دربدر بدنبال کار می گشتم، درواقع همه خانواده دنبال کار بودیم.
دربدر بدنبال کار می گشتم، درواقع همه خانواده دنبال کار بودیم.
دربدر بدنبال کار می گشتم، درواقع همه خانواده دنبال کار بودیم.ما بعد از 21 سال زندگی در اسکاندیناوی، یکروز همه احساس کردیم داریم دراین هوای سرد، آدم های نه چندان دوستانه و مهربان و نبودن کار، بمرور می پوسیم. بهرطریقی بود طی 5 سال امکان دریافت ویزا و سفر به امریکا را فراهم ساختیم و پا به این سرزمین پرجنب و جوش گذاشتیم. من بدلیل آشنایی به زبان انگلیسی زودتر از همه بدنبال کار رفتم و بعد ازحدود یک ماه دریک کمپانی تولید جعبه های مقوایی در سایزهای مختلف پذیرفته شدم، البته کارم پارت تایم بود ولی من خوشحال شدم، مدیرکمپانی گفت بدنبال کارمندان کم توقع تر برای بخش انبار است، من دو برادر و خواهر کوچکترم را معرفی کردم، بعد ازمصاحبه آنها را هم پذیرفت چون درآن بخش نیازی به زبان انگلیسی نبود.
من ازهمان روزهای اول احساس کردم، شان مدیرکمپانی بمن توجه خاصی دارد، ولی من چون هنوز نامزدم در سوئد بود وقرارومدارهایی هم گذاشته بودیم، به شان توجهی نشان نمی دادم. در این فاصله متوجه شدم، شان با همسرش اختلاف دارد و یکروزغروب که من بعنوان آخرین نفر درحال ترک کمپانی بودم با خانمی روبرو شدم که فهمیدم همسرشان است، زنی غمگین و نگران که از من کمک می خواست و برایم توضیح داد که شوهرش را دوست دارد ولی شوهرش چند ماهی است بکلی با او سرد شده و حرف ازطلاق میزند. من گفتم چه کاری ازدستم برمی آید؟ گفت تو خبرداری شوهرم با چه کسی رابطه دارد؟ من هم گفتم چنین چیزی را باور ندارم، چون شوهرتان همیشه سرش گرم کار است. گفت اگر مرا طلاق بدهد، من آواره میشوم، من خودم را می کشم. سعی کردم او را آرام کنم، ولی فقط اشک می ریخت وهمین جملات را تکرار می کرد بعد هم ناگهان رفت. شان که به دفتر آمد، ماجرا را تعریف کردم، گفت این خانواده همه روانی هستند، از مادرش گرفته تا خواهرانش تا خودش، همه باید در بیمارستان روانی بستری شوند، من از دست همه شان کلافه ام، می ترسم کار دست خودم بدهم. گفتم کاری ازدست من بر می آید؟ گفت شما سعی کن با من مهربان تر باشی، من نیاز به یک تکیه گاه روحی دارم، اگر بمن لطف کنی و با من بیک سفر دو سه روزه بیایی، من آرام میشوم، من که جا خورده بودم گفتم من امکان سفرندارم چون همه خانواده روی من تکیه دارند و در ضمن دراین شرایط صلاح نیست من وارد ماجرایی شوم که به خانواده شما ربط دارد. گفت کمی فکر کن، نه اینکه بخواهی افتادنم را هم تماشا کنی!
من ازآن روز سعی می کردم جلوی نظر شان نباشم، ولی او به هربهانه ای مرا به اتاق خود می کشاند. تا اینکه یک روز حرف را از کم کردن کارمندان کمپانی زد و گفت اگراین خانواده با اعصاب من همچنان بجنگند من قدرت کارکردن را از دست می دهم من دلم نمی خواهد، بزورکسی را بخواهم ولی با این شرایط شاید ناچار شوم بیشترکارمندان جدید را روانه خانه هایشان بکنم. من پیش خودم حساب کردم دیدم این کارمندان شامل حال برادران من وخواهرم نیز میشود درحالیکه آنها بروی حقوق این کمپانی و آینده خود خیلی حساب کرده بودند. یکی از برادرانم قصد ازدواج داشت، دیگری میخواست شبانه به کالج برود و اقدام شان، همه آرزوهایشان را برباد می داد. من کاملا می فهمیدم که شان بروی من نقشه دارد. ولی من او را بعنوان یک مرد متأهل نگاه می کردم و نمی خواستم آخرین پیوندهای اورا با خانواده اش از هم بپاشم.
دو هفته بعد خبرآمد، که همسرشان خودکشی کرده و دو روزی کمپانی تعطیل شد، همه درمراسم ویژه خانواده شان شرکت کردم، ظاهرا شان خیلی افسرده شده بود، یک پسر هم داشتند که من او را به خانه و جمع خود بردم، خیلی زود با اهل خانه اخت شد حتی حاضر نبود آخر هفته به خانه شان برود. شان همین را بهانه کرد و گفت حاضراست مبلغ کافی جهت نگهداری از پسرش بپردازد، که براستی دستمزد خوبی بود، بعد یکروز از غفلت من استفاده کرده و مرا عاشقانه بوسید. من کاملا دستپاچه شده بودم، او را سرزنش کردم وگفتم این کارت غلط بود، گفت من مرتب کارهای غلط می کنم، کاش همه شان مثل این کارم بود. بعد ازآن زیرپوست من رفت که بیا با من ازدواج کن، هم من و هم پسرم بتو علاقه داریم، هردو دل شکسته هستیم هر دو بتو نیاز داریم، من گفتم آمادگی ندارم، گفت تو بنظر سنگدل نمی آمدی، گفتم من هیچگاه سنگدل نبودم، درهمان لحظه پسرش وارد شد وکنار من نشست و گفت من شبها می ترسم، کابوس می بینم، گفتم بیا آپارتمان ما بمان. گفت پدرم تنهاست، گفتم دلت برای مادرت تنگ شده؟ گفت مادرم همیشه عصبانی بود. مرا زیاد دوست نداشت! راستش شنیدن این حرفها مرا تکان داد، درباره پیشنهادش فکر کردم و با خودم گفتم چرا مقاومت می کنم؟ شان عاشق من است، پسرش بمن دلبستگی دارد، تا حدی زیاد آینده ام تأمین و تضمین میشود و بهمین جهت رضایت دادم و قرارشد با شان ازدواج کنم، همه مقدمات را هم فراهم نمودیم تا یکروز که از سرکار برمی گشتم، یک اتومبیل ازکنارم رد شده بوق زد واشاره کرد که کنارخیابان توقف کنم، چون راننده زن بود، من کناری پارک کردم قبل ازآنکه پائین بیایم، او به سراغم آمد و گفت خانم تو سبب خودکشی خواهرم شده ای، من حیران گفتم چرا من؟ گفت چون شوهرش عاشق تو شد و می خواست به هر ترتیبی شده، همسرش را از سر راه بردارد. گفتم ولی قبل از خودکشی آن خانم من هیچ رابطه ونزدیکی خاصی با شان نداشتم. گفت اگر راست می گویی دست بکش و برو. روح خواهرم تورا رها نمی کند، بعد هم از من دورشد!
من تا نیم ساعت درون اتومبیل نشسته بودم. مات شده به نقطه ای نگاه می کردم بعد هم از خودم پرسیدم توچه گناهی داشتی؟ چرا برگردن خود گناه می اندازی؟
آن شب تا صبح نخوابیدم، فردا هم سر کار نرفتم، هرچه شان زنگ زد، من جواب ندادم، تاغروب با پسرش جلوی درخانه روبرو شدیم گفت چرا با من قهر کردی؟ گفتم قهر نکردم. حالم خوب نبود، گفت ترا خدا برگرد بیا خانه ما، بیا با من و پدرم زندگی کن. من از شان مرخصی گرفتم تا دو هفته فکر کنم، هر دو سه روز پسرش را می بینم ولی حاضر به دیدار شان نیستم، حالم اصلا خوب نیست نمیدانم چه تصمیمی بگیرم و چکنم،