داستان های واقعی

پریسا شجاعانه به سفری بی بازگشت رفت

پریسا شجاعانه به سفری بی بازگشت رفت

پریسا شجاعانه به سفری بی بازگشت رفت
قصه من ودخترم پریسا، قصه نیست، یک واقعیت تکان دهنده، پراحساس، انسانی و درنهایت افتخارآمیز است. من اگر همین امروز سربگذارم وبروم، با غرور و سربلندی میروم و آرزو میکنم همه شما دخترانی چون پریسا داشته باشید.
2ماه ونیم پیش که پریسا خبر داد، بعد از 24سال دوری از ایران، می خواهد به دیدار فامیل وبخصوص پدربزرگ ها و مادربزرگهایش برود، من نمی دانم چرا دلم شور میزد، گفتم بگذار تابستان با هم برویم، گفت نیرویی به من می گوید همین حالا بهترین زمان است. پریسا با سابقه پرستاری و متخصص اتاق بیهوشی، همیشه در اندیشه نجات انسانها بود در هر بیمارستانی شروع بکار می کرد، همه او را فرشته صدا می زدند و من که خود او را بزرگ کرده بودم می دانستم که چه قلب مهربان و فرشته صفتی دارد.
پریسا با 3 تا چمدان سوقات برای کوچک و بزرگ، راهی شد، توی فرودگاه نیویورک با زور از آغوش من جدا شد و رفت و من تا زمانی که هواپیما روی آسمان پرواز کرد، سایه پریسا را روی ابرها دنبال می کردم.
با رفتن پریسا، من دو هفته بی تاب بودم، ولی بعد که تصاویر دیدارهای هیجان انگیز خود را با فامیل برایم می فرستاد خوشحال می شدم، پریسا درآغوش آنها گم شده بود، می گفت سالها این همه عشق و مهربانی را یک جا احساس نکرده بودم، کاش همین جا می ماندم، کاش شب و روز پرستار پدر بزرگها و مادربزرگها بودم.
با شروع ماجرای کرونا من مرتب به پریسا زنگ می زدم و می گفتم خودت را نجات بده، تو یک دختر 18ساله اینجا داری، او به تو تکیه دارد، می گفت مادر تو نمی دانی اینجا چه خبر است؟ اگر تو هم اینجا بودی، با من همراه می شدی، اگر مهتاب دخترم نیز اینجا بود، دستیار شبانه روزی من می شد.
وقتی فهمیدم پریسا وارد کادر بیمارستانی شده، هر جا که او را نیاز داشته باشند دوان دوان میرود. بی قرار و بی تاب شدم. من خبرهای خوبی از ایران نمی شنیدم، بی احتیاطی ها، بی خیالی ها وعدم توجه بعضی مردم و مسئولان، عدم امکانات پزشکی مرا تا پای سکته می برد. با یکی دو تا از دوستان قدیمی حرف زدم، همه شان می گفتند این دختر را نجات بده، اینجا مرگ در هرگوشه ای کمین کرده است اینجا فرشته ها بی محابا، بیماران رو به رفتن را به آغوش می کشند.
برایشان می گفتم دراین سرزمین پرقدرت هم، هیچکس به فردا امید ندارد، در اینجا هم پزشکان، پرستاران، کادرهای درمانی، حتی مردم عادی، تن به ریسک می دهند، هیچکدام نمی دانند شب به خانه بر می گردند یا نه؟ فردا همدیگر را می بینند یا نه؟ ولی شاید این فاجعه تست تازه ای از انسانیت هاست، شاید خود مردم با مراجعه به درون خود، میزان فداکاری و ازخودگذشتگی شان را محک بزنند.
من هر دو سه روز یکبار با پریسا حرف میزدم، یک شب بغض کرده از یک دختر جوان می گفت که پدر و مادرش را از دست داده وخود امیدی به فردا نداشت، ولی همه چک های بانکی خود را که امضا کرده بود وبدست من داد و گفت همه پس انداز مرا بگیر و برای این بیماران وسیله درمان تهیه کن، برای نیازمندان غذا و دارو بخر، من بجز پدر و مادر کسی را دیگر ندارم که مراقب شان باشم و مرا قسم می داد از همین فردا اقدام کنم، می گفت خودت با دست خودت این کارها را بکن، به دست دولت و سازمان ها نده. من تا حد توان این کارها را کردم، عکس و تصاویر زنده شان را برای آن دختر آوردم، چقدر خوشحال شد، نگاهش کردم درمیان جمعی دیگر زیر سقف یک چادر بزرگ همه چشم به سفر فردا دوخته بودند. آخرین روز به سراغش رفتم و پرسیدم کاری از دستم بر می آید؟ گفت میشود یکبار برای همیشه مرا بغل کنی، سالهاست طعم بغل یک مهربان را نچشیده ام. مادر باور کن علیرغم همه دستورات، محدودیت ها، هشدارها، من دخترک را با همه عشق بغل کردم، خودش را سخت به من چسبانده بود، آرام آرام اشک می ریخت، در همان حال آنقدر ماند تا رفت، درست درهمان لحظه، عده ای از کادر درمانی برسرم ریختند که تو حق نداشتی او را بغل کنی، بخاطر خودت، به خاطر بیماران بعدی، بخاطر قوانین و دستورات، تو همه قوانین را شکستی و من گفتم خوشحالم به قیمت آخرین بغل پر از عشق، آخرین نفس های زندگی در بغل یک انسان دیگر، قوانین را شکستم، مرا تنبیه کنید، زندانی کنید، برایم مهم نیست، آنها راست می گفتند، ولی من درآن لحظات، هیچ قانونی را قبول نداشتم.
به دخترم گفتم عزیزم تو داری تا قعر یک تونل تاریک و هولناک پیش میروی، گفت مادرم خوشحال باش، من انگار روی ابرها پرواز می کنم گفتم من طاقت ندارم، من شاید همین فردا به سوی تو پرواز کنم، فریاد زد چنین نکن و من گوشی را گذاشتم.
توی خیابان ها راه افتادم، هرچه درجیب و کیف داشتم به هوم لس ها بخشیدم. غروب به خانه برگشتم، هرچه لباس گرم بود هرچه داروی مسکن بود، هرچه غذای کنسروی بود همه را درون کیف بزرگی جای دادم با وجود عکس العمل های خشونت آمیز از سوی بعضی هوم لس ها، مردم گذر، من همه آنچه داشتم میان آنها که می پذیرفتند تقسیم کردم، همزمان به صف سوپرمارکت ها پیوستم، برای مادران جوان و میانسال و حتی پیری که نیازی داشتم خریدم و به آنها هدیه دادم و با حیرت نگاهم می کردند و من زیر لب به فارسی می گفتم قابلی ندارد، من مادر پریسا هستم، برای پریسای من دعا کنید.
هرچه خبرها بقولی داغ تر و پرهیجان تر می شد، دل من بیشتر فرو می ریخت، کمتر کسی می دانست که این خبرها چه بروز ما می آورد، چگونه شب هایمان را سیاه و طولانی میکند و روزهایمان را پر از دلهره و وحشت.
تلاشم برای رفتن به ایران به نتیجه نرسید و همه مانعم شدند، پریسا مرتب زنگ زد و گفت اگر همچنان مرا دوست داری همانجا بمان و از مهتاب من نگهداری کن، مهتاب من هم بیقرار است، با اینکه با گروهی از دانشجویان به خدمات مختلف در سطح جامعه مشغول است، ولی بارها آرزو کرد به من بپیوندد و من برایش توضیحاتی دادم که قانع شد.
تصاویری که پریسا برایم می فرستاد، تکانم می داد، اشکهایم را سرازیر می کرد و هرلحظه بر غرورم می افزود، پریسا به دل حوادث رفته بود، از هیچ چیز ابائی نداشت. وقتی خبر بهبودی و ترخیص بیماری را می داد، ابتدا دقایقی بغض می کرد، می گفت شبها را در یک اتاق مجزا در خانه مادربزرگش می گذراند، دورادور و با احتیاط به آنها کمک می کند، ولی همه نیرویش را در بیمارستان و کمپ ها برای کمک به بیماران بکار گرفته است و وقتی من عکس هایی از کمک های خودم، دیدار با مردم نیازمندو هوم لس ها می فرستادم، می گفت مادر تو یکتایی، تو یک دانه ای.
از 8 روز پیش دیگر تصویری و پیامی از پریسا نگرفتم، به دوستان و فامیل زنگ زدم، به مادرم زنگ زدم، کسی خبری نداشت، مادرم می گفت 5 شب است خبری از پریسا نیست ، چراغ اتاق اش خاموش است من نگران به هر دری میزدم، به پزشکان، پرستاران زنگ زدم، جواب درستی نمی دادند تنها یکی از آنها گفت پریسا با شما تماس می گیرد، نگران نباشید.
دو شب پیش تلفنم حدود ساعت 4 صبح زنگ زد، از جا پریدم، تلفن را برداشتم شماره پریسا نبود، خانمی گفت شما شهنازخانم هستید؟ گفتم بله ترا بخدا حرف بزنید، از پریسا بگوئید، گفت می خواستم به شما اطلاع بدهم پریسا در نهایت آرامش و با لبخند رفت، کاش ما جرات، شهامت، عشق وفداکاری او را تا این حد داشتیم. به دخترتان افتخار کنید گوشی از دستم افتاد. روی مبل انگار خشک شده بودم، در یک لحظه پریسا را بالای سر خودم دیدم، تکان خوردم، این مهتاب بود که درست شبیه مادرش شده بود، بغلم کرد و گفت غصه ندارد مامان جون، مادرم فرشته ای بود که به فرشتگان پیوست. من همیشه با شما هستم، من تنهایتان نمی گذارم و بعد با هم به آخرین پیام تلفنی پریسا گوش دادیم: برایم نگران نباشید، من همه روز و شب در حد توان خود زندگی می بخشم، حتی اگر زندگی

خود را هدیه کنم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا