– جمشید گفت خودت را درآینه دیده ای؟
تا آنجا که یادم می آید،من درکودکی و نوجوانی، بدلیل چهره خیلی معمولی و شاید هم نه چندان دلپذیر، مورد توجه نبودم و دردوران مدرسه هم، پسرها به من نگاهی نمی انداختند. من درهمان عالم نوجوانی خود یکی دوبار در ذهن خود عاشق پسرهای محله شدم، بسیار هم تلاش کردم به آنها نزدیک شوم، ولی انگار آنها مرا نمی دیدند.
درهمان حال دو خواهر کوچکترم مهتاب و شهناز، کلی طرفداروعاشق داشتند وهرشب وقتی کیف و جیب شان را می گشتند، دهها نامه عاشقانه پیدا می کردند و من حیران بودم که چرا من درجمع بچه های خانواده چهره دلپذیر و زیبایی ندارم؟
من به همین مناسبت کوشیدم درتحصیل کوشا باشم، درمدرسه همیشه شاگرد اول یا دوم بودم، ولی این امتیاز هم برای من سودی نداشت، تا در 14سالگی، درکوچ خانواده به امریکا، مسیرزندگی مان عوض شد.
من درسال آخردبیرستان هم درس می خواندم و هم کار می کردم، همان سال برای اولین بار متوجه شدم، یکی دو تا ازبچه های آشنا به اندام من نگاه می کنند و لبخندی می زنند که سبب خوشحالی ام شده بود.
زمان کالج هم من کار می کردم، درآمد خوبی داشتم، حتی یک اتومبیل خریده بودم، درجمع هم کلاسی هایم، جمشید خیلی دوروبرمن بود، حتی یکی دو بار سرصحبت را باز کرد، من یکبار او را به خانه شان رساندم، جمشید هم خیال می کرد من یک دخترخجالتی هستم، می گفت دختر به نجابت تو درمیان هم سن و سالان خود ندیده ام. تو می توانی بهترین همسرو مادر دنیا بشوی.
به مرور من و جمشید بهم نزدیکتر وصمیمی تر شدیم، من همه روزه اورا از کالج به خانه می رساندم، او می گفت متاسفانه هنوزدرآمدی ندارد، خیلی دلش می خواهد مرا به شام و سینما، کلاب دعوت کند، ولی شرمنده است من می گفتم چه فرقی دارد، اینروزها من درآمد خوب دارم، تو را دعوت می کنم و خود بخود در هفته دو سه بار به رستوران و سینما وکلاب میرفتیم، من هزینه ها را می پرداختم و جمشید هم مرتب می گفت کاش روزی جبران کند، شاید درآینده با هم ازدواج کنیم واین روزها را با تلاش و کوشش و شغل پردرآمد جوابگو باشد. من حتی برای جمشید لباس می خریدم، وقتی درخلوت خود نامزد شدیم، با هم پیمان بستیم، که همه عمر بهم وفادار باشیم، من کوشیدم همه نوع امکانات مالی درحد توان خودم دراختیارش بگذارم و وقتی اولین سالگرد نامزدی مان را درهمان خلوت خویش جشن گرفتیم، من با پرداخت پیش قسط، یک اتومبیل برایش خریدم و گفتم نگران قسط ماهانه اش هم نباش و تا تو کاری پیدا کنیم، من خودم می پردازم.
من برای اولین باردرزندگیم معنا و مفهوم عشق را چشیدم، چقدر شیرین وهیجان انگیزبود، همه لحظات برایم خاطره بود تا هر دوبه دانشگاه راه یافتیم، هنوز هم من سخت کار می کردم و بسیاری ازهزینه های زندگی و تحصیل جمشید را می پرداختم و خوشحال هم بودم.
من رشته دندانپزشکی را دنبال کردم و جمشید بدنبال رشته مهندسی رفت، قرارمان این بود درچهارمین سالگرد نامزدی مان، به خانواده هایمان اطلاع بدهیم وازدواج کنیم، ولی از دوماه قبل جمشید بمناسبت تابستان، ظاهرا برای دیدارپسرخاله اش به کانادا رفت، من خیلی دلتنگ اش بودم، بدون اینکه او خبرداشته باشد، من با کلید اضافی آپارتمان اش، مرتب به آنجا میرفتم و ساعتها می ماندم و خاطره هایم را زنده می کردم، تا یکروزغروب که می خواستم درآپارتمان را باز کنم، صدایی شنیدم، پشت درخشکم زد، صدای جمشید بود، خودم را به پشت پنجره آشپزخانه درآن سوی ساختمان رساندم، اورا دیدم، که دختری را بغل کرده و گردن اش را می بوسد. من همانجا زانو زدم. شاید یک ساعت درهمان حال ماندم. تا با صدای سگ همسایه، ازجا پریدم و دوان دوان به سوی اتومبیل خود رفته و به آپارتمانم پناه بردم وآن شب تا صبح اشک ریختم. فردا به جمشید زنگ زدم، گفت هنوز درکانادا است و شاید تا آخر هفته برگردد. گوشی را گذاشتم، جمشید دو سه بار زنگ زد، ولی من جواب ندادم، باخودم گفتم به سراغش میروم و رو در رو با او حرف میزنم و می پرسم چرا چنین ناجوانمردی را درحق من روا داشته؟
غروب به دیدارش رفتم، خیلی جا خورد، همه بدنم می لرزید. دهانم خشک شده بود، با صدایی که به سختی ازگلویم در می آمد فریاد زدم چرا؟ من که عاشق ات بودم، من که همه کار برایت کردم، تو می گفتی عاشق من هستی، قصد ازدواج با مرا داری، تو حتی نام بچه هایمان را تعیین کرده بودی، تو می گفتی به تلافی سالها عشق و فداکاری و توجه خاصی که در طی سالها درحق ات کردم، مرا دور دنیا می چرخانی، با من خاطره های قشنگ می سازی…
درهمان حال تلفن اش زنگ زد. با دستپاچگی گفت کمی دیرتر بیا من هنوز به خانه نرسیدم، بعد رو به من کرد و گفت خواهش میکنم برو، الان فرصت جواب ندارم، گفتم چه جوابی؟ گفت اینکه من چند ماهی است عاشق دختری شدم، قرار ازدواج مان را گذاشتیم. گفتم پس من چی؟ پس آن همه پیمان و قرار چی؟ گفت تو هیچگاه خودت را درآینه دیده ای؟ چه چیزی داری که من عاشق تو بشوم و با تو ازدواج کنم؟ تو پل من از تنگدستی ها و فرازونشیب ها بودی و خیلی هم ممنون تو هستم، روزی برایت چند تا حواله می فرستم، که جبران شود…
این دیدار و این حرفها، بدجوری دل مرا شکست و از پای درآورد، بطوری که تا دو هفته مریض و بستری شدم و درها را بروی خود بستم. بعد هم بدنبال دریافت سیتی زن شیپ نام خود را بکلی تغییردادم و دورجامعه ایرانی را خط کشیدم.
سخت بدنبال تحصیل رفتم و آنرا تمام کردم و دیگرهیچکس را به قلبم راه ندادم. تا با اصرار یک دوست وآمادگی روحی، خود را به یک جراح برجسته زیبایی سپردم، خیلی آسان چهره عوض کردم، با ورزش و تغذیه خوب و گذرازمراحل مختلف جراحی، یک موجود دیگری شدم و هیچکس حتی نزدیک ترین دوستانم مرا نمی شناخت.
بعد از چند سال شنیدم جمشید بدنبال یک درگیری خانوادگی و مجروح کردن همسرش، کارش به زندان و طلاق کشیده است، گرچه برای من مهم نبود، تا دریک مراسم عروسی، بعد از سالها جمشید را دیدم… شکسته و تکیده شده بود، مرا نشناخت و من هم آشنایی ندادم، مرتب دور و بر من می چرخید، می گفت چشمان شما و لحن صدای شما، خاطره یک دوست را برایم زنده می کند، من هم می گفتم اشتباه می کنید.
از فردا جمشید مرتب به من زنگ میزد، حتی دو سه بار به کلینیک من آمده و گفت دیوانه وارعاشق من شده، نیرویی او را به سوی من می کشد، حاضراست همه کار بکند و رضایت مرا برای ازدواج بگیرد، می گفت وضع مالی خوب و شغل پردرآمدی دارد ولی آرزویش یک ازدواج ایده ال با یک زن ایده ال و کامل است.
بعد از 6ماه، سماجت واصرارجمشید، یک شب با او شام خوردم، بعد اورا با خود به جلوی همان آپارتمان قدیمی اش بردم و گفتم تو درهمین آپارتمان دل مرا شکستی، بمن گفتی برو توی آینه خودت را نگاه کن تا ببینی چه داری که من عاشق اش بشوم؟
جمشید روی پله های ساختمان زانو زد و گفت تو آیدا هستی؟ خواست دستم را ببوسد، گفتم من دستم را به نامردان نمی سپارم و به سرعت از او دورشدم، درحالیکه هنوز روی پله ها مات شده نشسته بود و باحسرت دورشدن مرا نگاه می کرد.