داماد عجیب ایرانی ما –
دراولین سالهای کوچ ایرانیان به امریکا، بدلیل فرار از محدودیت ها و تغییرات اجتماعی، ما در همسایگی مان با دو خانواده ایرانی آشنا شدیم، که هردو خانواده تحصیلکرده، آشنا به زبان انگلیسی و دارای تخصص های مختلف بودند، خیلی زود شاغل شده و رفت وآمدهایشان آغاز شد.
هردو خانواده همسایه های غیرایرانی را هم به بزم های آخر هفته خود دعوت می کردند. من و شوهرم خیلی زود با آنها دوست شدیم و بکلی دیدگاه مان نسبت به مردم ایران، نه تنها عوض شد، بلکه با احترام همراه گردید، چون این دو خانواده براستی برای دوستی ایده آل بودند، آنها ضمن همراه داشتن اخلاق و منش ایرانی خود، با فرهنگ ومنش امریکایی هم آمیخته بودند. دو دختر 14 و 18ساله ما، با دختران و پسران آنها دوست شده و اغلب درخانه آنها بودند و یا با آنها به سینما و رستوران وخرید میرفتند. بعد از 4سال، دوستی ما ریشه دار وعمیق شده و بقول یکی از آنها، نگهبان همدیگر و عضو فامیل همدیگرشده بودیم. در یکی از مهمانی ها، آقایی حدود 38 ساله بنام بهزاد، خیلی سریع به دختر بزرگ مان جولیت نزدیک شده و باب دوستی را گشود. بهزاد به جولیت گفته بود، تحصیلات خود را درامریکا پایان داده و قصد بازگشت به ایران را دارد، تا با سرمایه کلان پدرش بیزینس بزرگی دایرکند. دوستی بهزاد و دخترم با توجه به مهربانی و وقار و دست و دلبازی هایش به علاقه و دلبستگی انجامید و تقریبا همه آخرهفته ها با هم به سفرمیرفتند و هربار هم با کلی سوقات برمی گشتند. راستش من ازاین رابطه از سویی خوشحال بودم و از سویی از بازگشت بهزاد به ایران نگران.
با توجه به اوضاع ایران و محدودیت های مذهبی، می دانستم که امکان زندگی دخترم درآن سرزمین وجود ندارد وبهمین جهت به بهزاد فهماندم درصورتی که رابطه شان جدی است، در مورد سفربه ایران حتما اندیشه کند. بهزاد می گفت اگر من شانس ازدواج با جولیت را داشته باشم، تدارک یک زندگی خوب را در همین لس آنجلس می بینم. این حرف مرا خوشحال کرد و دیگردرمورد رابطه شان حساسیت نشان ندادم. بهزاد واقعا دست و دلباز بود، نه تنها با هم، بلکه کم کم ما را هم با خود به سفرهای کوتاه می بردند، همه هزینه ها را می پرداخت و من شاهد بودم، یکبار که جولیت مسموم شد، بهزاد تا صبح کناربستراو اشک ریخت و دست به دعا برد. شوهرم می گفت ما بزرگترین شانس را بخاطرداماد آینده مان آورده ایم و باید قدرش را بدانیم.
دراین فاصله ما تلفنی با پدر ومادر بهزاد حرف زدیم، درحالیکه آنها برای ازدواج آماده می شدند. متأسفانه تلاش پدر و مادرش برای گرفتن ویزا ناکام ماند و بدون حضورآنها مراسم را برگزارکردیم. بهزاد آپارتمان شیکی اجاره کرد و گفت بزودی خانه ای هم می خرد، ولی باید پایگاه زندگی شان درایران باشد. علیرغم میل من، آنها بعد از عروسی آماده سفرشدند، بهزاد برای دخترم طی 4 ماه گذرنامه ایرانی گرفت، بطوری که ما ازاین سرعت عمل شگفت زده شدیم، ولی بهرحال آنها باید به ایران می رفتند، تا پایگاه های آینده خود را بنا سازند وبرگردند.
من از شدت عشق بهزاد حیران مانده بودم، او برای خوشحالی جولیت همه کار می کرد، خرید جواهرات، لباس های گرانقیمت، سفرهای کوتاه مدت پرهزینه، همه و همه را با شوق انجام می داد و می گفت برای یک لبخند جولیت، جان خود را هم میدهد، این را درست می گفت. بارها من وشوهرم شاهد فداکاریهای او بودیم، تا آنجا که وقتی دختر کوچکم بیمارشد، این بهزاد بود که اورا نزد چند متخصص ایرانی برد و سرانجام بیماری مرموز او را تشخیص دادند و درمان کردند و یا وقتی شوهرم دچار یک سکته کوچک قلبی شد، بهزاد بادیدن اشکهای جولیت، بدون توجه به نوع بیمه ما، شوهرم را درگرانترین بیمارستان بستری کرد و پا به پای جولیت او را دنبال کرد، تا سلامت کامل و بازگشت به خانه از پای نیایستادند.
برای یک مادرچه چیزی بالاتر و زیباترازاینکه همراه و شوهردخترش، اینگونه مهربان، فداکار، انسان و عاشق و دست و دلباز باشد. من واقعا احساس غرور می کردم، ضمن اینکه وقتی می دیدم، ناگهان وسط خیابان با دیدن یک پیرمرد و یا پیرزن سرگردان، کناری می ایستد تا به آنها کمک کند، با خودم می گفتم ما چقدر بی انصافانه درباره ایرانیان قضاوت می کردیم و چه ظالمانه رسانه ها و سیاستمداران، چهره این مردم را خشن و بی احساس جلوه میدهند. درحالیکه بهزاد نمونه یک مرد ایرانی بود، که یک شاپرک را که دراتاق من سرگردان بود، بهرطریقی بود، درون یک لیوان جای داد و درمیانه حیاط خانه پرواز داد.
روزی که بهزاد و جولیت چمدان ها را بستند وراهی ایران شدند، من خیالم راحت بود، که نه تنها بهزاد بلکه خانواده اش مهربانانه و دلسوزانه مراقب دخترم هستند و او را بروی چشمان خود میگذارند، جمله ای که هرروز بهزاد تکرار میکرد.
آنها رفتند و بعد 3ماه جولیت بمن فهماند که طاقت ماندن درایران راندارد. می گفت زنان و دختران درایران در یک زندان شیشه ای حبس هستند، چون بیرون خانه با آن حجاب سنگین، که گاه بدلیل طلایی بودن موها، جلویت را می گیرند ودرمورد پوشاندن آنها دستور میدهند، یا رفت وآمد با خیلی ها که پایبند آن مقررات هستند، تو را مقید و مجبور به انجام آنها می کنند، برایش سنگین و خفه آوراست. از سویی احساس میکند بهزاد حداقل چهارپنج ساعتی در روز گم میشود که سرانجام کاشف بعمل آمد که بهزاد مدتی با دختری دوست بوده، و بدلیل شأن ومرتبت خانواده امکان ازدواج نداشته، ولی آن دختر یک ماه و نیم بعد ازسفربهزاد به امریکا می فهمد که حامله است و پسری بدنیا می آورد وحالا بهزاد خود را دربرابر آن بچه مسئول می بیند وگاه نیمه شب ها بیدار می شود و برای سرنوشت آن موجود بلاتکلیف اشک می ریزد.
من به جولیت گفتم تو باید برگردی و تصمیم گیری نهایی را به خود بهزاد بسپاری و فشاری به او نیاوری که بعدها پشیمان بشوی. دخترم دو هفته بعد به من اطلاع داد اگر بهزاد اجازه سفر ندهد، من امکان خروج از ایران را ندارم. ولی برایم گفت شاید باورنکنی ولی او برایم یک آشپز مخصوص، یک مستخدم شبانه روزی، همه امکانات زندگی راحت را فراهم ساخته، اینروزها کمد من پر از لباسهای برند اروپایی و بجرأت صدها انگشتر و گردن بند و گوشواره طلا والماس است. ازکمدهایم کفش، کیف های معروف بالا میروند، مرا چون یک پرنسس پذیرایی می کند، ولی من احساس خفگی می کنم. من می خواهم فرارکنم، ازاین همه عشق، پذیرایی، مهربانی، دیوانگی های بهزاد می خواهم فرار کنم، من به همان زندگی ساده درامریکا راضی هستم، برایم فکری بکن ومرا نجات بده. پرسیدم آیا بهزاد تهدیدت کرده؟ قدرت نمایی کرده؟ از رفتار عاشقانه اش کم شده؟ گفت او عاشق تر شده، شب و روز به ستایش من مشغول است، همه کار می کند که من در ایران بمانم و خوشحال باشم.
گفتم درمورد آن مادر وفرزندش چه کرده و چه می کند؟ گفت برای آن خانم یک خانه خریده، امکانات لازم را برایش فراهم نموده، هر روز به پسرش سر میزند، می دانم که خانه شان را پر ازاسباب بازی کرده و مرتب از من طلب بخشش می کند، میگوید من ازحاملگی و تولد این بچه بی خبر بودم، حالا هم دلم نمی آید آنها را رها کنم. وقتی من میگویم پس مرا رها کن برگردم امریکا، می گوید تو همه دنیای منی، اگرتو را ازدست بدهم خودم را می کشم.
به جولیت گفتم من نگرانم و باید به ایران بیایم و این بن بست را بگشایم. گفت نمی خواهم شما را به دردسربیاندازم یا بهزاد ناراحت شود، گفتم با بهزاد حرف میزنم که همان شب حرف زدم، گفت من ترتیب ویزا و بلیط را میدهم. 18 روز بعد من درایران بودم، چنان استقبالی از من کردند و چنان از هرسویی مرا پذیرا شده سرشار از عشق و محبت کردند که احساس کردم خواب می بینم، فردایش با آن خانم قرار دیدار گذاشتم، فهمیدم که به مردی دل بسته و قصد ازدواج دارد. من پیشاپیش همه هزینه عروسی شان را پذیرفتم و شرایط دخترم را برایش توضیح دادم.
بعد از 5ساعت بحث و سخن، گریه و خنده، آن خانم قانع شد تا سرپرستی پسرش را به بهزاد بسپارد و درآینده هرگاه دلش خواست به دیدارش بیاید و بسیار سبک بال و خوشحال خانه اش را ترک گفتم.
دو هفته بعد که ایران را ترک می کردیم، پسرک درآغوش جولیت خوابیده بود، بهزاد از خوشحالی می رقصید و من از پشت پنجره هواپیما آن خانم را می دیدم، که برای ما دست تکان میدهد و دخترم سربرشانه بهزاد آرام آرام اشک می ریزد