داستان های واقعی

، من از 24 سال پیش که به آلمان رفته بودم، هیچگاه امکان سفر برایم پیش نیامده بود

، من از 24 سال پیش که به آلمان رفته بودم، هیچگاه امکان سفر برایم پیش نیامده بود

برای دیدار دوستان قدیمی و دخترعمه هایم به لس آنجلس آمده بودم، من از 24 سال پیش که به آلمان رفته بودم، هیچگاه امکان سفر برایم پیش نیامده بود، چون بجز 4 سال اول، بقیه سالها را گاه دو شیفت کار می کردم، تا هزینه زندگی مادر و دو خواهرم را در ایران تامین کنم. ما پدرمان را در همان جوانی از دست دادیم، مادرم فداکارانه ما را بزرگ کرد و هیچگاه تن به ازدواج نداد. من در پشت پرده می دانستم که گاه به گاه به دیدار اولین دوست پسر ونامزد خود، که او هم همسرش فوت کرده بود میرفت من بدلایل مختلف تاب ماندن درایران را نداشتم و بعد از سفری به ترکیه بدنبال پناهندگی رفتم و سر از آلمان در آوردم.
در آلمان با آقایی جوان آشنا شدم که مهندس مکانیک بود و برای خود آپارتمان و درآمد خوبی داشت و علاقمند ازدواج با من شد من هم چون نمی خواستم تنها زندگی کنم رضایت دادم. کورس متاسفانه بیمار بود، او از من میخواست با مردها دوست بشوم آنها را به خانه بیاورم و در اتاق خواب در برابر آینه بزرگ دیواری با آنها بخوابم و او از اتاق دیگر ازآینه ای که آن سویش فقط یک شیشه بود ما را تماشا کند و خود را ارضا نماید.
من زیربار نمی رفتم،ولی یکبار خودش با یکی از دوستانش که اتفاقا مرد خوش تیپی هم بود به خانه آمد، کلی بما مشروب خوراند و بعد هم گفت خوابش می آید میرود بخوابد، تاکید می کرد چون در شرایط مستی خواب عمیقی دارد او را تا فردا صبح بیدار نکنیم. آن شب در نهایت مستی و بی خبری، من با آن آقا هم آغوش شدم و می دانستم که کورس در اتاق دیگر ما را تماشا می کند. بعد از آن شب احساس گناه و پشیمانی مرا تا پای خودکشی هم برد و عاقبت تصمیم به طلاق گرفتم و علیرغم گریه ها و التماس های کورس، از او جدا شدم و تا مدتها از همه مردها می ترسیدم و فکر می کردم همه شان یک ناراحتی روانی دارند و فقط وظیفه شان شکنجه زنهاست. در جمع دوستان خود، متوجه شدم مردان خوب هم بسیارند که عاشق خانواده هستند و نجیب و پاک هستند ولی من همچنان از هر نوع دوستی و رابطه ای پرهیز می کردم.
در طی سالها، یکی دو بار با مردهایی آشنا شدم، ولی بجز یکی از آنها با بقیه رابطه ای نداشتم، آن یکی هم همسر و 3 فرزند داشت و بعد از 3 سال ناچار شد با همسرش به کانادا کوچ کند و مرا تا سالها در افسردگی و اندوه برجای گذاشت.
بدنبال ارتباط تلفنی با دوستان قدیمی ام، تصمیم گرفتم مدتی به لس آنجلس بیایم و بقولی دیداری تازه کنم و تفریح و تنوعی در زندگیم بوجود آورم. در لس آنجلس با یک گروه از مردان چاپلوس و ظاهر فریب روبرو شدم، که خوب می دانم فقط بدنبال زنها هستند، بدنبال لذت آنی و بعد هم بدنبال دیگران رفتن، خصوصا که فهمیدم بیشتر مردها، از رابطه جنسی خود با دخترها و زنها، با دوربین های شخصی فیلم می گیرند تا وسیله تفریح شان است و یا بعدها وسیله تهدیدشان !
یکی دو تا از دوستانم به چنین دام هایی افتاده بودند، یکی حتی خودکشی کرده بود، چون بعد از رابطه با آقایی بمدت 2 سال، وقتی یک خواستگار خوب پیدا می کند، آن آقا او را تهدید می کند که اگر رابطه اش را قطع کند، فیلم های خصوصی اش را بدست آن آقا میرساند.دوستم فکر می کند طرف بلوف میزند، ولی درست یک هفته به ازدواج اش مانده، آن فیلم ها بدست نامزدش میرسد و همه چیز تمام میشود و بدنبال آن دست به خودکشی میزند.
من با چنین رویدادهایی، از دوستی ها پرهیز می کردم. تا یکی از دوستانم، برادرش فرهاد را به من معرفی کرد، که ظاهرا خیلی با وقار و بقولی جنتلمن بود. فرهاد می گفت قبل از آنکه به اندام یک زن نگاه کند، به عقل و شعور و اندیشه های یک زن، به نجابت و پاکی و صداقت و ریشه های خانوادگی اش نگاه می کند. من برای اولین بار بود که چنین حرفهایی را می شنیدم، بخصوص دوستم مهشید می گفت برادرم همتا ندارد، خیلی دخترها دنبالش هستند، ولی او مغرور و بی اعتناست. من در طی 10 روز کم کم به فرهاد عادت کردم، احساس عجیبی داشتم، انگار برای نخستین بار یک مرد را باور کرده بودم من نقشه 3 هفته اقامت داشتم، ولی با اصرار فرهاد همچنان ماندم، تا مهشید گفت برادرم قصد ازدواج با تو را دارد من خوشحال شدم گفتم اجازه بدهید ابتدا من تکلیفم را با زندگیم در آلمان روشن کنم، فرهاد و مهشید دورم را گرفتند و گفتند آپارتمان ات را در هامبورگ بفروش، برای همیشه مقیم امریکا بشو، گفتم پس اجازه بدهید بروم ترتیب کارهایم را بدهم، فرهاد گفت تا ازدواج نکنیم نمی گذارم بروی! من هم خوشحال شدم و هم از عجله فرهاد کمی دچار تردید شدم، ولی درهرحال ما با هم ازدواج کردیم و من بعد از دو ماه به آلمان برگشتم تا ترتیب همه کارهایم را بدهم. متاسفانه فروش آپارتمانم به مشکلاتی برخورد، به فرهاد زنگ زدم و گفتم اگر می تواند به آلمان بیاید تا با کمک او کارها را روبراه کنیم، خوشحال شد و قرار گذاشت هفته آینده در هامبورگ باشد سه روز بعد زنگ زد و گفت چهارشنبه شب به آلمان می آید و از فرودگاه با قطار خود را به خانه من میرساند. من باز هم آدرس کامل و تلفن خانه خود را دادم، ولی شبی که انتظارش را می کشیدم، به مهشید زنگ زدم و گفتم می خواهم فرهاد را سورپرایز کنم. مهشید استقبال کرد شماره پرواز، ساعت فرود را به من داد، من سر ساعت در فرودگاه بودم، درست در ساعت مقرر، از دور فرهاد را دیدم، ولی او چنان به خانمی جوان که خیلی با هم صمیمی می آمدند چسبیده بود. من حیرت کردم، خودم را پشت مسافران پنهان کردم، ولی صدای آنها را می شنیدم، فرهاد به آن خانم گفت دیگر من تو را رها نمی کنم تو همان همسایه قدیمی گمشده من هستی، من شاید همین دو سه روزه به دیدارت بیایم، ولی بمجرد بازگشت به لس آنجلس، همدیگر را می بینیم. آن خانم فرهاد را بوسید و رفت. من که زانوانم می لرزید، خودم را به فرهاد رساندم، فرهاد اصلا انتظار دیدن مرا نداشت، گفت تازه از راه رسیدی؟ گفتم بجای بغل کردن و بوسیدن من، چرا این سئوال را می کنی؟ گفت من کنجکاو شدم، گفتم من شما را با عشق تازه تان دیدم، فرهاد رنگش پرید و گفت اشتباه می کنی، گفتم نمی خواهم با تو جر و بحث کنم، من برایت درهتل اتاقی می گیرم، تا تکلیف زندگی مان را روشن کنیم. فرهاد با اکراه به هتل رفت و من هم اندوهگین به خانه برگشتم، نمی دانستم چکنم به مهشید زنگ زدم، باورش نشد، مرتب می گفت تحقیق کن، در تصمیم گیری عجله نکن، من تا آنجا که فرهاد را می شناسم اهل این کارها نیست.
من آن شب تا صبح نخوابیدم، فردا صبح با زنگ در بیدار شدم، فرهاد و آن خانم که خیلی هم زیبا بود، جلوی در بودند فرهاد گفت از این خانم بپرس، تا واقعیت روشن شود، گفتم تو داشتی از یک گمشده قدیمی حرف میزدی، از اینکه او را دیگر رها نمی کنی، بعد هم خیلی صمیمانه همدیگر را بوسیدید.
آن خانم گفت فرهاد در طول سفر، از عشق شما و از ازدواج تان، از نقشه های آینده تان با من حرف زد، من خودم نامزد دارم و هیچگاه قصد از هم پاشیدن زندگی شما را ندارم، ما زمانی که نوجوان بودیم همسایه بودیم، بعد هم همدیگر را گم کردیم. رفتار من چنان بود که آنها از همانجا برگشتند و بعد هم خبر آمد که فرهاد به لس آنجلس بازگشته است، مهشید همچنان می گفت اشتباه می کنی و من با خودم می جنگم که چطور ممکن است آنها آنچنان صمیمی و احساسی با هم حرف بزنند و همدیگر را ببوسند ولی حرف از یک همسایه قدیمی باشد؟ من نمی توانم بخودم بقبولانم و از شما می پرسم من چه باید بکنم؟ من هنوز در هامبورگ هستم و تصمیمی نگرفته ام.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا