داستان های واقعی

بعد از دو سال دربدری از ترکیه، خودم را به سانفرانسیسکو رسانده بودم

بعد از دو سال دربدری از ترکیه، خودم را به سانفرانسیسکو رسانده بودم

بعد از دو سال دربدری از ترکیه، خودم را به سانفرانسیسکو رسانده بودم، نگران آینده بودم، نه زبان می دانستم، نه کاری بلد بودم. بعنوان یک پناهنده، یک مقرری اندک می گرفتم و در یک اتاق کوچک زندگی می کردم، هر شب با خودم فکر می کردم فردا شاید یک حادثه خوب درزندگیم پیش آید.
حادثه خوب با دیدار با «یاور» رخ داد چون یاور یک پناهنده سابق بود، شرایط مرا می فهمید، مرا در یک کافی شاپ دید و تنهایی و بیکسی مرا حس کرد جلو آمد و گفت شما ایرانی هستید؟ گفتم بله، گفت انگار خیلی تنها هستید؟ گفتم بله تازه از ترکیه آمده ام، پناهنده هستم، کسی را در اینجا ندارم، گفت تخصصی در کاری دارید؟ گفتم نه، در ایران در یک کودکستان کار می کردم، گفت شاید من بتوانم کمک تان کنم، شماره تلفن اش را به من داد و خداحافظی کرد.
من فردا به او زنگ زدم، گفت وقت داری برویم شام بخوریم؟ گفتم من وقت برای همه چیز دارم، من کارم تنهایی است و بیکسی، گفت نگران نباش، من هستم، تا حد توان کمک ات می کنم.
یاور ظاهرا مهربان و جدی واصیل بود. بعد از دو سه روز درخانه دوستی برایم کاری دست و پا کرد، اینکه من همدم مادر پیرشان باشم، چون سخت مریض بود، پرستار شبانه روزی اسپانیش زبان داشت، ولی بدنبال یک فارسی زبان بود، من از صبح تا ساعت 6 بعد از ظهر با او حرف میزدم برایش مجله و کتاب می خواندم، اخبار تلویزیون را تماشا می کردیم و بمرور بمن عادت کرد. حقوق زیادی به من نمی دادند، ولی همین که سرم گرم بود، صبحانه، ناهار و شام مجانی می خوردم خوشحال بودم، آخر هفته ها آزاد بودم، یاور به سراغم می آمد و با هم بیرون می رفتیم و با همین بیرون رفتن ها، من کلی با زندگی و شرایط اجتماعی و زیر و بم این سرزمین آشنا شدم. بعد از 4 ماه، یاور گفت یک آقای دکتر است که از تو خوشش آمده، دوست قدیمی من است. گفتم من آرزو داشتم شما از من خوشت بیاید، گفت کاش می توانستم ولی من خودم یک همسر نابینا دارم که خود باعث و بانی نابینایی او در یک تصادف شدم و تا پایان عمر به پایش می نشینم چون زن خوبی است من با شنیدن این ماجرا بیشتر به یاور احترام گذاشتم و گفتم من از روز اول فهمیدم شما یک مرد کامل و اصیل هستید.
یک شب من با یاور مهمان دکتر کورش شدیم که خیلی هم دست و دلبازی کرد و ما را به یک رستوران گرانقیمت برد و حدود دو ساعت با هم حرف زدیم. دکتر گفت شما خیلی شبیه دختری هستید که من در 22 سالگی عاشق اش بودم، ولی متاسفانه براثر مسمومیت شدید از دست رفت حالا خیلی علاقمند هستم شما را بیشتر بشناسم، گفتم من اهل تشکیل خانواده هستم، گفت اتفاقا من هم دلم یک زندگی آرام می خواهد . آشنایی من و دکتر کورش، خیلی جدی شد و مرا یک شب به مادرش معرفی کرد، که زن پرقدرت و مغروری بنظر می آمد، بعد هم مرا نامزد کرد و 2 ماه بعد هم ازدواج کردیم، کورش می گفت در ضمن عاشق اندام بلند و کشیده و ورزیده من است، کمتر بدنی چون من دیده که بدون ورزش همه روزه این چنین مناسب و شکیل باشد.
من احساس می کردم سر وسامان گرفته ام، سپاسگزار یاور بودم واولین اقدام من آشنایی با همسرش بود که یک فرشته واقعی بود، صدای گرم و قشنگی داشت. من دلم می خواست ساعتها پای حرفهایش بنشینم، با شعر و ادبیات آشنا بود. من شاعران را با او شناختم و او براستی بهترین دوست من شد.
یک ناراحتی عفونی سبب شد، من بفهمم از سوی کورش بوده، حتی پزشک من که یک خانم امریکایی بود به من گفت مراقب باش، شوهرت ممکن است با زنی رابطه پنهانی داشته باشد که به نوعی بیماری مقاربتی مبتلاست، من برسر این موضوع با کورش کارم به سروصدا و دعوا کشید. او برای آرام کردن من گفت که اشتباه کرده و نه تنها این ناراحتی را در من و خودش ریشه کن می کند، بلکه دیگر هیچگاه چنین اشتباهی نخواهد کرد. بگذریم که من کاملا می فهمیدم که کورش با زنهای دیگر رابطه دارد. چون گاه نامم را اشتباه می گفت و یا حرف و سخن و حرکتی می کرد که نشانگر خیانت او بود، ولی من نمی خواستم با او درگیر شوم چون حامله هم شده بودم.
در دوران حاملگی من، کورش شبها به بهانه کار در بیمارستان و مطب تا دیروقت نمی آمد و من از بوی عطرهای زنانه در لباس هایش می فهمیدم که او همچنان به خیانت مشغول است، صبر کردم تا دخترم بدنیا آمد و بعد با کنجکاوی قضیه را دنبال کردم. از زبان یکی از منشی هایش که مرا دوست داشت، تلفن آن خانم را پیدا کردم و به او زنگ زدم و قرار یک ناهار گذاشتم، او نمی دانست من چه کسی هستم، ولی کنجکاو شد و آمد، من توضیح دادم همسر کورش هستم! چنان جا خورد که می خواست برود، ولی من او را سرجایش نشاندم، سوزان برایم جالب بود که زن زیبایی هم نبود، ولی برایم گفت کورش به او گفته با همسرم درحال جدایی هستم و پیشاپیش می خواهم برایش یک جانشین پیدا کنم، جلوی چشم اش به کورش زنگ زدم و تلفن را روی اسپیکر گذاشتم و او شنید که کورش چقدر قربون صدقه من میرود و از اینکه امشب هم گرفتار یک مشاوره پزشکی است دیر می آید!
سوزان کاملا جا خورده بود، من گفتم بمرور کورش را تحت فشار بگذار که اگر با تو ازدواج نکند، تو بدنبال زندگی ات میروی. حداقل می فهمی چقدر تو را دوست دارد و در ضمن من هم می فهمم با کورش و زندگیم چکنم؟ سوزان پذیرفت و حتی وقتی با کورش بود به من زنگ می زد می گفت قول داده تا یک ماه دیگر طلاق تمام شود، من می گفتم به او بگو تا طلاق تمام نشود حاضر نیستم با تو رابطه داشته باشم یک ساعت بعد زنگ میزد و می گفت مرا بیک هتل برد، ولی من حاضر نشدم با او به اتاقش بروم، من با حرفهای تو موافق هستم.
من از سوزان می پرسیدم زمان عشقبازی چه می کند، چه میگوید، او برایم همه جزئیات را توضیح می داد، دیدم همان ها که با من می کند با دیگران هم می کند، اصولا کورش عاشق بدن های کشیده و ورزیده بود. و توقع داشت آنها زمان رابطه فریاد بزنند! سوزان همانطور که قول داده بود بکلی رابطه جنسی اش را متوقف کرده بود و من شبها از توجه و علاقه کورش دراتاق خواب می فهمیدم که با کس دیگری رابطه ندارد.
من و سوزان مرتب همدیگر را می دیدیم و حتی راز و رمزهایی را با هم قسمت می کردیم بطوریکه من بعضی حرفها و حرکات سوزان زمان رابطه با شوهرم انجام می دادم که او کاملا گیج می شد و حتی دو سه بار از من پرسید تو این حرفها را از کجا آوردی؟
من و سوزان نقشه کشیدیم، یک بار که او با کورش به هتلی میروند من هم به همان جا بروم و هر دو در آن اتاق با او روبرو شویم و تکلیف مان را روشن کنیم. این کار را کردیم و من جمعه شب به همان هتل رفتم و طبق قرارمان سوزان در را باز گذاشت و من بدرون رفتم و کورش با دیدن من نزدیک بود سکته کند، باور کنید دهانش باز مانده بود و مرتب می گفت دارم خواب می بینم؟ و هردوی ما می گفتیم نه خواب نمی بینی، همه چیز حقیقت است!
من روبروی کورش نشستم. گفتم امشب شب سرنوشت همه است، تو باید تصمیم بگیری براستی می خواهی چه بکنی؟ کورش که صدایش می لرزید گفت من هر دوی شما را دوست دارم، ولی مسلما نمی توانم با سوزان ازدواج کنم، چون تو همسر من و مادردختر من هستی، من گفتم ولی تکلیف این زن چه میشود؟ گفت نمی دانم، به حساب اش مبلغی می ریزم و عذرخواهی می کنم، سوزان گفت ولی تو باعث شدی من حداقل چند شانس خوب ازدواج را از دست دادم، از جمله همان همکارت دکتر بنجامین که حاضر بود مرا با خودش به سراسر جهان ببرد. کورش گفت اگر شادی رضایت بدهد، من حاضرم نه رسما بلکه غیررسمی همسر من باشی، با هر دو شما زندگی کنم، من با شنیدن این حرف سیلی محکمی به گوش کورش زدم و سوزان با متکا دهها ضربه به سرش زد و کورش را از اتاق بیرون کردیم و به او گفتم عجالتا به خانه هم نیاید.
اینک دو هفته است که من می خواهم برای زندگی خود تصمیم بگیرم ولی نمی دانم چکنم، از شما می پرسم چه باید بکنم، سوزان را از زندگیم خارج کنم و مهار زندگی را بدست بگیرم و بخاطر دخترم با کورش بمانم و شب و روز هم مراقبش باشم، یا به پیشنهاد او فکر کنم چون بهرحال سوزان در این میان تقریبا بیگناه است دلم نمی آید او را خیلی آسان رها کنم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا