داستان های واقعی

– سایه ای ازپدرآنجا بود

- سایه ای ازپدرآنجا بود

– سایه ای ازپدرآنجا بود
ما 3 خواهر و دو برادر، بهترین پدر ومادردنیا را داشتیم، عشق وتفاهم میان آنها، ما را سرشاراز زندگی می کرد، ازآنها می آموختیم، به آنها تکیه داشتیم وآرامشی که زیرسقف خانه ما بود، درکمترخانه ای پیدا می شد.
پدرم آرزوی دیدار نوه هایش را داشت و بدنبال ازدواج من و دو خواهرم، به این آرزو رسید، ولی مرتب می گفت هنوز دلم نوه می خواهد که از سروکول من بالا بروند، با دستهای تپل کوچولویشان برصورت من بکوبند و صدای خنده شان، همه جا بپیچد.
روزی که دو برادرم برای تحصیل راهی کانادا شدند. انگارآخرین روز شادی و هیجان درخانه ما بود، چون درست یک هفته بعد پدرم دریک تصادف خونین، بیهوش به بیمارستان انتقال یافت وهرگز به خانه بازنگشت.
شیرازه زندگی ما ازهم پاشید. مادرم مریض شد، خواهران سرگشته و برادران از راه دوراشک می ریختند، ولی درهرحال این حادثه آرامش را برای ماهها از خانه ما برد.
بدلیل اینکه پدر ومادر دراوج جوانی با هم ازدواج کرده بودند، مادرمان هنوز جوان بود، او هزاران آرزو داشت، همیشه پدرم می گفت بعد از سروسامان دادن به شما، من ومادرتان به سفرمیرویم، با دو تا کوله پشتی، خیلی سبک و ارزان، دنیا را زیر پا می گذاریم.
من وخواهرانم در ایران می کوشیدیم، مادر را تنها نگذاریم، همه مان بیشتر هفته را در خانه و در همان اتاق دوران نوجوانی مان با او می گذراندیم، او را با نوه ها سرگرم می کردیم، ولی درنهایت مادر تنها بود. همه گلدان هایی که با پدر کاشته بود، مرتب آب می داد و جلوی پنجره ها را پر میکرد، همه اتاق ها پر از عکس های قدیمی شان بود. گرچه من و برادرانم با این کارمخالف بودیم و به مادرمی گفتیم خود را از گذشته دور کند، به آینده و به زندگی ما، به نوه هایش بیاندیشد، برای خود سرگرمی هایی بسازد.
همزمان بیش از 10 خواستگار قد ونیمقد برای مادر پیدا شده بود، ولی نه تنها ما مخالف بودیم، بلکه خودش نیز هرکدام را به بهانه ای دست بسرمی کرد و می گفت جای آن مرد اصیل و عاشق را هیچکس نمی گیرد. در فاصله 4 سال، من و خواهر کوچکم به امریکا کوچ کردیم. خواهر دیگرم با شوهرش به فرانسه رفت، مادر کاملا تنها شده و با اصرارما، خانه را فروخت و خود را به امریکا رساند و ما دوباره احساس کردیم دور هم هستیم، چون برادرانم نیزمرتب از کانادا به ما سرمیزدند و مادر هم پر از انرژی شده بود.
حدود یک سال بعد، رفت و آمدها با دوستان و فامیل آغاز شد ومادرم انرژی گرفت، دوستان وهمکلاسی ها، همسایه های قدیمی را پیدا کرد و یکی دو بار درمجالس دیدیم که مادر با مردها گپ میزند، می خندد و حتی می رقصد. نوید خوبی بود، مادر با زندگی عادی آشتی کرده بود و درهمان حال با چند خشکشوئی قرارداد بسته و لباسهایی را ترمیم می کرد و درآمد خوبی هم داشت.
یکی ازآخر هفته ها، درخانه مادر، ما با چهره های تازه ای آشنا شدیم، آقایی بنام سیروس که ازشیکاگو آمده بود وگویا از دوستان قدیمی پدرم بود، که بعد از سالها ما را پیدا کرده بود. مادرم خیلی خوشحال بنظر می آمد، کلی هم از سیروس پذیرایی می کرد. من و خواهرم کمی دچارحساسیت شدیم، ما انتظار نداشتیم، مادرمان از هیچ مردی بجز پدرمان، اینگونه پذیرایی کند، گپ بزند، قهقهه سربدهد و حتی اطرافیان را فراموش کند، از آن لحظه ببعد زیاد به مادر نزدیک نشدیم و بعد هم بدون خداحافظی رفتیم، دیروقت شب مادر زنگ زد و پرسید چرا بی خبر رفتید؟ گفتیم شما سرت با سیروس خان گرم بود. گفت اتفاقا سیروس مرد خوبی است و بسیار آگاه و مهربان، خانواده دوست و محترم است، من گفتم چرا شمااینقدر از دیدن اش دستپاچه و هیجان زده بودید؟ کمی سکوت کرد و گفت بعد از نزدیک به 8 سال که پدرت رفته، من حق ندارم با هیچ مردی سلام وعلیک کنم؟ گرم و صمیمی باشم؟ بعدهم خداحافظی کرد.
بعداز این دیدار وگفتگو، من به شهردیگری نقل مکان کردم، خواهرم به لندن رفت، خود بخود میان ما و مادر فاصله افتاد، تا دورادور شنیدیم مادر دچار یک ناراحتی ناشناخته شده، یک ویروسی به درون گوش او نفوذ کرده، تعادل خود را تا حدی از دست داده است، هیچکدام امکان سفرو دیدارش را نداشتیم و تلفنی حالش را می پرسیدیم، ولی یکی از دوستانش خبرداد، که سیروس شب و روز را به مراقبت ازمادر می گذراند، حتی دست از کار کشیده، او را نزد بهترین پزشکان برده، تا اسرائیل هم سفرکرده، ولی هنوز درمانی نیافته و بدلیل ناتوانی های جسمی و روحی، برایش پرستاری گرفته و خود نیز کنارش مانده است.
من و دو خواهر و دوبرادرم، نمی دانیم به چه دلیلی، آنروزها سنگدل و بی منطق شده بودیم، نمیدانیم چرا به خودمان حق داده بودیم، که مادر را بدلیل نزدیکی و دوستی با سیروس تنبیه کنیم، او را کناری بگذاریم و به بهانه مشغله زندگی و کار و بچه، ارتباط مان فقط یکبار درماه مکالمه تلفنی باشد! آخرین بار مادر گفت شما نگران من نباشید، من به اندازه کافی دوست و آشنای دلسوز دراطرافم دارم، هنوز ریشه های دوستی پدرت با انسانها، سبب شده تا خیلی ها احساس مسئولیت کنند و دور و برمن باشند وبدون توقع درحد توان خود برای یافتن درمان من تلاش کنند.
من یکبار به مادر زنگ زدم، سیروس گوشی را برداشت، من خیلی سرد، ولی سیروس خیلی مهربانانه با من حرف زد و گفت مادرتان تا حدی حالش بهترشده، اگر مرا مزاحمی دراطراف او می بینید، خیالتان راحت باشد، من هفته آینده بدلیل یک گرفتاری بزرگ برای برادرم ناچارم به شیکاگو برگردم، مادرتان را به شما می سپارم.
همان روزها من حامله بودم، دوقلویی بدنیا آوردم ودرواقع مادرم ازهمه آن لحظات زیبا دورافتاد و در تنهایی و بیماری خود غرق بود بخاطرازدواج برادر بزرگترم درکانادا، همه راهی تورنتو شدیم ولی پزشکان سفر را برای مادر منع کرده بودند وخود بخود، او از این رویداد خوش هم محروم ماند و درهمان مراسم بود که عمه هایم، که همیشه حامی مادرم بودند، برسرما ریختند و ما را بخاطرسالها بی تفاوتی، یکدندگی و تعصب بی پایه و سنگدلی مان سرزنش کردند، آنها ازما پرسیدند شما چه حقی داشتید در مورد مادرتان اینگونه تصمیم بگیرید واینگونه قضاوت کنید و اینگونه اورا کنار بگذارید؟ مادر شما هنوز جوان بود ما مطمئنیم اگر روح برادرمان نیز از این ماجرا خبر داشت، تن شما را می لرزاند، مادر شما وفادارترین و فداکارترین مادر دنیاست و شما بی خبرید. مادرتان همه آنچه در زندگی داشته و پس انداز کرده و اندوخته، در طی چند سال گذشته به نام شما کرده، تا اگر روزی نبود، شما دچار مشکل نشوید و شما همچنان تن او را لرزاندید، همچنان دلش را شکستید، چون یک فرشته بنام سیروس از گذشته های دور به سراغ اش آمد و یاریش داد، تا حد سلامتی نسبی کنارش ماند و شما او را هم از کنار مادرتان پراندید.
بعد از مراسم عروسی، همه مان پشیمان و شرمنده، تصمیم به دیدار مادر گرفتیم، روزی که درخانه اش را بروی ما گشود، باورمان نشد، آن سایه لرزان ونحیف و شکسته مادرمان باشد، مادری که همیشه استوار و بلند قامت بود. وقتی بغل اش کردیم، وقتی همه ما و بخصوص نوه ها اورا دربر گرفتند، انگار من صدای شکستن استخوان هایش را می شنیدم و او فقط لبخند میزد و می گفت خدایا باور کنم، دوباره ما دور هم هستیم؟
از سیروس پرسیدم، باحیرت گفت چرا می پرسید؟ من مدتهاست خبری از او ندارم، تلفن هایش هم قطع است، او ماموریت خود را تا آخرین لحظات انجام داد، او شهابی نورانی بود که در تاریکی های زندگی من درخشید و بعد هم در دل تاریکی ها گم شد.
نام و نشان وآدرس سیروس را گرفتم، ولی طی 5 روز هیچ نشانه ای بدست نیامد، من راهی شیکاگو شدم، دوستان قدیمی اش را پیدا کردم و عاقبت سیروس را درون آپارتمانش پیدا کردم، که همه دیوارهایش با تصاویرمادر پربود. تعجب کرد، چشمانش پر از اشک شد، پرسید چه شده؟ برسرمادرتان بلائی آمده؟ گفتم نه، آمده ام شما را برگردانم، آمده ام از شما عذرخواهی کنم، آمده ام شرمندگی خود را از این همه سالهای از دست رفته زندگی مادر ابراز دارم.
دو روز بعد در آپارتمان مادر را زدیم، همان سایه لرزان پیدا شد، ولی قبل از آنکه از شدت هیجان زانو بزند، سیروس او را بغل کرد. از دور نگاهشان کردیم، چقدر بهم می آمدند… سایه ای از پدر آنجا بود و ما چقدر سنگدلانه، سالیانی از عمرشان را از آنها دریغ کردیم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا