دسته‌بندی نشده

هیچگاه فکر نمی کردم

هیچگاه فکر نمی کردم

هیچگاه فکر نمی کردم سرنوشت با من چنین بازیهایی داشته باشد. مرا به سویی بکشاند که شاهد عجیب ترین رویدادها باشم. یادم هست از ایران که بیرون آمدم، دلم می خواست رشته پرستاری را دنبال کنم. در همان ماههای اول ورود به کانادا، به کالج رفتم، دوره 2 ساله ای را گذراندم و بعد هم در یک کلینیک مشغول شدم. یک شب بیماری که از لحظه اول غر میزد ناگهان با یک میله آهنی که از زیرتخت درآورده بود، برسر من کوبید و بیهوشم کرد، که حدود دو ماه بستری شدم، یک وکیل برایم حدود 200 هزار دلار از بیمه بیمارستان گرفت، من تصمیم داشتم دور کارکردن را مدتی خط بکشم. یکی از دوستانم سفارش کرد پولم را به کمپانی های بزرگی که آینده ساز بود بسپارم و ماهانه بهره ای بگیرم، من هم این کار را کردم، که متاسفانه آن کمپانی ورشکست شد و نصیب من 4 هزار دلار شد. مدتی انزوا گزیدم و خودم را در آپارتمانم پنهان کردم. بعد با کمک دوستی بعنوان پرستار بچه های یک خانم بکار مشغول شدم، آن خانم دو دختر کوچولوی شیرین داشت و از شوهرش جدا شده بود و بمرور فهمیدم بدلیل برادران شروری که دارد به شوهرش حتی اجازه نمی دهد یکبار در ماه هم بدیدار بچه هایش بیاید دو سه بار آن آقا مرا در رستورانها و فروشگاهها دید و جلو آمد و گفت برای چند ساعت بچه ها را به او بسپارم که من به او گفتم چون بچه ها به مادرشان خبر میدهند، من جرات این کار را ندارم. گفت من دستمزد 6 ماه را بتو میدهم، ولی تو اجازه بده بچه ها را از صبح تا شب به آپارتمانم ببرم. من گفتم نیاز به پول ندارم ولی اجازه بده با بچه ها حرف بزنم و ببینم آیا به مادرشان خبر میدهند یا نه؟ دو روز بعد به بچه ها گفتم پدرشان برای بردن آنها به سینما و خرید می آید، آیا دوست دارید بروید؟ هر دو از شوق جیغ زدند، گفتم اگر به مادرتان بگوئید همه ما را تنبیه می کند، آنها گفتند به مامان حرفی نمی زنند.
من یکروز ازساعتی که زیبا مادر بچه ها سرکار رفت تا بازگشت اش، بچه ها را به رامین پدرشان سپردم. گرچه بشدت دلواپس بودم، ولی دلم بحال رامین می سوخت.
یکروز که بچه ها را تحویل می گرفتم، یکی از دوستان زیبا مرادید، جلو آمد و گفت می دانی اگر زیبا بفهمد از تو شکایت می کند؟ گفتم بله، این آخرین بار بود، گفت من اگر بفهمم یکبار دیگر چنین کاری کردی به زیبا خبر میدهم و بعنوان شاهد به دادگاه هم می آیم من قسم خوردم و فردا به رامین تلفن کرده و همه چیز را گفتم، رامین گفت چون آماده سفر است یکبار دیگر می خواهد بچه ها را ببیند. من با ترس و لرز قبول کردم و بچه ها را بردم. ولی متاسفانه رامین سر ساعت بچه ها را برنگرداند، هرچه به تلفن دستی اش زنگ زدم، جواب نداد من داشتم از ترس می مردم. وسط خیابان مثل دیوانه ها با خودم حرف میزدم و بعد به هرجایی سرزده و نا امید برگشتم من حتی آدرس خانه رامین را هم نمی دانستم، گریان به خانه برگشتم، وقتی زیبا بازگشت گفتl بچه ها در شاپینگ سنتر گم شدند، او بلافاصله به پلیس زنگ زد و هرچه فریاد و ناسزا و نفرین بود نثار من کرد و گفت تا گزارش به پلیس اینجا بمان ولی بعد برو پی کارت، نمی خواهم قیافه ات را ببینم. حقیقت را بخواهید من به چند جهت ماجرا را رو نکردم، اولا می دانستم که زیبا و برادرانش یا رامین را می کشند و یا روانه زندان می کنند دوم اینکه اگر ماجرا را رو می کردم خودم هم به دردسر می افتادم و مسلما زندانی می شدم، نمیدانم تصمیم درستی بود یا نه ولی سکوت کرده و هرچه ناسزا بود شنیدم. پلیس مرا زیر سئوال برد، احساس می کردم پلیس به من شک دارد ولی هیچ دلیلی پیدا نمی کرد که من بچه ها را پنهان کرده باشم و یا به آنها صدمه ای زده باشم.
من شاهد گریه های بی امان زیبا بودم وبعد هم مرا از خانه خود راند، من به همان اتاق نیمه تاریک تنهایی هایم پناه بردم 3 شب بعد رامین پیدایش شد، گفت دورادور خبر دارم که مرا لو نداده ای، من با فروش آپارتمانم، مبلغ قابل توجهی برای تو درنظر گرفته ام بعد هم میخواهم بچه هایم را که عاشق من هستند با خودم به ایران برگردانم.
من باز هم گفتم این کار را برای پول نکردم، دلم بحال شما سوخته بود، گفت تو خوب می دانی که زیبا و برادرانش آدمهای خوبی نیستند، برادرهایش در کارهای خلاف هستند. خیلی هم خطرناکند. دخترهای معصوم من زیردست این خانواده هدر میروند من به رامین که یک دسته پول روی میز گذاشته بود گفتم لطفا پولها را بردارید، گفت ترا بخدا این پول را که در اصل حقوق سه ماه آینده توست و من عامل اخراج ات شدم بردار تا من بعدا بیشترجبران کنم.
سعی کردم ذهنم را از این خانواده پاک کنم، سعی کردم به تلفن های رامین جواب ندهم، تا یکروز که به فروشگاهی رفته بودم، زیبا را دیدم که چون سایه ای لرزان به هر سویی میرود، به شدت لاغر شده، رنگش پریده وصورتش شکسته است، با خودم گفتم آیا من عامل این شکستن و اندوه فراوان شده ام؟ آیا او قابلیت چنین بچه های معصومی را دارد؟ آیا اگر من کاری کنم که بچه ها به آغوش او برگردند کار درستی کرده ام؟ در همین اندیشه ها بودم که ناگهان زیبا مرا دید، به سویم آمد، مرا بغل کرد و گفت مرا ببخش آن روزها دیوانه شده بودم، شاید تو تقصیری نداشتی، حتی پلیس هم رد پای بچه های مرا پیدا نکرده، فقط نام و عکسهای آنها را در لیست گمشده ها جای داده است.
زیبا اصرار کرد به خانه اش برگردم، می گفت تو بوی بچه هایم را میدهی، گفتم فردا به دیدنت می آیم. آن شب تا صبح بیدار بودم و با خود می جنگیدم. فردا ظهر به دیدارش رفتم، خانه اش جهنمی شده بود، همه چیز بهم ریخته بود، من تا شب خانه اش را تمیز کردم برایش کلی خرید کردم و غذا پختم، حتی او را خواباندم، دیدم آرام بخواب رفته بود، این بار دلم برای زیبا سوخت، فردا به رامین تلفن کردم، تعجب کرد، گفتم میخواهم بچه ها را برای آخرین بار ببینم. گفت من بتو اطمینان ندارم گفتم هرجا، هر ساعتی بگوئی می آیم گفت من دو هفته دیگر پرواز دارم، وقت زیادی ندارم. گفتم ده دقیقه فقط ده دقیقه، گفت دو سه روز دیگر آدرسی میدهم بیا تا بچه ها را ببینی.
ازآن لحظه بی تاب شدم، دارم با خودم می جنگم، من چه باید بکنم. اجازه بدهم رامین بچه ها را بردارد و برود ایران؟ آیا زیبا را درجریان بگذارم و مسلما پای پلیس و برادرانش هم پیش می آید. نمی دانم چه خواهد شد. باور کنید سردرگم شده ام. جواب مرا فوری بدهید، سرنوشت چند انسان در دست من است.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا