من و 5 تن از دوستان صمیمی ام تصمیم گرفتیم
من و 5 تن از دوستان صمیمی ام تصمیم گرفتیم
من و 5 تن از دوستان صمیمی ام تصمیم گرفتیمبه بهانه حضور دریک کنسرت درترکیه، با موافقت خانواده از ایران بیائیم بیرون، که درواقع نقشه ما سفربه امریکا یا کانادا بود. در استانبول دو روزی ماندیم، روز سوم یک خواستگار خوب برای منیژه یکی از دوستانمان پیدا شد یک تاجر کویتی بود، که عاشق منیژه شد، می خواست همان روز او را با خود به کویت ببرد، ولی ما نظردادیم درصورت ازدواج چنین مسئله ای اتفاق می افتد، رحمان همان خواستگارعاشق، در روز پنجم اقامت ما، با منیژه ازدواج کرد و او را با خود به کویت برد، ولی ازما خواست برای شب عروسی شان به آن کشوربرویم. همه قول دادیم، منیژه هم خوشحال بود و هم تا حدی غمگین، چون دلش میخواست با ما به امریکا بیاید.
نمیدانم چرا به دلم آمده بود، ما دیگرسالها همدیگر را نمی بینیم، عجیب اینکه ما قصد سفرمان به کنار دریا بود، ولی در هتلی که بودیم یک آقای میانسال موسفید، به رکسانا دوست مان پیشنهاد دوستی داد. همه به او هجوم بردیم که یعنی چه؟ فکرکردی با یک دخترخراب روبرو هستی؟ آن آقا کلی عذرخواهی کرد و گفت متاسفانه من زن دارم ولی یک دوست خوب دارم، که بدنبال یک دخترایرانی است پرسیدیم خودت اهل کجائی؟ گفت من اهل هاوایی هستم، اونجا هتل دارم، دوستم هم 3 تا رستوران دارد. بعد همان لحظه تلفن دوستش را گرفت و ما را روی اسکایپ گذاشت، دوستش مرد خوش تیپی بود، رکسانا را دید گفت خیلی خوشگله، بعد سیما را دید گفت این یکی معرکه است، حاضراست برای من کارکند؟ گفتیم ما آمدیم بیرون ازدواج کنیم، گفت من از این خانم خوشم آمده، شاید برای ازدواج به توافق برسیم، بعد به دوستش گفت من مدارک می فرستم ترتیب سفراین خانم را بده، اگر آمد و مرا نپسندید برگردد. سیما گفت حرفی ندارد ولی حداقل یکی دیگراز دوستانم همراهم باید بیاید، آن آقا گفت ترتیب سفرهر دو را میدهم.
سه روز بعد که سیما و رکسانا هم رفتند، من ماندم و وفا و سمیرا، قرار گذاشتیم دو سه روزی بگردیم تا تکلیف بچه ها روشن شود ازحق نگذریم همه بچه ها خوشگل وخوش اندام و بلند قد بودند، توجه هرمردی را جلب می کردند و من ازخودم حرف نمیزنم ولی همه می گفتند تو ازهمه خوشگل تری. البته این راهم اضافه کنم بیشتردخترها و زنهایی که ازایران بیرون می آیند بدلیل جراحی های شبیه بهم، مثل عروسک هایی شده اند که از یک کارخانه درآمدند ما هم دست کمی ازبقیه نداریم فقط فرق ما سن و سال پائین مان است که زیاد نیاز به جراحی نداریم.
فردا صبح سمیرا مرا از خواب پراند، گفت پاشو پائین هتل پراز آقازاده است، شاید ازمیان آنها یکی را پیدا کنیم ، گفتم آقازاده ها اهل ازدواج نیستند، ازبس دنبال رقاصه ها و زنان روسی هستند، ازازدواج گریزان شده اند. گفت ولی حداقل 10 تا مهاجرازامریکا هم آمده، بالاخره یک آزمایش جدید است، گفتم تو برو ولی من نیستم، گفت همین الان که می آمدم بالا، وفا با یک آقای موقر درحال گپ و گفتگو بود، بهرحال من میروم پائین تا تو بیایی.
من یک ساعت بعد رفتم پائین، از وفا خبری نبود، سمیرا گفت با اون آقا رفت بیرون، گفتم به همین آسانی؟ گفت تو چرا سخت می گیری؟ گفتم من محتاط هستم، با آدمی که نمی شناسی چطور میروی بیرون؟ گفت حق داری، ولی بهرحال باید بدنبال سرنوشت رفت سرنوشت که نمی آید در اتاق ما را بزند.
من و سمیرا صبحانه خوردیم، تا ساعت 4 بعد ازظهربیرون بودیم، وقتی برگشتیم اتومبیل پلیس را جلوی هتل دیدیم وازپشت پنجره وفا را دیدیم که صورتش زخمی است و روی مبل نشسته، پلیس با او حرف میزند جلو رفتیم، معلوم شد آن آقای موقر وفا را با خودش بیک فیلم سکسی برده و میخواسته درهمان سالن سینما به او تجاوز کند که درگیرمیشوند، آن آقا با مشت به صورت وفا می کوبد وپائین چشمش را زخمی می کند حالا آمده بودند تا آن آقا را درهتل پیدا کنند، ولی معلوم شد اصلا درآن هتل اقامت نداشته! ما وفا را با پلیس به بیمارستان بردیم و من هرچه فریاد بود برسراو و سمیرا کشیدم که چرا تا این حد ساده و زودباور هستند و به هرقیمتی می خواهند به هدف خود برسند دو سه روزی بچه ها آرام بودند. تا منیژه تلفن زد و گفت خیلی شانس آورده، خانواده شوهرش اصلا ایرانی هستند و خیلی زود او را به جمع خود پذیرفته اند، ما اصرارکردیم درفکردعوت ازما نباشد، فقط دراندیشه سرو سامان دادن به زندگی خود باشد.
سیما و رکسانا ازهاوایی زنگ زدند، گفتند رابین همان آقا، صاحب چند رستوران است و خیلی علاقمند دوستی با سیماست، ولی هنوز آمادگی ازدواج ندارد، در ضمن شغل خوبی به هردوی آنها در رستوران هایش میدهد. من گفتم خودتان تصمیم بگیرید، اگر مرد خوبی است برای ازدواج عجله کنید وهر دو گفتند می توانند ما را هم به آن سوی بکشانند که من نپذیرفتم و اتفاقا یک هفته بعد، سمیرا با آقایی آشنا شد که برای پلیس بین الملل کار می کرد، آرام خیلی جدی بود. بعد از چند جلسه، به سمیرا گفت چون او به دو سه زبان حرف میزند، حاضراست او را به استخدام درآورد و بعنوان آسیستان با خود ببرد، البته گفته بود که 6 ماه طول می کشد. من گفتم بپذیر و شغل خوش آتیه ای است. سمیرا تقریبا هرشب با آن آقا بیرون میرفت و بدجوری عاشق هم شده بودند، کم کم سمیرا در هتل همان آقا اقامت کرد وخیال من راحت شد، من دراصل ازهمه شان یکسال کوچکتربودم، ولی مثل مادرشان شده بودم از من اجازه می گرفتند با من مشورت می کردند تا یک دکترداروساز سیتی زن امریکا که با برادر وفا دوستی قدیمی داشت، پرسان پرسان ما را پیدا کرد و وفا را با خود به هتل محل اقامت خانواده اش برد و بعد هم خبرآمد که او را تلفنی ازخانواده خواستگاری کرده و به این ترتیب تا من به خود آمدم وفا هم درفرودگاه استانبول مرا بغل کرده و اشکریزان خداحافظی کرد.
من تا یک ماه هیچ ارتباطی با دوستان خود نگرفتم ویک شب که با یک خانواده ایرانی به کنار دریا رفته بودیم، آقای جوانی که بنظر می آمد با چند سکیوریتی گارد آمده به من نزدیک شد و گفت شما ایرانی هستید؟ گفتم بله، گفت من 4سال یک کمپانی درایران داشتم و دختری را نامزد کردم ولی متاسفانه دردریا غرق شد و من از غصه کمپانی خود را فروختم ولی غصه آن عشق هنوز قلبم را می سوزاند، گفتم خیلی متاسفم چه کاری از دست من بر می آید، گفت شما درست شبیه به همان دخترهستید من که گیج شده بودم نمی دانستم چه جوابی بدهم، فقط روزی بخود آمدم که به اتفاق «اندی» خود را درنیکاراگوئه دیدم که خانواده اش تدارک ازدواج ما را می بینند.
ازاین سرنوشت عجیب حیران بودم به پدر ومادرم زنگ زدم آنها که عصبانی بودند گفتند براستی تو داری چه می کنی؟ گفتم هیچ دارم ازدواج می کنم گفتند بدون مشورت ما و حضورما، گفتم مرا ببخشید، اگر خوشبخت شدم شما را خبر می کنم وگرنه دیگر خبری ازمن نخواهد بود. مادرم به گریه افتاد و پدرم گوشی را قطع کرد.
من با اندی طی مراسم با شکوهی ازدواج کردم، او از یک خانواده اصیل و وابسته به رهبر کشورش بود. در ماههای اول من خیلی خوشحال بودم، ولی ناگهان بخود آمدم دیدم در یک زندان شیشه ای اسیر شده ام، حق سفر ورفت وآمد با غریبه ها را ندارم مرتب باید در مراسم رسمی شرکت می کردم و خیلی زود ازاین زندگی قراردادی خسته شدم، کارم با شوهرم به جرو بحث کشید و یکروز که خواهرش برای خرید به سن دیاگو میرفت من هم با او همراه شدم عجیب اینکه تهیه گذرنامه و مدارک سفر، آنچنان سریع و آسان انجام شد که من تعجب کردم ولی من این زندگی را دوست نداشتم. به اندی زنگ زدم و گفتم دیگربرنمی گردم، گفت من همه چیز را عوض می کنم، اگردلت خواست حتی برای زندگی به لس آنجلس میرویم و بیزینس راه می اندازیم. من خوشحال شدم، ولی فردا مادرش زنگ زد و گفت چرا داری زندگی همه خانواده را درهم میریزی؟ چرا می خواهی قوانین ما را عوض کنی، تو هم می خواهی ادای مگان مرکل را دربیاوری؟ اندی زنگ زد و گفت به حرفهای مادرم اهمیت نده، مادرش باز هم زنگ زد وگفت من خودم را می کشم و من درمانده ام که چکنم؟