داستان های واقعی

– دردسردوقلو بودن من و خواهرم تا کجا رفت

- دردسردوقلو بودن من و خواهرم تا کجا رفت

– دردسردوقلو بودن من و خواهرم تا کجا رفت
من و خواهرم سیما، دو قلو هستیم، شاید خیلی ها ندانند دوقلوبودن، با خود کلی امتیاز و کلی دردسرمی آورد. بعضی دوقلوها تا پایان عمرحامی و پشتیبان و یاور هم هستند، برخی بدلیل حساسیت هایی، از هم دور می افتند. من و سیما هیچگاه از هم دور نیفتادیم. ما درجمع خانواده بعنوان فریادرس معروف بودیم، مادرم به شوخی می گفت شما مثل دو موتورهواپیما هستید، که اگریکی از شما هم ازکار بیفتد، خانواده سقوط می کند.
من و سیما تا دوران دبستان، هیچ مشکلی نداشتیم، حتی دربسیاری از مواقع به داد هم می رسیدیم، اگر امکان داشت سیما بجای من امتحان می داد. چرا که سیما دردرس مستعدتراز من بود. گاه شبها ساعتها وقت می گذاشت، تا من درزمینه های مختلف درسی به پای او برسم و شانه به شانه هم پیش برویم. سیما هیچگاه اجازه نداد پدر و مادر بفهمند که من درریاضیات بسیار ضعیف و کم استعداد هستم، چون بارها، جور مرا کشیده بود.
درسال دوم دبیرستان سیما عاشق شد، من همه کار می کردم، تا او با عشق خود درشرایط آنروزهای ایران حتی به سینما برود، یکی دو بار که کارم به بازجویی پدر ومادر کشید من خودم را بجای او جا زدم و رفتن به سینما و یا اصولا دو سه ساعت دورماندن از خانه را به گردن گرفتم، چون بجرأت بجز خود ما، حتی پدر ومادر هم در تشخیص ما دچار مشکل می شدند، بعضی اوقات پدرم فریاد میزد: من هنوز شما دو وروجک لعنتی را تشخیص نمی دهم، حداقل یک نشانه ای روی صورت خود بگذارید، و یکبار که من انگشت دست راستم دچار سوختگی شد، سیما هم ترتیبی داد با یک سوختگی ساختگی همان شرایط را داشته باشد، تا هیچکس نفهمد واقعا کدام یک ازما سیما و کدامیک سوسن است.
وقتی رابطه سیما و دوست پسرش بهم خورد، من بیشترین وقت را گذاشتم تا سیما دچار اندوه و افسردگی نشود، چرا که دوست پسرش، یک دختر زیباتر و راهی امریکا را ترجیح داد تا با او وصلت کند و خود را به امریکا برساند، بعد که ناکام شد، دوباره می خواست به سیما برگردد، که من خود را جای او زدم و چنان دماری از روزگارش درآوردم، که پا به فرارگذاشت و دیگر مزاحم نشد، چون می دانستم سیما کوتاه می آید و دوباره فریب او را می خورد.
6ماه بعد سیما دوباره عاشق شد، این بارجوانی بود که از انگلیس برای دیدار خانواده آمده بود، آنها خیلی زود باهم آمیختند و یک شب سیما خبرداد خواستگاری به خانه ما می آید، پدر ومادرم جا خوردند، ولی بهرحال آنها را پذیرفتند. حدود 3 ساعت حرف زدند و با شرط تصمیم جمعی خانواده، دیدار دوم به هفته آینده موکول شد. پدرم بعد از تحقیق نظرداد که این جوان زیاد اهل خانواده نیست و تا امروز 3 بار نامزد کرده است. ولی سیما می گفت عاشق هم شده اند و سرانجام آنها علیرغم مخالفت پدرم ازدواج کردند و سیما هم با شوهرش راهی لندن شد. درحالیکه تا آخرین لحظه به من التماس میکرد، به بهانه تحصیل به لندن بروم و پشتیبان او باشم. می گفت بدون تو زندگی برایم سخت است، انگار بی پناه هستم، به او فهماندم که این کارآسان نیست، ولی سعی خودم را می کنم، البته به دیدارش خواهم رفت، اما درمورد تحصیل و ماندن درانگلیس شک دارم.
سیما رفت و درست ازهمان هفته اول شروع به غرزدن کرد، اینکه دلش برای همه و بخصوص من تنگ شده، اینکه شوهرش تنبل و زیاد اهل کار و فعالیت نیست، در ضمن آن احساسات اولیه دوران نامزدی پایان یافته، و به یک بی تفاوتی مبدل گشته است! من مرتب در گوش سیما می خواندم، زندگی همین است دو طرف باید باهم همت کنند. با هم زندگی را پرهیجان کنند، اگر او تنبل شده، تو فعال شو، اگراو احساسات نشان نمی دهد، تو با مهربانی، هیجان، ترتیب شام های عاشقانه، سفرهای کوتاه و تغییرلباس و آرایش، توجه او را جلب کن، که بعد از دو هفته خبر داد آن توصیه ها کارگر افتاده و روابط شان بهترو گرم تر شده است. ولی تنهایی بخصوص در طی روز که شوهرش سرکار میرود، او را به شدت افسرده کرده. من توصیه کردم با توجه به استعداد بالایی که در تحصیل و فراگیری دارد وارد دانشگاه شود و تحصیلات خود را ادامه بدهد، که این مورد هم موثر افتاد ولی اصولا سیما بدون حضور من، احساس تنهایی و بی پناهی میکرد.
من با پدرم حرف زدم، قول داد امکان سفر و تحصیل مرا در لندن فراهم کند، گرچه 6 ماهی طول کشید، ولی بهرحال یکروز پدرم خبرداد که آماده سفر بشوم، می گفت همه چیز در لندن برایت آماده است، در ساختمان یک دوست قدیمی، یک اتاق مستقل و مجزا با امکانات لازم، در ضمن همه مقدمات ورود به دانشگاه، همه را آماده شده و من باید هرچه زودترراهی شوم و در ضمن به سیما هم برسم و او را از این بلا تکلیفی در زندگی درآورم.
من به لندن رفتم، سیما آن شب ورودم اشکش بند نمی آمد و ازشوق مرتب از من پذیرایی می کرد وحتی با وجود خستگی، مرا بیرون برد و وادارم کرد کلی غذا بخورم. سیما اصرارداشت من درآپارتمان آنها زندگی کنم، ولی من ترجیح دادم درهمان اتاق مستقل که پدرم ترتیب داده بود بسر ببرم، ولی مرتب به سیما سربزنم. من درهمان هفته اول فهمیدم سیما از زندگی با شوهرش خسته شده. حق داشت، آنها کلا هیچ نقطه مشترکی نداشتند و درهیچ زمینه ای به توافق نمی رسیدند. هردو لجباز و یکدنده بودند و هردو خط و نشان بکش و کینه جو بودند و من می دانستم آنها خیلی زود از هم جدا میشوند، بهمین جهت خود را به بهانه دانشگاه و روبراه کردن کارهایم ازآنها دور می کردم، تا بعدا جدایی شان گردن من نیفتد.
دراین فاصله آشنایی با خانواده ای که دوست قدیمی پدرم بودند سبب شد من با پسربزرگ شان که مدیریک کمپانی بزرگ بود آشنا شدم. سیروس مردی حدود 45ساله با تجربه، با وقار وخوش مشرب و مهربان که درهمان جلسات اول مرا تحت تاثیرقرارداد، خوب می فهمیدم که مرا زیرنظر دارد وگاه سعی میکند بفهمد من به کسی دلبستگی دارم و یا قبلا رویدادهای عاطفی واحساسی در زندگیم داشته ام یا نه.
همانطورکه من پیش بینی کرده بودم، سیما از شوهرش جدا شد، تا دو هفته حالت سردرگمی داشت. تا من او را به آپارتمان خودم آوردم. شوهرش همان روزها آپارتمان شان را فروخت و سهم سیما را هم داد و من توصیه کردم سیما بلافاصله یک آپارتمان بخرد، راضی نمیشد تا این کار را کرد و چندی بعد به آپارتمان خودش نقل مکان کرد ولی بیشترساعات اش با من میگذشت.
در رفت وآمدهای تازه، سیروس یک شب بمن فهماند که بشدت علاقمند آشنایی و دوستی با من است، حتی یکروز حرف از ازدواج زد و گفت دلش یک زندگی آرام و حداقل دو فرزند می خواهد و از من پرسید اگرشما یکروز ازدواج کنی چند بچه دوست داری و من می گفتم دو تا فرزند، بهترین است و امکان کنترل و تربیت شان وجود دارد و این مکالمه ها ادامه داشت تا یکروزسیما به من گفت از سیروس پسر دوست پدر خیلی خوشم آمده، او میتواند ایده ال ترین شوهر دنیا باشد، اگر همین امروز بیاید خواستگاری من، من بله را می گویم یکباره دلم فروریخت، ولی بروی خود نیاوردم و سکوت کردم، سه چهار روز بعد سیروس گفت من شما را با خواهرتان تشخیص نمی دهم، گفتم سیما از من خوشگل تراست، سیروس حرفی نزد، ولی درجشن تولدش، سیما خیلی به اونزدیک شده ودو سه بار با او رقصید. من با خودم گفتم بهتر است سیروس را هم به سیما ببخشم. بدنبال آن من به سراغ دوست وهمکلاسی ام درحومه لندن رفتم، تا درمراسم تدفین پدرش باشم، یک هفته ماندم و احساس کردم سیروس از دست من دلخور شده که بدون خداحافظی رفتم. من هم جواب تلفن ها وایمیل هایش را ندادم، تا یک شب سیما تلفن زد و گفت مژده بده، من و سیروس باهم ازدواج می کنیم! من خیلی جا خوردم، گفتم مبارک باشد به سیروس زنگ زدم جواب نداد، می دانستم بشدت ازدست من دلخور است، ولی نه تا این حد که تن به ازدواج به سیما بدهد، بهرحال من همچنان نزد دوستم ماندم دراین فاصله سیما مرتب زنگ میزد و میخواست من به لندن برگردم و من بهانه می آوردم، تا پدرم ازایران زنگ زد و گفت تو که جور خواهرت را کشیدی این بار هم بکش، برو لندن شوهرش بده و خیال همه را راحت کن. من رفتم لندن، در یک سالن در قلب لندن، مراسم ازدواج شان را برپا داشتند، من هم با کلی غم واندوه به آنجا رفتم، همه درحال رقص و شادی ونوشیدن و تبریک گفتن بودند در نیمه های عروسی بود که سیما پشت میکرفن گفت خواهر دوقلوی من سوسن اینجاست، دختری که فداکاری و عشق و مهربانی و گذشت را به نهایت رساند، بطوری که حتی تنها مرد ایده ال خود را هم به من بخشید، سیروس مرد زندگی اوست. خود سوسن خبرندارد، درواقع امشب شب عروسی اوست و سیروس میکرفن را گرفت و به خنده گفت من هردو خواهر را دوست دارم ولی برای زندگیم سوسن را برگزیدم.
من بغض کرده سیما را بغل کردم و گفتم چرا؟ گفت چرا ندارد عزیزم میدانم فداکاری تو نهایت ندارد ولی سیروس حق توست.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا