بعد از 8 سال زندگی در سوئد یخزده و همیشه تاریک، خودم را به آفتاب لس آنجلس رساندم
بعد از 8 سال زندگی در سوئد یخزده و همیشه تاریک، خودم را به آفتاب لس آنجلس رساندم
بعد از 8 سال زندگی در سوئد یخزده و همیشه تاریک، خودم را به آفتاب لس آنجلس رساندم. دو سه تن از دوستان قدیمی ام در این شهر زندگی می کردند، همه شان شوهر کرده وصاحب زندگی راحت و مرفهی شده بودند.
من که در یک آپارتمان یک خوابه 8 سال سر کرده بودم، دیدن خانه های بزرگ دوستان، هم خوشحالم کرده بود و هم با خودم می گفتم چرا این همه سال از آفتاب محروم بودم. در همان روزهای اول، دوستان برای اینکه از شرم راحت شوند، مرا با یک خانم میانسال بنام بنفشه هم اتاقی کردند، قرار شد من ماهانه 400 دلار بپردازم، ولی وقتی بنفشه دست پخت مرا خورد گفت تو برای ناهار و شام من غذا آماده کن نیازی به پرداخت 400 دلار نیست، من هم از خدا خواسته، با خرید 200 دلار، آن غذاها را می پختم و خودم هم می خوردم. بنفشه که مدتی پرستار بچه های یکی از دوستان من بود گفت اگر تو دختر بدقواره ای بودی، حالا حالاها مهمان همان دوستان بودی، ولی چشم شوهران شان از همان شب اول بدنبال تو می دوید وهمین سبب شد تا تو را برخلاف قول و قرارهایی که گذاشته بودند از سرخود وا کنند.
بنفشه زن خوبی بود، دلش می خواست هر چه زودتر یک شوهر پیدا کنم، می گفت این شهر از جهاتی فاسد است خیلی زود دخترها و زنها را به راهی می کشد که عاقبت اش فرار از خانواده ها و محافل است گفتم منظورت چیه؟ گفت تو یک دفعه چشم باز می کنی می بینی با چند مرد که ظاهرا علاقمند ازدواج بودند، بیرون رفته ای، عکس وفیلم گرفتی، در آغوش شان لم دادی و مشروب نوشیدی و در فیس بوک و سوشیال میدیا نشان اش دادند گاه حتی با بعضی از آنها خوابیدی وهمین ها از تو چهره آشنایی در شهر می سازند، خیلی ها تو را به هم نشان میدهند و می گویند من با این خانم بودم، تو نبودی؟ خانواده ها با شناخت تو، بکلی از هرگونه رفت و آمد پرهیز می کنند و تو خیلی زود انگشت نمای شهر میشوی و خیلی ها فقط برای رابطه جنسی بتو نزدیک می شوند و تو به تنها ترین زن شهر مبدل میشوی، که البته تنها نیستی، صدها و شاید هزاران دختر وزن دیگر هم به چنین سرنوشتی دچار شده اند، من دلم نمی خواهد تو که دختر بسیار نجیب و ساده واصیلی هستی، به چنین عاقبتی دچار شوی.
من هشدارهای بنفشه را شنیدم ولی زیاد جدی نگرفتم تا در یک جشن تولد که دوستانم با شوهران خود آمده بودند، بعضی ها هم با دوست پسرهای خود جولان می دادند و مرتب از سفرهای هاوایی و پاریس و لندن می گفتند، «هژیر» که با بنفشه مدتی در یک کمپانی تلفن همکار بود و من دو سه بار او را دیده بودم، در همان شلوغی ها در گوشم گفت اگر اهل هاوایی هستی، همین هفته آینده با هم میرویم، گفتم چقدر خرج دارد؟ گفت من دعوت ات می کنم. گفتم به چه شرطی؟ گفت بشرط اینکه اگر مرا کامل و ایده ال دیدی با من ازدواج کنی، چون بنفشه تو را یک فرشته تعریف می کند. گفتم قبول دارم بشرط اینکه توقع خاصی نداشته باشی. گفت قبول می کنم.
زودتر از آنچه توقع داشتم هژیر بلیط هواپیما را بدستم داد و گفت چهارشنبه آینده راهی میشویم. من دل توی دلم نبود. دو سه بار خواستم به بنفشه ماجرا را بگویم، ولی با خودم گفتم شروع می کند به نصیحت و هشدار ومرا بکلی پشیمان می کند روز موعود بدون اینکه بگویم به کجا می روم، با یک ساک از آپارتمان بیرون آمدم. وقتی غروب بنفشه زنگ زد گفتم رفتم سن دیاگو به دیدن دوستان مادرم!
من درهاوایی درمیان مدارک هژیر فهمیدم که او از یک تور 8 روزه اسپشیال 350 دلاری بهره گرفته، گرچه برای من مهم نبود، همین که به هاوایی آمده بودم خوشحال وسرحال به همه جا سر میزدم و مرتب عکس می گرفتم تا بعدا به دوستان خود نشان بدهم.
بعد از 24ساعت، من در رودروایستی و اینکه هژیر فکر نکند من دختر عقب افتاده ای هستم، با او مشروب خوردم مست کردم و نفهمیدم چگونه شب را طی کردم و فردا تازه متوجه شدم، از مرز گذشته ام. جای سرزنش هژیر نبود چون من خودم مقصر بودم.
هژیر مرتب مرا به مشروبخواری کشاند و من دیگر خود را رها کردم ووقتی درون هواپیما بر می گشتیم، به هژیر گفتم چنین قراری نبود، گفت خوشحالم که راه آینده مان را هموار کردیم، حالا هرچندگاه یکبار میرویم سفر و بعد از مدتی که آمادگی داشتیم ازدواج می کنیم. من حرفی نزدم ولی حرف هژیر دو پهلو بود. ازخودم پرسیدم ماهها به سفرمیرویم تا آمادگی پیدا کنیم؟ یعنی چه؟ من تا آمدم بخودم بجنبم دیدم حامله هستم، ترس برم داشت، با هژیر حرف زدم، گفت اصلا آمادگی نداریم اگر چنین اتفاقی بیفتد، خانواده ام تو را در شخصیت بالایی نمی بینند، گفتم منظورت چیه؟ گفت می گویند هنوزازدواج نکرده بچه دار شدند. گفتم من یک ناراحتی خونی در بچگی دارم، فکر نمی کنم امکان کورتاژ باشد، گفت بهرحال چاره ای نداریم.
من به یک دکتر مراجعه کردم و حدسم درست بود. کورتاژ برای من خطر خونریزی شدید داشت، هژیر که دستپاچه شده بود گفت راستش را بخواهی من هنوزاز همسرم جدا نشده ام، ولی تدارک طلاق را دیده ایم. تو باید بی سروصدا وضع حمل کنی، گفتم یعنی چه کار کنیم؟ گفت حتی بنفشه نفهمد، من که کاملا جا خورده بودم، همان روز به هژیر گفتم بکلی از زندگی من بیرون برود و حتی پشت سرش را هم نگاه نکند.
به دروغ به بنفشه گفتم با پسری رابطه داشتم، که بدلایلی به درد زندگی من نمی خورد، ناچارم بچه را نگه دارم و خود بزرگش کنم، بنفشه نگران شده بود، گفت من کمکت می کنم، خوشبختانه من نیازی به کار بیرون نداشتم، در همان آپارتمان یک سری کارهای حسابداری یک دفتر حقوقی را انجام می دادم و با تغییر شماره تلفن، ارتباطم با هژیر قطع شد.
دخترم بدنیا آمد، خیلی خوشحال شدم، به من انرژی بیشتر برای کار می داد، دلم می خواست آینده او را خود بسازم، بنفشه هم کمکم می کرد تا هر دو امکان اجاره یک آپارتمان دو خوابه را پیدا کردیم و زندگی مان هم شکل گرفت.
یکروز که برای خرید رفته بودم، هژیر روبرویم ظاهر شد، گفت من از طلاق خلاص شدم، همه مشکلاتم حل شد آمده ام که با تو ازدواج کنم، با هم دخترمان را بزرگ کنیم، برسرش فریاد زدم، او را فراری دادم، ولی او دست بردار نبود، حتی واقعیت را با بنفشه هم در میان گذاشت، بنفشه هم توصیه کرد او را ببخشم ولی من هرچه با خودم می جنگم که هژیر را ببخشم به جایی نمی رسم