از روزهای تاریک مشهد تا روزهای روشن
از 26 سال پیش که ایران را ترک گفتم، همیشه دلم آنجا بود، همه کار برای پدر و مادر و برادر و خواهرم می کردم. ولی بدلیل اینکه شوهرم مخالف بازگشت به ایران بود و می گفت سابقه خدمات دوره حکومت گذشته، برایش دردسرساز است، خود بخود نگران سفر من هم بود.
ما خیلی سعی کردیم بچه دار بشویم، ولی تا 40 سالگی من ممکن نشد، آنزمان وقتی حامله شدم، کمی می ترسیدم، ولی سرانجام دختری بدنیا آوردم، که دچار نوعی ناراحتی قلبی لاعلاج بود. من 4 سال به هر دری زدم، به هر پزشکی مراجعه کردم، ولی متاسفانه یک شب دخترکم درآغوش خودم رفت ومن تا یکسال تقریبا درها را به روی خود بسته بودم.
شوهرم وقتی شرایط روحی مرا دید، گفت می خواهی یک مدتی بروی ایران؟ گفتم از خدا می خواهم، گفت من بلیط ات را هم خریده ام. بغل اش کردم و بسیار سپاس اش را گفتم و بعد از 20 روز راهی شدم، در همه مدت در هواپیما قلبم بی تاب بود. از خودم می پرسیدم چه برسر خاطره های نوجوانی و آغاز جوانی ام آمده؟ بچه های محله، همکلاسی، مدرسه قدیمی، خانه درونی و بیرونی پدربزرگ و آن باغ سرسبز و پر از میوه اطراف اراک چه شده است؟
در فرودگاه تقریبا همه خانواده و وابستگان آمده بودند، پدر ومادرم را نشناختم، خیلی پیر و شکسته شده بودند. وقتی بغل شان کردم خیلی راحت از روی زمین بلندشان کردم و گفتم مگر شما غذا نمی خورید؟ مادرم خندید و گفت چرا، ولی خیلی پیر شده ایم. خوشحالم که یکبار دیگر تورا بغل می کنم، درست 26 سال است تورا لمس نکرده ام، گفتم درعوض آنقدر اینجا می مانم، که جبران بشود. برادرم ازدواج کرده چاق و چله شده و 4 فرزند داشت. خواهرم بعد از دو ازدواج نافرجام، از مرد بیزار بود و پدرم چون همیشه سیگار می کشید، سرفه می کرد و می گفت با خودم عهد کردم اگر تو برگردی، سیگار را ترک می کنم و از همین امروز سیگار را کنار می گذارم. من تا یک هفته فقط به حوادث و رویدادهائی که درغیبت من رخ داده بود، گوش می دادم. خود از زندگی خود می گفتم. خانواده برای اینکه از اندوه درگذشت دخترم مرا بیرون بیاورند، برایم سفرهای مختلف جور کردند، اصفهان و شیراز و شمال ایران و من در همه مراحل بدنبال بچگی و نوجوانی ام می گشتم، هیچکدام را پیدا نکردم. دیگر از آن کوچه های قدیمی از آن بقالی مهربانی که حتی به من نسیه می داد، از آن پدر بزرگ و مادربزرگی، که همیشه در جیب من پول نقد می گذاشتند و آجیل همراهم میکردند خبری نبود، از جمع هم سن و سالان خود در میان فامیل وهمسایه ها، دو سه نفرشان را پیدا کردم که آنها را درمیان لباسهای تیره و بلند و حتی چادر سیاه نشناختم، بجز یکی از آنها که پزشک کودکان شده بود بقیه برایم غریبه بودند و دیگر به دیدارشان نرفتم، گاه با بچه های برادر و خواهرم به سینما، رستوران و خرید میرفتم، همه غصه هایم را فراموش می کردم، هیجان و شور وحال کودکی شان، مرا پر از انرژی می کرد، صورت مهربان و معصوم شان، وقتی لباس های قشنگی برایشان می خریدم دیدنی بود. در این میان دلم می خواست دخترعمویم مریم را که با هم بزرگ شده بودیم، هر طوری شده ببینم، گفتند در مشهد زندگی می کند. از همه خواستم سفرم را به او اطلاع ندهند و بطور سورپرایزی به دیدنش بروم و 48 ساعت بعد زنگ در خانه اش را زدم و او درحالیکه از شوق و هیجان جلوی در زانو زده بود، با من روبرو شد، بغل اش کردم و بدرون رفتم، درست دو ساعت روی پاهای من خوابیده بود و اشک می ریخت.
من هیچگاه آدم مذهبی نبودم، ولی دلم می خواست از نزدیک شیوه برخورد مردم را از زیارتگاه ها ببینم، در ضمن سری به آرامگاه شاعران نامداران چون فردوسی بزنم، مریم مرا با خود همه جا برد، از آن همه خرافات بعضی ها دلم گرفت و درضمن از بی اعتقادی و بی ایمانی خیلی ها هم حیرت کردم. از مردانی که بیخ گوشم از صیغه شدن می گفتند به خشم می آمدم و از دیدن مردانی که دختران و زنان را در خیابان شکار می کنند، می خواستم فریاد بزنم.
در یک لحظه دستی مرا به عقب کشید، برگشتم یک زن جوان رنگ پریده و لرزان را دیدم، گفت خانم! شما از خارج آمده اید؟ ترا بخدا مرا نجات بده، قبل از آنکه من درون یکی از این خانه های تاریک گناه بمیرم، مرا نجات بده. گفتم منظورت چیه؟ گفت بمن یک ربع وقت میدهید؟ او را به درون یک رستوران بردم. گفت برویم یک گوشه رستوران که هیچکس مرا نبیند، من قبول کردم، برایش سفارش غذا دادم، گفت ابتدا یک چای داغ می خورم، بعد غذا، گفتم چرا؟ گفت من معده ام می سوزد، از بی غذایی، از کتک های بی امان، از قرص هایی که مرا بقولی شنگول می کند! بعد دور از چشم دیگران پیراهنش را بالا زد و من روی بدنش جای کبودی و بریدگی و سوختگی دیدم، در همان لحظه مریم از راه رسید، گفت با این خانم چه می کنی؟ گفتم دارم به حرفهایش گوش می کنم، گفت اینها زنان خودفروش به اصطلاح صیغه ای هستند، اینها همه شان یک سرکرده دارند، اگر بفهمند من و تو و این خانم را با چاقو تکه تکه می کنند، گفتم ولی من باید با این خانم حرف بزنم، تاکسی بگیر برویم هتل، گفت خطرناک است. گفتم من هرخطری را به جان می خرم.
یک ساعت بعد ما درهتل بودیم، آن خانم را به حمام فرستادم. درست 2 ساعت طول کشید تا بیرون آمد، گفتم چرا اینقدر طولانی؟ گفت هم بدنم را می شستم و هم همه گناهائی که به پوستم چسبیده و جدا نمی شود، همه آن کتک ها، داغ شدن ها، مشت و آزارها و تجاوزهائی که پایان ندارد، ترا بخدا مرا نجات بدهید، من اگر از این تاریکی ها بیرون نیایم به زودی می میرم، من طاقت ندارم. گفتم لهجه جالبی داری؟ گفت من یک دختر افغان هستم، یک دلال مرا به آقایی در مشهد فروخته، من یک کنیز یک برده فروخته شده هستم. مریم همچنان از ترس به درو پنجره نگاه می کرد، ولی من گفتم همین فردا برمی گردیم تهران، من باید برای این زن کاری بکنم. من با شنیدن قصه آن قربانی ستم دیده، با همه وجود پیگیر شده و با توجه به همان مدارک مختصرش، برایش گذرنامه گرفتم، با نشان دادن مدارک و پرداخت مبلغی قابل توجه همه مراحل را طی کردم ودرحالیکه قرار بود من حداقل دو ماه در ایران بمانم بعد از یک ماه بار سفر بسته و با تغییر بلیط بازگشت از ترکیه به لس آنجلس، به ترکیه رفتیم و بدنبال ویزا و یا پناهندگی سلیمه رفتم، با ارائه عکس هایی از بدن سوخته و سیاه و کبود شده اش و قصه زندگیش بیک سازمان کلیسایی و بعد هم کنسولگری امریکا و سرانجام قبول همه مسئولیت های او در امریکا، ویزا گرفته و سلیمه را با خود به امریکا آوردم در تمام مدت دخترم جلوی چشمانم می آمد که می خندید و انگار از این اقدام من خوشحال بود. عجیب اینکه شوهرم نیز با این اقدام من از همان ابتدا موافق بود.
سلیمه را چون دختر خودم، ماهها نزد روانشناس بردم، به کلاس های مختلف فرستادم، پا به پای او رفتم، او را که شبها از کابوس از خواب می پرید و ساعتها می لرزید، آرام کردم، به خواسته خودش رشته روانشناسی را برگزیدیم و همه هزینه تحصیل اش را قبول کردم و بکلی یادم رفته بود که او از کجا آمده، بنظرم می آمد دخترکم بزرگ شده و من هم با او در تمام مراحل زندگی همراه هستم.
سلیمه گاه دچارشوک هایی می شد، خود را درون اتاقی حبس می کرد و ساعتها می گریست، که من با کمک چند کارشناس با تجربه روانی او را از این مرحله سخت و پر درد و رنج بیرون آوردم. می گفت می خواهم روانشناس بشوم و دختران وزنان ستمدیده چون خود را درمان کنم.
سلیمه را کمک کردم تا به کنجکاوی بزرگش درمورد پدر ومادرش پایان بدهد، 6 ماه طول کشید تا ما فهمیدیم پدرش براثر اعتیاد و مادرش براثر سینه پهلو درگذشته اند. سلیمه می گفت فامیل نزدیک دیگری ندارد ودیگر بعد از پدر ومادر، حاضر به بازگشت به گذشته اش نیست. وقتی سلیمه فارغ التحصیل شد، او را به یکی از روانشناسان با تجربه که از دوستان شوهرم بود سپردم، تا دوره های عملی را هم بگذراند، درست یکسال و نیم در آن کلینیک ماند تا آن پزشک آشنا گفت این دختر نابغه به شدت مسئول و دلسوز آماده کار است، او همه وجودش در خدمت به نیازمندان خلاصه شده است.
با شوهرم حرف زدم، آپارتمان کوچکی را که اجاره داده بودیم تا روزگاری در صورت نیاز بفروشیم فروختیم و قشنگ ترین بقولی مطب را برای سلیمه با همه وسایل زیبا و دستیار با تجربه آماده کردیم و او را در یکی از دوشنبه های آفتابی لس آنجلس در دفترش مستقر کردیم.
دیروز من بعد از مدتها به کلینیک کوچکش رفتم، توی اتاق انتظار، 5 نفر نشسته بودند، کنارشان نشستم، با هم حرف میزدند، اینکه دکتر سلیمه چقدر مهربان است، از آنها ویزیت نمی گیرد، مثل یک خواهر مهربان، مرتب با آنها در تماس است، او یک فرشته واقعی است.
در آن لحظه چقدر از مادر چنین دختری بودن احساس غرور کردم. یکی از آنها پرسید شما هم مریض دکترسلیمه هستید. خندیدم و گفتم بله من هم به اندوه بزرگ خودم با یافتن دکتر سلیمه پایان دادم در همان حال، سلیمه مرا از پشت پنجره اتاقش دید و بیرون آمد و در برابرم زانو زد و گفت چه سعادتی، مادرم به دیدار من آمده و من او را در آغوش فشردم.