– درغبارمواد گم شده بودم
غروب بود، که وارد خانه شدم. معمولا از بیرون خانه، بوی غذا به مشامم میرسید، ولی آنروز خبری نبود. بیشترچراغ ها خاموش بود. صدای موزیک و تلویزیون ازهیچ اتاقی شنیده نمی شد. بچه ها را صدا زدم، جوابی نیامد. من هنوز ازمشروب بعد ازظهر نیمه مست بودم، اشتهایی نداشتم، ولی هوای مواد توی سرم بود. روی مبل افتادم، در یک لحظه با دیدن تصویرشب عروسی ام با ناهید تکان خوردم، انگار همه سالهای رفته، جلوی چشمانم شکل گرفت، صدای خنده و شادی و اشک ودرگیری و لحظات زیبا و خاطره انگیز. لحظات پرازتنش وخشونت و اندوه. انگار همین دیروز بود که بعد از یک دوره دوستی پنهانی و روابط عاشقانه دورازچشم ها، با ناهید تنها دختری که عاشق اش شده بودم، با مادر و خواهرم به خواستگاری رفته بودیم و پدرش با اکراه ما را پذیرفت. به پدرم گفته بود شنیدم بابک سربهوا و شبگرد و اهل مواد و مشروب است و پدرم گفته بود، در خانواده ما، آدم معتاد وجود ندارد. خوشبختانه بچه های من همه تحصیلکرده دانشگاه واهل کار و زحمت و خانواده هستند، همین حرفها سبب شد پدرم حاضر به حضوردرجلسه خواستگاری نشود و به مادرم هم سفارش کرد، اگر دوباره این حرفها را پیش کشیدند، بلافاصله از جا برخاسته و خانه شان را ترک کنید.
برخلاف انتظار ما، پدر ناهید خیلی آرام و سنجیده و محکم با ما برخورد کرد و سخن گفت، ولی درمیان حرفهایش چند بارتکرار کرد مطمئن هستم بابک جوان تحصیلکرده و سالم و اصیلی است، ولی توصیه می کنم درزندگی زناشویی خود حریم خود را بروی هر آدمی نگشاید، درانتخاب دوست رعایت کند.
حرفهای لازم آن شب رد و بدل شد، قرار ومدارهایی هم گذاشتند و مادر ناهید توصیه کرد حداقل تا دو ماه موقتا نامزد باشیم، تا تصمیم قطعی بگیریم وهمین مژده خوبی برای من و ناهید بود و خوب است که من اشاره کنم، که براستی آنروزها دور و برمن پراز دوستان ناباب وخوشگذران بود، دوستانی که تا نیمه شب بیرون بودند و صبح با چهره خسته و شکسته ای سر کار حاضر می شدند و من بهمین خاطر دوبارشغل عوض کردم.درمدت نامزدی من همه سعی خودم را کردم، که بسیار منظم و دورازآلودگی باشم. حتی خیلی از شب زنده داریها را به بعد موکول کردم. همین راه ازدواج ما را هموار کرد و بعد از 4 ماه، من و ناهید ازدواج کردیم. ضمن اینکه من به ناهید گفته بودم، اگرمرا در دوستی و رفت وآمد با دوستان سابقم آزاد بگذارد، من می توانم جلوی ورود آنها را به حریم خانه خود بگیرم و البته به او فهماندم پوکرخانگی وگاه دمی به خمره زدن، یک مسئله عادی است و من نمی خواهم پنهان کاری کنم و به پارتی های آنچنانی وآلوده بروم و به ناهید هم پیشنهاد دادم چند دوست صمیمی زن پیدا کند که گاه زنانه دور هم باشند.
وقتی اولین فرزندمان بدنیا آمد، من هنوز درمورد رفت وآمدهای به اصطلاح مردانه حد و مرزی گذاشته بودم. پسرمان پراز انرژی و سالم و خوش چهره بود، همه فامیل خواستارش بودند، مادربزرگ ها برسرپرستاری اش، رقابت می کردند. متاسفانه سرکوفت دوستان واینکه من از روزی که زن گرفتم، زن ذلیل شدم، سبب گردید، من دوباره به آن افسارگسیختگی های پشت پرده کشیده شوم، مشروب و تریاک و ماری جوانا و قمارهای خانگی، برنامه مرتب هفتگی ما شده بود. تا یکبار درجاده کرج، بعد از یک تصادف کارمان به پلیس و حتی زندان موقت کشید، ناهید خیلی سعی کرد هیچکس درجریان قرار نگیرد، ولی پدرها فهمیدند و کلی سروصدا بپا شد و ناهید وقتی فهمید من آلوده دوستان ناباب شده ام، با پدرش حرف زد و برنامه کوچ را آماده کرد، برادر بزرگم درواشنگتن دی سی بود، قول کمک داده بود. همه آنچه داشتیم و بعنوان هدیه گرفته بودیم، حتی آپارتمان مان را فروختیم وراهی شدیم. ناهید آنروزها حامله بود و وهمین حاملگی سبب شد تا ویزای امریکا را خیلی آسان بگیریم، چون درمصاحبه گفت که دور وبرشوهرم یک مشت آدم آلوده وجود دارند و من می خواهم بچه ام در یک محیط سالم بزرگ شود.
ما به واشنگتن دی سی آمدیم، شهیاد برادرم همه کاربرای راحتی ما کرده بود و بلافاصله هم برای گرین کارت ما اقدام کرده و ما را سروسامان داد. 3ماه بعد ناهید دختری بدنیا آورد، که متاسفانه بدلیل مشکلات زایمان و بعد هم اثرات مشروب و مواد مخدرمن، دچار نوعی ناراحتی ریوی بود، پزشک متخصص خیلی راحت گفت که اعتیاد من چنین مشکلی را پیش آورده است، من خیلی شرمنده شدم، سعی می کردم به ناهید بفهمانم که جبران خواهم کرد و ناهید فقط دخترمان را بغل کرده و اشک میریخت، هر دو کار می کردیم، من متاسفانه به دلیل اثرات دوره اعتیاد، دچار افسردگی و اضطراب و کابوس های شبانه بودم. یک پزشک آشنا برایم قرصهای مسکن قوی نوشت، که همان قرصها مرا دوباره به سوی اعتیاد برد، اینگونه مواقع یک معتاد به راحتی وسوسه میشود و من یکروز بخود آمدم، که دوباره نه تنها مشروب می خوردم، ماری جوانا می کشیدم واگر امکانی بوجود می آمد تریاک هم می کشیدم، چون آدمهایی چون من انگار بو می کشند و افراد درگیراعتیاد را شناسایی می کنند.
درکمپانی که کار می کردم، بخاطرخواب آلودگی عذرم را خواستند، شهیاد به هرطریقی بود درآن کمپانی بزرگی که خود مشغول بود، برای من شغلی دست و پا کرد، از همه کردیت های خود و سوابق خوب کاری اش، از نفوذ میان همکارانش بهره گرفته و مرا استخدام کرد. ناهید که فهمیده بود من باز هم گرفتار شده ام، با التماس می خواست من خود را از اعتیاد رها کنم، می گفت اگر حتی یکبار به این بچه بیگناه مان نگاه کنی هرگز به دنبال این آلودگی ها نمی روی، ولی متاسفانه دوستان جدید، که چند تایی شرایط مالی خوبی داشتند و برای جلسات کشیدن مواد و نوشیدن مشروب و قمار بدنبال بقولی «پا» می گشتند، مرا حداقل در هفته 5روز به مجالس خود می کشاندند. یک شب که تولد ناهید بود و من به سرعت به سوی خانه می راندم، بخاطر مشروب سرم گیج رفت و حادثه ای پیش آمد، که نه تنها اتومبیل خودم، اتومبیل مقابل هم بکلی خورد و متلاشی شد و راننده اش نیزمجروح شد، من هم دستگیر و با دستبند روانه زندان شدم. به ناهید زنگ زدم، از ترس داشت سکته می کرد، ناچارشد برادرم را بفرستد و خود بخود من سرافکنده و پشیمان به خانه آمدم و شغلم را هم از دست دادم و کارم به جایی کشید،که بعنوان وردست یک تعمیرکار سیاربکاربپردازم و تا ساعت 8 شب کار کنم و بعد هم به بهانه خستگی، باز هم اسیرهمان دوستان شدم.
ناهید بخاطراشتباهات من، بخاطردخترک مان، بخاطرفرار دوستان قدیمی ازجمع ما، از دست دادن درآمد خوب گذشته، کارش به روانپزشک و روانشناس کشید، چند بار بخاطررنج ناهید و دیدن دخترم، تصمیم به خودکشی گرفتم، کلی قرص خواب آورتهیه کردم وحتی یک اتاق دریک متل گرفتم تا همانجا خودم را بکشم، ولی از آینده تاریک ناهید و بچه ها، دلم به درد آمد.
…. حالا آنروز غروب به خانه آمدم، انگارهمه رفته بودند، تلفن دستی ناهید جواب نمی داد، با یکی دو تا ازدوستانش حرف زدم خبری از او نداشتند، به برادرم زنگ زدم، هرچه فریاد بود برسرم کشید، مرا بی خیال، بی غیرت، بی مسئولیت و خودخواه لقب داد و گفت ناهید با بچه ها بکلی غیب شده، تو هم برو خودت را گم کن.
گفتم یکباردیگربمن فرصت بدهید، قسم میخورم، تعهد می دهم، همه چیزرا ترک کنم، برگردم به زندگی عادی، گفت تا امروز به گفته ناهید 10 بار قسم خوردی و قول دادی و عمل نکردی، حالا هم چنین خواهی کرد، گفتم من الان خانه را ترک می کنم، براستی گم میشوم، اگر نتوانستم خودم را پیدا کنم، ترک همه آلودگی را بکنم، خودم را می کشم، همه شما را راحت می کنم و دیگرهیچکس مرا نخواهد دید، ولی اگرخودم را خلاص کردم، بر می گردم، دوباره زندگی را می سازم.
من همان شب خانه را ترک کردم،درست 9ماه تمام من دردکشیدم، رنج کشیدم، به سختی کار کردم، درپشت یک انبار خوابیدم گاه ازگرسنگی و درد تا صبح نخوابیدم، ولی آنروز که می خواستم رسید، بعد از سالها واقعا بدنم پاک شد. روانم پاک شد همین هفته به بهانه روز پدر، زنگ در آپارتمان مان را زدم، ناهید رنگ پریده و لاغر و غمگین در را بازکرد، با دیدن چهره من، رفتارمن، شیوه سخن گفتن من، نحوه گریستن من و به پای او افتادن من، فهمید که واقعا پاک شده ام.
وقتی پسرکم که حالا کمی قد کشیده، از اتاقش بیرون آمد و به سوی من دوید، وقتی دخترکم که تازه حرف زدن را شروع کرده بود جلویم ظاهر شد، چقدر شرمنده شدم، چقدرازخودم خجالت کشیدم، اینکه چه سالهایی را به هدر دادم و بچه ها درآغوشم گم شدند و ناهید از دورتماشایمان می کرد.