینها کمی هیز هستند! سیامک مرتب تکرار می کرد دلش پنج شش تا بچه می خواهد و همین سبب میشود من سرم گرم باشد، نیازی به رفت و آمد هم نداشته باشم. سیامک که از هر جهت کامل بود، بخاطر این افکارش مرا اذیت می کرد، من دوست نداشتم شوهرم مردی حسود باشد، اهل رفت و آمد نباشد، از تشویق و تمجید فرار کند. چون بهرحال در یک جمع دوستانه، چه زن و چه مرد از دیگر دوستان خود به بهانه های مختلف تعریف می کنند. ولی به شوخی به همسر طرف می گویند خوش بحالت که چنین همسری داری، ولی درواقع با نیت بدی همراه نیست. حامد یکی از دوستان قدیمی سیامک که از استرالیا آمده بود و قصد سرمایه گذاری مشترک با شوهرم را داشت، بدلیل اینکه یکبار به سیامک گفت زهره خانم خواهر ندارد، سیامک پرسید چرا؟ گفت اگر داشته باشد من همین فردا میروم خواستگاری! این حرف به سیامک گران آمد و دیگر تا آخر آن دیدار با حامد حرف نزد و پیشنهاد او را در مورد سرمایه گذاری هم رد کرد. این اخلاق سیامک سبب شده بود خیلی از دوستان به مرور از ما کناره بگیرند و رفت و آمدهای ما در دو سه زوج میانسال و بقولی کم حرف بی آزار خلاصه شده بود، زوج هایی که بعد از شام، خواب شان می گرفت و اهل سفر و رستوران هم نبودند من بدنبال ارتباطات جدید خود، دو سه تا از دوستان خود را در لس آنجلس و حتی در سن دیاگو پیدا کردم، باب رفت و آمد را گشودم، سیامک زیاد راضی نبود ولی من به او التیماتوم دادم که از تنهایی خسته شدم. من که زبان سریال ها و فیلم ها را نمی فهمم، من که امکان ارتباط با همسایه های امریکایی را ندارم، باید حداقل دو سه دوست ایرانی داشته باشم.
سیامک ظاهرا حرف نزد، ولی من احساس می کردم حرص می خورد، گاه در جمع بکلی سکوت می کرد و به بهانه سیگار از اتاق میزد بیرون.
بعد از 4سال من حامله شدم، خودم خیلی هیجان داشتم، دوستان هم خوشحال شدند، کورش و فرزانه یکی از آن زوج ها بودند، کورش خیلی بگو و بخند بود و یکبار که من جلوی جمع گفتم مسافر در راه مرتب لگد میزند، کورش و فرزانه اجازه خواستند گوش بدهند و هر دو سرشان را به شکم من چسباندند و من دیدم که سیامک سیاه وکبود شده بود، و انگار می خواست به در و دیوار مشت بکوبد. آندو خیلی دعا کردند و گفتند ما اولین لباسهای نوزاد را تهیه می کنیم و بیبی شاور را هم درخانه مان می گیریم هرکسی را که دلتان میخواهد دعوت کنید.
وقتی آنها رفتند، سیامک فریادش به آسمان رفت که این مرتیکه حق نداشت سرش را روی شکم تو بگذارد گفتم من دیدم با همسرش جلو آمدند، نتوانستم خودم را کنار بکشم، ولی دیدی که هر دو خوشحال شدند و دعا کردند و حتی گفتند جشن بیبی شاور را درخانه خود می گیرند. سیامک گفت من از ایندو خوشم نمی آید، گفتم تو از چه کسی خوشت می آید؟ گفت داری دفاع شان را می کنی؟ گفتم یک زن و شوهر بسیار مهربان، دوستان خوب، چرا دفاع نکنم؟
سیامک گفت از کدام بیشتر دفاع می کنی؟ گفتم منظورت را نمی فهمم؟ گفت از کجا معلوم این بچه مال کورش نباشد؟ من چنان شوکه شدم که حتی از روی مبل افتادم روی زمین، باور کنید نفسم بند آمد، فریاد زدم از توی این اتاق برو بیرون نمی خواهم صورت ات را ببینم! فریاد زد میروم پدر بچه ات را خبر می کنم بیاید اینجا! من هر چه جلوی دستم بود به سوی او پرتاب کردم و بیحال شدم… کمی که بخود آمدم دوستانم را خبر کردم و به بیمارستان رفتم. پزشک معالجم گفت دچار شوک شده ای، این مسئله برای نوزاد خطرناک است. به خانه برگشتم ولی به سیامک پیام دادم اگر پایش را به خانه بگذارد پلیس را خبر می کنم. شنیدم سیامک به بهانه دیدار دوستش راهی آریزونا شده است، بعد هم دربازگشت یکروز در غیبت من همه اثاثیه و لباس های شخصی خود را برداشته وغیبش زد، من نمی خواستم تقاضای طلاق بدهم، نمی خواستم فرزندم کارت شناسایی بدون پدر داشته باشد.
زن برادرم در کانادا به سراغم آمد و من دخترم را بدون حضور شوهرم بدنیا آوردم. بعد هم با کمک زن برادرم ترتیبی دادم سیامک و دخترم تست DNA بدهند و سیامک بعد از آن مورد، تلفن زد عذرخواهی کند، ولی من نپذیرفتم، برسرش فریاد زدم و او را بی انصاف و ظالم وبی احساس خواندم واو مرتب میگفت من عصبانی بودم، حسادت می کردم، اشتباه کردم.
من اینک یک ماه است با خودم می جنگم، هرچه سعی می کنم نمی توانم سیامک را ببخشم، راستش در هیچ شرایطی حاضر به طلاق نیستم ولی درمانده ام که چگونه از این برزخ بیرون بیایم؟ چگونه دوباره زندگیم را به مسیر عادی بکشانم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا