داستان های واقعی

هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، آرزو می کنم، کاش آنروز از خانه دور نمی شدم، کاش آن حادثه پیش نمی آمد، کاش آنروز خواب می ماندم.

هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، آرزو می کنم، کاش آنروز از خانه دور نمی شدم، کاش آن حادثه پیش نمی آمد، کاش آنروز خواب می ماندم.

هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، آرزو می کنم، کاش آنروز از خانه دور نمی شدم، کاش آن حادثه پیش نمی آمد، کاش آنروز خواب می ماندم.
من 13 ساله بودم، که به اتفاق پدر و مادر و 4 برادرم ایران را ترک کردیم. من پر از شوق دیدار اروپا و امریکا بودم با خود می گفتم آن لحظه که جلوی دوستان هم سن و سال خود در امریکا، ناگهان ظاهر شوم، چه شوری بپا میشود، چون آنها مرتب می گفتند پدر ومادرت را تشویق به سفر کن، پاشو بیا بیرون، آینده ات در طوفان محدودیت های ایران سیاه میشود ما یکسره به لندن رفتیم، چون پدرم در سالهای دور درانگلیس تحصیل کرده وحتی اقامت گرفته بود مشکلی نداشتیم. پدرم دوستان زیادی در لندن داشت، آنها کمک کردند پدرم یک مجموعه آپارتمانی که 12 یونیت داشت بخرد و از طریق یک کمپانی، همه را اجاره بدهد، برای خودمان هم یک خانه قدیمی را که از در و دیوارهایش گل می ریخت خرید. همه خوشحال بودیم، برادرانم از 4 تا 16 ساله بودند، همه درس می خواندند، یکی دو بار هم برادرانم در مدرسه گرفتار چند نژادپرست شدند که خوشبختانه یکی از مستاجرین ساختمان پدرم، هم پدر و هم برادرش پلیس بود و او خیلی به ما کمک کرد ما هم مرتب برای آن خانواده غذای ایرانی می پختیم و یا کلی شیرینی و آجیل برایشان می بردیم و همین سبب دوستی میان دو خانواده شده بود.
من سال دوم دبیرستان بودم، عاشق دوچرخه سواری بودم، تقریبا همه روزه در اطراف خانه می گشتیم و دوستان تازه ای هم پیدا کرده بودم مادرم همیشه هشدار میداد که مراقب باشم، می گفت آدمهای مریض و متجاوز همه جا هستند، سعی کن از خانه دور نشوی. یکروز که آفتاب همه جا را پوشانده بود، روز زیبایی بود. من سوار بردوچرخه راه افتادم، اتفاقا در مسیرم با یکی دو تا دختر و پسر هم برخوردم با آنها نوشابه، ساندویچ هم خوردیم. بعد من براهم ادامه دادم تا سر به یک منطقه خیلی خوش آب و هوا رسیدم بی اختیار به جلو میراندم، که ناگهان متوجه شدم یک دوچرخه سوار دیگر بدنبال من می آید، کمی ترسیدم، به سرعتم افزودم، او هم سریع تر آمد، متاسفانه بجای بازگشت، همچنان جلو میرفتم. تا به سویی راندم که به بالای تپه ای ختم می شد، او هم آمد و من با همه قدرت تپه را بالا رفتم و در لبه یک دره قرار گرفتم.
با خود گفتم بیشتر از این جلو نمی آید، ولی او هم بالا آمد، دوچرخه اش را گوشه ای انداخت و گفت چرا فرار می کنی؟ گفتم تو کی هستی؟ گفت من همان هستم که از تو خوشش می آید و می خواهد تو را ببوسد. فریاد زدم اگرجلوتر بیایی خودم را به پائین پرا می کنم، گفت جرات نداری بعد به من نزدیک شده و با زور بغلم کرد. من باهمه قدرت به دفاع برخاستم و در یک فرصت کوتاه، او را به سوی دره هل دادم، صدای فریادش را شنیدم و بلافاصله سوار بر دوچرخه از آنجا دور شدم. همه وجودم می لرزید. وقتی جلوی خانه رسیدم، قدرت حرف زدن هم نداشتم، برادر کوچکم جلو آمد و گفت چی شده؟ گفتم یک آقایی مزاحم من شده بود، فرار کردم، گفت می خواهی به پدر خبر بدهم؟ گفتم نه، از فردا جلوی دوچرخه سواری ام را می گیرد آن شب نه شام درستی خوردم، نه درسی خواندم، نه حواسم سرجایش بود با خودم می گفتم نکند پسره مرده باشد. شب دو سه بار از خواب پریدم، هر بار آن پسرک را می دیدم که به من حمله می کند. من حتی یکبار با چاقو زخمی اش کردم و از خواب پریدم، فردا توی مدرسه هم حالم سر جا نبود، بعد از ظهر که به خانه آمدم توی خبرهای تلویزیون دیدم، که پلیس از سقوط نوجوانی از دره حرف میزد و اینکه شاید کسی او را هل داده، شاید قصد خودکشی داشته، ولی در شرایط وخیمی در بیمارستان بستری است.
تا حدی خیالم راحت شد، که طرف نمرده است، ولی بهرحال احساس عذاب وجدان می کردم، دو سه روز بعد پلیس اعلام کرد که آن نوجوان قربانی یک درگیری شده و تقریبا نیمه فلج شده و قادر به شناسایی اطرافیان نیست، این خبر بیشتر ناراحتم کرد، ولی جرات نداشتم با کسی حرف بزنم، سعی کردم آنرا فراموش کنم چون بخودم قبولاندم که اگر از خودم دفاع نمی کردم، شاید او به من تجاوز کرده و بعد هم مرا می کشت. همین مرا آرام می کرد.
دو ماه بعد پدرم خانه بزرگتری خرید و ما از آن محله رفتیم، من در کالج با پسری بنام رابین آشنا شدم که از همان روزهای اول می گفت از من خیلی خوشش آمده و پیشنهاد دوستی داد، من نپذیرفتم و گفتم اهل این دوستی ها و رابطه های آزاد نیستم. گفت بسبک ایرانی بیام خواستگاری، گفتم هنوز زود است گفت ولی من میترسم تو را از دست من در آورند. من که خنده ام گرفته بود گفتم نامزد میشویم! گفت بدون هیچ رابطه ای؟ گفتم بدون رابطه! در واقع ما قرار و مدارهای خود را گذاشتیم و البته بعد از 6 ماه عاشق هم شدیم. بکلی ممنوعیت رابطه از بین رفت و درست یکسال و نیم بعد من حامله شدم، هر دو ترسیده بودیم، تا یکروز رابین به دیدار مادرم آمد و گفت علاقمند ازدواج با من است. مادرم گفت تو نه شغلی داری و نه درآمدی، چگونه می خواهی زن بگیری؟ رابین گفت از همین فردا بدنبال کار میروم، اتفاقا بدلیل تخصص در برنامه ریزی کامپیوتر، خیلی زود استخدام شد، مادرم با پدرم حرف زد به او فهماند که چاره ای جز پذیرش ندارند. پدرم ابتدا مخالفت کرد و حتی دستور داد من تن به کورتاژ بدهم، ولی نه من، نه رابین و نه مادرم موافق نبودیم، عاقبت پدرم موافقت کرد ولی گفت باید درخانه پدرم زندگی کنیم تا همه چیز تحت کنترل او باشد. هر دو موافقت کردیم. دیدار پدر و مادرم با مادر رابین، منجر به برگزاری مراسم ساده ای شد که بدلیل سفر پدر رابین و دو برادرش به استرالیا، بدون حضور آنها برگزار شد.
با تولد دخترم، یک شب با پدر ومادر رابین و پدر ومادر من ، به یک رستوران رفتیم، خوشبختانه پدر و مادرها با هم جور شدند و پدرم مسئولیت اداره ساختمان خود را به رابین داد. من هم بعنوان همکارش با او بودم، حقوق کافی هم می گرفتیم. تا قرار شد در جشن سالگرد ازدواج پدر و مادر رابین شرکت کنیم، من قشنگ ترین هدایای ایرانی را برای آنها تهیه دیدم و شب جشن شان به خانه آنها رفتیم و در یک لحظه من از دور دیدم که رابین یک پسر نوجوان را روی صندلی چرخدار به طبقه پائین آورد، ولی او را به میان جمع نیاورد، من پرسیدم موضوع چیست؟ گفت برادرم فلج است و زیاد علاقمند دیدار غریبه ها نیست.
نمیدانم چرا دلم ناگهان فرو ریخت، بعد هم اصرار کرد من با برادرش دیدار کنیم، او مرا با خود به آن اتاق برد و من ناگهان خودم را با آن جوان مهاجم روبرو دیدم، همان جوانی که من به پائین دره هل داده بودم، ابتدا ترسیدم که مرا بشناسد ولی او فقط خیره مرا نگاه کرد. انگار میخواست حرفی بزند ولی قدرت حرف زدن نداشت.
من همه وجودم منقلب شد، به شدت ترسیدم، نه تنها شب را نخوابیدم، بلکه روز را هم در اضطراب بودم. دوبار تصمیم گرفتم به رابین همه واقعیت را بگویم، ولی ناگهان بخود آمدم و گفتم اگر او بفهمد، مرا ترک می کند و زندگیم از هم می پاشد، دخترم سرگشته میشود… بعد بخودم گفتم اگر این راز را در دل نگه دارم. شب و روزم سیاه میشود

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا