… از حرفهای افسانه شرمنده شدم
من و مازیار هر دو در نهایت بلوغ فکری، تن به ازدواج با هم دادیم، من از یک ازدواج بی سرانجام گریخته و درست دو هفته مانده به مراسم، بقول مادرم جا زدم، مازیار هم یک ازدواج پراز دردسر و شکایت را بعد از 4 سال پشت سر گذاشته بود.
هردو کار می کردیم، هر دو پس انداز کافی داشتیم، هر دو آپارتمان مستقلی خریده بودیم و در واقع بدون نیاز بهم زن و شوهر شدیم، زندگی مان پر از عشق بود، طی 7 سال صاحب 3 فرزند شدیم. خانه ما پایگاه فامیل نزدیک بود. پدر و مادرها، خواهر وبرادرها، گاه به گاه به امریکا می آمدند و ما پذیرایشان بودیم، برای خیلی ها گرین کارت گرفتیم، برای جوان ترها در تحصیل و یافتن شغل و درآمد، بهترین یاور بودیم. حتی 3 نفرشان را صاحب زن و زندگی کردیم. به جرات من بهترین و منطقی ترین مادرشوهر و پدر شوهر دنیا را داشتم و مازیار هم مرتب می گفت مادر من یک فرشته واقعی و پدرم یک انسان کامل و با شخصیت است.
متاسفانه این آرامش و عشق و تفاهم، یکروز بکلی از هم پاشید، آنهم از روزی که دخترخاله مازیار از ایران آمد. افسانه زیبا، خوش اندام، خوش سروزبان و در نهایت طناز وفریبنده بود. بطوری که همه مردهای دوست و آشنا عاشق او شده بودند، مردان متاهل چشم از او بر نمی داشتند و جوان ترها و مجردها، چون سایه بدنبال او بودند، ولی افسانه یک آتشپاره کامل بود، او بامهارت خاص، همه را بدنبال خود می کشید و بقول مادرم او به راحتی صدها مرد را تشنه، سرچشمه می برد و تشنه بر می گرداند. بعضی از جوانهای آشنا از من می خواستند با افسانه حرف بزنم و من با سیاست خود را کنار می کشیدم چون نمی خواستم درگیر روابط و رویدادهایی بشوم، که فردا جوابگو باشم.
مازیار افسانه را خیلی دوست داشت، او را دختری سیاستمدار و عاقل و دوراندیش می دانست، که روزی مرد ایده ال خود را می یابد و به سروسامان میرسد، ضمن اینکه او را یاری داد، وارد کالج بشود و بعد هم کاری دست و پا کند و برای ورود به دانشگاه برنامه ریزی کند. خود افسانه می گفت دلش میخواهد روزی یک پزشک متخصص زنان بشود و فریادرس زنها باشد.
درخانه ما همیشه یا مادرم و یا مادرشوهرم پرستار بچه ها بودند، آنها به نوبت می آمدند، چند ماهی می ماندند و میرفتند، من خیالم از بابت بچه ها راحت بود، ولی بهرحال هرشب با وجود خستگی زیاد، سعی می کردم به بچه ها برسم، به درس و مدرسه، رویدادهای روزانه شان، به ورزش شان، به دوستان شان و خلاصه اینکه از زندگی روزانه شان بی خبر نباشم.
در مقابل مازیار بیشتر وقت اش با افسانه می گشت، اورا در تکمیل زبان انگلیسی اش، در تلاش برای ادامه تحصیل، در مشکلات کاری اش و اینکه چون هزینه های زندگی و خورد و خوراک ندارد، همه دستمزدش را برای آینده تحصیلی اش پس انداز کند. نزدیکی و صمیمیت میان مازیار و افسانه گاه مرا می ترساند، ولی چون به شوهرم ایمان داشتم، چون می دیدم افسانه دختر محکم و اصیلی است، براینگونه افکارم نهیب می زدم.
یکروز که دوستی خانوادگی به من خبر داد، که مازیار و افسانه را در یک کافی شاپ دیده، قلبم فرو ریخت و از اینکه با چنین حادثه ای همه آرزوهایم برباد میرود، برخود لرزیدم. شب ماجرا را با مازیار در میان گذاشتم. گفت بله با هم قهوه خوردیم، ولی راستش را بخواهی، افسانه در مورد دوستی اش با یک مهندس جوان، از من راهنمایی می خواست. گفتم لطفا اینگونه راهنمایی ها را هم در خانه انجام بده، من دلم نمی خواهد دوستانم این دیدارها را بعنوان شروع یک رابطه پنهانی بحساب آورند. مازیار بغلم کرد و مرا بوسید و گفت اجازه نده چنین افکاری به ذهنت راه یابد، تو عزیزترین موجود زندگی من هستی و خواهی بود.
به خود قبولاندم، که دچارحسادت و حساسیت شدید شده ام، باید خودم را کنترل بکنم و زندگی آرام خودم را از هم نپاشم. متاسفانه باز هم تلفن هایی شد، من بکلی رفتارم با افسانه سرد و بی تفاوت شد، بطوری که یکروز که به خانه آمدم، دیدم افسانه چمدان بسته و رفته است، راستش نفس راحتی کشیدم، بعد که مازیار سعی کرد از من بپرسد چرا افسانه آنچنان سریع ما را ترک گفت، فقط توی صورتش نگاه کردم و گفتم مهم نیست که چرا رفت، مهم این است که تو مراقب رفتار خود باشی، در لباس راهنمایی و دلسوزی با او سر از رستوران ها در نیاوری! مازیار به شدت عصبانی شد و برای اولین بار صدایش را بلند کرد و گفت اجازه نمی دهم به من توهین بکنی، گفتم این توهین نیست، این التیماتوم است، این هشدار است، وگرنه طلاق می گیرم.
شبی که همان دوست خبرداد، که مازیار را درون اتومبیل افسانه دیده، دیگر طاقت نیاوردم، به مازیار زنگ زدم وگفتم لطفا دیگر به خانه نیا، تا تکلیف طلاق مان روشن شود، خواست توضیح بدهد، ولی من نپذیرفتم و فردا یک وکیل را مامور گفتگو وقرارو مدار با مازیار کردم.
بچه ها بی خبر از همه چیز بی تاب پدر بودند، مادر مازیار مرتب می پرسید چه شده؟ خواهرانش از ایران زنگ میزدند و من یکروز چمدان بستم و به بهانه دیدار دوست صمیمی ام بنفشه راهی کانادا شدم و همزمان برای مازیار پیام دادم به خانه برگردد، تا من تکلیف زندگی مان را روشن کنم. بنفشه که خود یک تجربه طلاق داشت، شب و روز با من حرف میزد، از من خواست با افسانه حرف بزنم، من ابتدا قبول نمی کردم، ولی با اصرار او به افسانه زنگ زدم، خیلی تعجب کرد و در ضمن از حوادثی که رخ داده شدیدا ناراحت شد و بعد خیلی خونسرد گفت مازیار از زمانی که من نوجوان بودم، برایم یک برادر مهربان و دلسوز بود، وقتی هم که به امریکا آمدم، تنها بروی او تکیه داشتم، تنها به او همه اسرار زندگیم را می گفتم. تنها او بود که بارها در گزینش مرد زندگیم، درجریان مشکلات پیش آمده، با همه وجود به یاری من می آمد، فقط در چند جمله توضیح میدهم که مازیار ایده آل ترین مرد دنیاست، ولی مرد ایده ال من نبوده و نیست. مرد ایده آل من برخلاف مازیار سرپرمویی دارد، اندام متوسط و صاف وصوفی دارد، چشمانش قهوه ای است، سواد و دانش و تحصیلات مازیار را ندارد درعوض تا صبح برایم جوک می گوید، مرد ایده آل من برخلاف مازیار شوخ و شنگ و اهل رقص و پایکوبی است، از وقار مازیار هیچ نمی داند، خانواده اش اصیل نیست، ولی تا دلت بخواهد عاشق من است. روزی هزاربار قربان صدقه من میرود، برخلاف مازیار در میان جمع مرا می بوسد و حتی درون اتومبیل با من عشقبازی می کند. این مرد ایده ال زندگی من است، که از زمین تا آسمان با مازیار با وقار، آرام و شاعر مسلک فاصله دارد. من عاشق برادری مازیار هستم، از رابطه شما لذت می برم، قدر برادر مرا بدان، او در دنیا یک دانه است.
از حرفهای افسانه چنان شرمنده شدم، که حتی خداحافظی هم نکردم، بنفشه از دور نگاهم می کرد، خیلی آرام و موذیانه گفت بلیط برگشت را اوکی کنم؟
فردا غروب وقتی از پشت پنجره حیاط پشتی مان نگاه کردم، از دیدن بچه ها که غمگین به مازیار چسبیده بودند، از دیدن مازیار که به تصویر بزرگ شب عروسی مان روی دیوار چشم دوخته بود، از دیدن مادرشوهرم که غمگین گوشه ای نشسته بود دلم به درد آمد، کلید را در قفل چرخاندم، شاخه های گلی که در دستم بود به پای مازیار ریختم، بچه ها جیغ زدند، مازیار نشسته روی مبل، سرم را به آغوش کشید و مادرشوهرم برای اینکه اشکهایش را نبینم، از اتاق خارج شد.