داستان های واقعی

از طریق فیس بوک، با راستین آشنا شدم، او را یک مرد با احساس با قلبی رئوف و مهربان دیدم

از طریق فیس بوک، با راستین آشنا شدم، او را یک مرد با احساس با قلبی رئوف و مهربان دیدم

از طریق فیس بوک، با راستین آشنا شدم، او را یک مرد با احساس با قلبی رئوف و مهربان دیدم.می گفت برای پرنده های مجروح اشک می ریزد و به پای یک سگ زخمی تا صبح بیدار مانده است، می گفت در آلمان زندگی می کند، 20 سال است از ایران دور است چرا که تنها پیوند او به ایران پدر ومادرش بودند، که در یک تصادف جان باختند و از آن ببعد هیچ تمایلی به بازگشت به زادگاه خود را ندارد و اینک دلبستگی بمن، او را وارد مرحله تازه ای از زندگی کرده است من برایش گفتم که بعد از یک ازدواج نا فرجام، دیگر هیچ میلی به دوستی و رابطه با مردها نداشتم، ولی تحت تاثیر مهربانی های او، به مرور به او دلبستگی پیدا کردم و امیدوارم که در این مسیر دچار سرگشتگی و نافرجامی دیگری نشوم.
راستین با توجه به فاصله زمانی، بیشتر روزها با من در تماس بود و گاه برایم شعرهای عاشقانه و سبدهای گل به شیوه فیس بوکی می فرستاد. راستین درباره روابط عاطفی و احساسی خود با زنها هیچ نگفته بود، من هم اشتیاقی به شنیدن نداشتم، چون با خودم میگفتم بهتر که ندانم او در گذشته ها چگونه رابطه ای داشته است، البته من به مرور دلبستگی ام بیشتر و عمیق تر شد، تا آنجا که وقتی گفت برای دو هفته دیدار به واشنگتن دی سی می آید، خوشحال شدم و پیشنهاد دادم بجای هتل، به آپارتمان من بیاید و در اتاق مستقلی این مدت را بماند، اصرار داشت بابت اقامت مبلغی بپردازد که من نپذیرفتم و گفتم مهمان من باش.
با توجه به دلبستگی های فیس بوکی و تلفنی، من هیجان دیدنش را داشتم، وقتی او را در فرودگاه دیدم، خیلی با تصویری که من در فیس بوک و یا در تصورخود داشتم فرق می کرد، ولی بهرحال 60 درصد خودش بود.
برخلاف تصور من و نقشه من، در سومین شب اقامت به درون رختخواب من خزید و رابطه ای را آغاز کرد که من ابتدا انتظارش را نداشتم ولی مانع هم نشدم، ضمن اینکه می گفت اتفاقا این رابطه سبب شد من بدانم تو همان زن ایده ال من هستی!
قرار بود بعد از دو هفته برگردد ولی به بهانه اینکه از من دل نمی کند، یک ماه ماند وقتی پرسیدم تکلیف کارو زندگیت چه میشود گفت از طریق ایمیل مرخصی بدون حقوق یک ماهه گرفتم و حدود 45 روز در آپارتمان من ماند و بعد هم راهی شد، ولی گفت این بارنوبت توست، من باید از تو در آلمان پذیرایی کنم.
من البته آمادگی سفرنداشتم، چون شغلم هنوز این امکان را به من نمی داد. درعین حال راستین به مجرد بازگشت، دلتنگی هایش آغاز شد و گفت حاضرم یکسال مرخصی بگیرم و نزد تو بیایم، دیگر نمی توانم بدون تو زندگی کنم، شدیدا عاشق ات شده ام، من هم گفتم چنین احساسی دارم، بهتر است برای اقامت تو درامریکا فکری بکنیم، آخرین بار هم پرسیدم چه تخصصی داری؟ گفت من برنامه ریز کامپیوتر هستم، در یک کمپانی بزرگ آلمانی کار می کنم، گفتم من جستجو می کنم و برایت شغلی دست و پا می کنم. در شرایطی که هردو مشتاق دیدار هم بودیم، مادرم که قبلا از طریق برادر بزرگم سیتی زن امریکا شده بود، بیمار و رنجور از ایران آمد من بلافاصله او را در بیمارستان بستری کردم و نیاز به دو عمل جراحی داشت، به راستین خبر دادم بدلیل گرفتاری مادرم باید مرا ببخشد که مرتب نمی توانم با او در تماس باشم، راستین به من حق داد و گفت بعد از سالها، می خواهد به ایران برود و سری برمزار پدر ومادرش بزند تشویق اش کردم و گفتم به روحیه ات کمک می کند، چون تو سالها خود را سرزنش کردی که درسالهای آخر عمرشان به دیدارشان نرفتی. همین ها سبب شد ما تنها از طریق سوشیال میدیا با هم ارتباط داشته باشیم.
مادرم بدلیل دو عمل جراحی، در شرایط نه چندان مناسبی به خانه آمد و من ناچار بودم ضمن استخدام یک پرستار روزانه، از ساعت 6 بعد از ظهر تا صبح، پرستارش باشم، در این مدت هم سه بار او را به بیمارستان برگرداندم و متاسفانه با همه تلاش هایم، او را از دست دادم. از دست دادن مادر برایم خیلی سنگین بود. تا چند هفته افسرده ومنزوی بودم، تا یکروز راستین زنگ زد و گفت برای دیدن یک دوست قدیمی به لس آنجلس رفته و اینک راهی واشنگتن و دیدار از من است، این خبرخوشحالم کرد، خصوصا که درکمپانی شوهر یکی از دوستانم، برای او شغلی پیدا کرده بودم، وقتی وارد شد روحیه من هم بهتر شد، او را به شوهر دوستم معرفی کردم، ولی بعد از دو سه روز خبر داد که راستین تخصص ویژه ای ندارد و دانش و تجربه او در این زمینه ها اندک است و بدرد کمپانی او نمی خورد. من نا امید نشدم و همچنان بدنبال کار مناسبی بودم ودرحالیکه راستین در آپارتمان من زندگی می کرد و روزها ظاهرا خودش بدنبال کار و مطالعه برای زندگی آینده خود میرفت و شب که من بر می گشتم، معمولا غذایی آماده کرده بود.
درحالیکه او زمزمه ازدواج را سر داده بود، من نمی دانم چرا هنوز در خود آمادگی نمی دیدم وبهانه آوردم، که تا سالگرد مادرم صلاح نمی بینم ازدواج کنم. بعد هم من دلواپس از دست دادن کارش در آلمان شدم، که یک شب گفت تا دو روز دیگر به آلمان بر می گردد تا تکلیف کار وزندگیش را روشن کند.
ارتباط ما ادامه داشت تا دخترخاله ام به آلمان آمد و در آستانه ازدواج با نامزدش بود و از من دعوت کرد درمراسم عروسی شان شرکت کنم. برای من این دعوت سفر مغتنم بود چون با شرایط زندگی راستین آشنا می شدم و می فهمیدم او بعد از 21 سال زندگی در آلمان چه کرده و چه می کند.
وقتی به او خبر دادم تا دو هفته دیگر به آلمان می آیم، کاملا جا خورد، گفت چرا زودتر نگفتی تا من آماده بشوم، گفتم چه آمادگی؟ من می آیم آلمان برای عروسی، ولی مهمان تو خواهم بود، حداقل دو هفته می مانم تا ببینم تو چگونه از من پذیرایی می کنی!
گفت انتظار نداشته باش من زندگی مجللی داشته باشم، چون تقریبا من اخیرا آپارتمانم را فروختم تا برای سفر به امریکا آماده شوم گفتم مهم نیست، در آپارتمان موقت اجاره ات می مانم، گفت چه زمانی وارد آلمان میشوی؟ گفتم خبرمیدهم، راستش می خواستم او را سورپرایز کنم.
ده روز بعد از فرودگاه هامبورگ به او زنگ زدم و گفتم من اینجا هستم، بیا مرا ببر، درست دو سه دقیقه پشت تلفن سکوت کرد و بعد هم گفت صدایت قطع شد، دوباره شماره اش را گرفتم، ولی تلفن دستی اش انگار قطع بود، کلافه شده بودم، هم تلفن خانه وهم دستی اش جواب نمی داد، برایش ایمیل زدم، روی فیس بوک پیغام گذاشتم، ولی بکلی ارتباط اش قطع بود، دلواپس شدم، بعد از 3 ساعت انتظار به دخترخاله ام زنگ زدم، آدرس دقیق تر گرفتم و با تاکسی راهی خانه اش شدم، ولی همچنان دلواپس راستین بودم، بعد از 24ساعت دوباره با او تماس گرفتم، ولی موفق نشدم، عاقبت با توجه به یک آدرسی که قبلا روی فیس بوک داشتم، با تاکسی به سراغش رفتم، اتفاقا آدرس درست بود. زنگ در آپارتمان را زدم، آقایی در را باز کرد، سراغ راستین را گرفتم، گفت رفته بیرون، گفتم مگر آنجا آپارتمان اش نیست؟ گفت اینجا آپارتمان من و راستین و یک آقای دیگر است خیلی جا خوردم، برایم عجیب بود، که بعد از دو دهه زندگی درآلمان، هنوز در یک آپارتمان مشترک با 2 مرد دیگر زندگِ می کرد، پس تخصص او چی؟ پس آپارتمانی که فروخته بود چی؟ پرسیدم چند وقت است اینجا زندگی میکند؟ گفت شما شیدا خانم هستید؟ گفتم بله مرا از کجا می شناسید؟ گفت راستین درباره شما بارها حرف زده که چقدر عاشق اش هستید! گفتم امکان دارد درون آپارتمان منتظرش بمانم؟ با شرمندگی مرا به درون دعوت کرد و گفت مرا ببخشید که خودم تعارف نکردم بعد مرا روی مبل نشاند و برایم چای داغی آورد. درست همان لحظه بود که راستین وارد شد با دیدن من چنان حیرت کرده بود که انگار زبانش بند آمده بود، گفت مرا ببخش، من خیلی شرمنده ام، گفتم مهم نیست، من الان میروم بعد هم بلند شده و بیرون آمدم. تا به خانه دخترخاله ام برسم اشکهایم بند نمی آمد.
از فردا ارتباط راستین برقرار شد سعی می کرد توضیح بدهد که او عاشق من شده، بخاطر عشق، واقعیت های زندگی خود را نگفته، قبول دارد که در این مدت 21 سال زندگی افسرده و بدون هدفی داشتم، ولی در طی یکسال گذشته، دوباره به امید و شادی بازگشته، اگر مرا از دست بدهد، همه آرزوهایش را از دست داده است، بعد مرا به یک رستوران برد، حتی برایم اشک ریخت و گفت همسری داشته که به او خیانت کرده و او را رها کرده و رفته است، حتی دخترش را هم با خود برده است. 9 سال دچار افسردگی و انزوا بوده و با آشنایی با من دوباره جان گرفته است.
من بعد از دو دیدار دیگر به واشنگتن برگشتم، ولی به راستین علاقه دارم، به او عادت کردم و نمیدانم چکنم؟ آیا او را بخاطر این پنهان کاریها رها کنم؟ آیا او را به امریکا بیاورم و با او ازدواج کنم و او را به زندگی برگردانم؟ آیا او میتواند شوهر خوبی باشد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا