داستان های واقعی

من و پرهام زندگی خوبی داشتیم، ما در همین امریکا با هم آشنا شدیم

من و پرهام زندگی خوبی داشتیم، ما در همین امریکا با هم آشنا شدیم

من و پرهام زندگی خوبی داشتیم، ما در همین امریکا با هم آشنا شدیم. هر دو شاغل بودیم، هر دو دور از خانواده بودیم هر دو علاقمند به تشکیل خانواده بودیم. بهمین جهت بعد از یک دوره 13ماهه دوستی ساده، تصمیم به ازدواج گرفتیم ابتدا در پالم دیل زندگی می کردیم، بعد که شغل پرهام عوض شد، من هم به اورنج کانتی در جنوب کالیفرنیا آمدم. باز هم هر دو شاغل بودیم، هر دو بعد از ظهر با شوق دیدن هم و تهیه غذا به خانه می آمدیم، با هم تلویزیون تماشا می کردیم و گاه با دوستان هم دوستی و رفت و آمد داشتیم.
هر دو در تدارک تکمیل زندگی خود و بچه دار شدن بودیم، ولی یک حادثه سبب شد، این تصمیم عقب بیفتد، درحالیکه من فکر می کردم برای همیشه عقیم شده ام، خوشبختانه به خیر گذشت ولی چون هر دو مسئولیت سنگینی در شغل تازه داشتیم، با خود گفتیم کمی صبر می کنیم تا فراغت بیشتری برای بچه دار شدن داشته باشیم.
پرهام عقیده داشت اگر بچه دار شدیم، خصوصا آرزوی 3 فرزند، بهتر است من درخانه بمانم و به بچه ها برسم، من هم مخالفتی نداشتم. در این فاصله مارگریت یکی از همکاران پرهام که اصلا آلمانی بود، به من دلبستگی عمیقی پیدا کرده و گاه بعد از ظهرها به خانه ما می آمد و قبل از آمدن پرهام، با هم برای خرید میرفتیم. مارگریت یک اتومبیل اسپورت داشت که من بارها گفتم بزودی چنین اتومبیلی می خرم و با تو رقابت می کنم، که او می گفت ترا بخدا هروقت دلت می خواهد با اتومبیل من برو بگرد.
من و پرهام چهارمین سالگرد ازدواج مان را جشن گرفتیم و بدنبال آن به اصرار فتانه دخترخواهرم راهی کانادا شدم قرار بود دو سه روز آخر را هم پرهام به من بپیوندد ولی خبرداد، یک سری کارهای اداری مهم به او سپرده اند، ناچار است بماند.
درحقیقت من قرار بود 9 روز آنجا بمانم، ولی با از راه رسیدن خانواده شوهر فتانه، من بدون اطلاع شوهرم، بحالت سورپرایزی راهی شدم، حتی از فرودگاه ترجیح دادم پرهام را خبر نکنم. حدود ساعت 7ونیم شب بود که با تاکسی در خانه پیاده شدم با حیرت با اتومبیل مارگریت جلوی خانه روبرو شدم، بعد هم وقتی به پشت خانه رفتم درون اتاق خواب مان، مارگریت را در آغوش پرهام دیدم، گرچه کاملا مشخص نبود، ولی بر من مسلم شد که شوهرم در غیبت من، همکارش را به خانه آورده، او را به اتاق خواب مان برده و با او هم خوابه شده است. این منظره و این واقعیت تکاندهنده بود، اشکهایم بی اختیار جاری بود، از همانجا یکسره به رستوران آن سوی خیابان رفتم. حسابی اشکهایم را ریختم و یک لیوان شراب نوشیدم و حدود دو ساعت بعد که کمی آرام شده بودم به خانه برگشتم، اتومبیل مارگریت نبود، ولی پرهام جلوی در بود، قبل از آنکه حرفی بزند. من چنان با فریادهای بلند او را خیانتکار و پست و نامرد خواندم، که همه همسایه ها خبر شدند، دو سه تا از خانم ها سعی کردند مرا آرام کنند، ولی من همچنان فریاد میزدم و می گفتم تو خجالت نکشیدی در اتاق خواب خودمان درحالی که ما 4 سال ونیم هرشب کنار هم می خوابیم با زن دیگری خوابیدی؟ بعد فریاد زدم فقط از خانه من برو بیرون، هرگز بر نگرد. تا من طلاق را تمام کنم. پرهام سعی کرد حرف بزند، ولی من اجازه ندادم، حتی به او اجازه ورود به خانه و برداشتن لوازم اش را هم ندادم. با رفتن پرهام زنان همسایه مرا به درون بردند، گفتند چرا خودت را ناراحت می کنی؟ در نهایت طلاق می گیری، شوهری که زنی را به اتاق خواب خودش می آورد، قابل بخشش نیست.
من آن شب را تا صبح بیدار ماندم، بعد هم اقدام به طلاق کردم، بعد هم چون طاقت ماندن در آن خانه را نداشتم، دو چمدان بستم و به خانه یکی از دوستانم با قطار به سانفرانسیسکو رفتم. رعنا دوستم با همه وجود سعی داشت مرا آرام کند و سرم را گرم کند، آدم های آشنا را دور من جمع کند.
بیش از 10 بار پرهام خواست با من حرف بزند ولی حتی شماره تلفن دستی ام را عوض کردم و در بازگشت به خانه از فتانه خواستم مدتی به خانه من بیاید تا تنها نباشم، او هم بلافاصله آمد و مرا به سرعت بخشیدن طلاق کمک کرد. پرهام خانه را به من بخشید و هر آنچه پس انداز داشتیم قسمت کرد و خبرش آمد که به لندن نزد برادرش رفته است.
در این فاصله بعضی دوستان بظاهر صمیمی شوهرم، با من تماس گرفتد و تقاضای دوستی و سفر و نامزدی به من دادند که من دماغ همه شان را سوزاندم و گفتم، شما همه از یک قماش هستید، من اصلا با مردها کاری ندارم. یک نفرشان که بارها جلوی من سبز شد و گفت من از روز اول که تو را دیدم عاشقت شدم و حال هم دست از سرت بر نمیدارم، تو حیف هستی در این جنگل رها شوی تو را تکه پاره می کنند! من هم چون دیدم دست بردار نیست، به پلیس زنگ زدم و او را جلوی محل کارم با خود به مرکز پلیس بردند، من هم رفتم در آنجا تعهد داد مزاحم من نشود.
حدود 8 ماه گذشت، شنیدم پرهام یکبار برای یک حمله قلبی به بیمارستان رفته و یک هفته بستری بوده ولی برای من مهم نبود دوستان نزدیکم سعی داشتند برای من مردی مناسب پیدا کنند ولی من ازهمه مردها گریزان بودم، نمی خواستم هیچکس را ببینم. یکی از دوستانم برادر خود را که یک پزشک آشنا بود به من معرفی کرد ولی من گفتم در حد دوستی ساده آنهم درجمع دوستان، با او حرف میزنم ولی اهل بیرون رفتن نیستم، که یک شب با کمک خواهرش ما در یک رستوران روبرو شدیم و اتفاقا شب تولد من بود ولی من متاسفانه با رفتارم کاری کردم که آن انسان خوب دلخور رستوران را ترک گفت و دوستم نیز دور مرا خط کشید. من برای اینکه سرم گرم باشد، یک شغل اضافی هم در بعد از ظهر پیدا کردم که از ساعت 4 تا 8 شب بود وهمین مرا چنان غرق کار کرده بود که اصلا نمی فهمیدم شب و روز چگونه می گذرد. در عوض با درآمد بالای خودم، خانه را ریمادل کردم، اتومبیل دلخواه خود را خریدم و برای مادرم حواله دور از انتظاری فرستادم و حتی فتانه را کمک کردم تا یک اتومبیل جدید بخرد.
همین ها مرا راضی و خوشحال می کرد و در شب کریسمس تلفنم زنگ زد، پرهام بود، فریاد زد تلفن را قطع نکن من فقط یک جمله می گویم و بس. گفتم بگو، گفت خواهش میکنم برو سراغ مارگریت با او حرف بزن. فریاد زدم با آن زن هرزه! گفت مارگریت هرزه نیست، شوهر کرده والان هم حامله است! من گوشی را گذاشتم و با خودم گفتم این تلفن چه معنایی داشت؟ 5 روز با خودم جنگیدم تا به مارگریت زنگ زدم، گوشی را برداشت و گفت قسمت میدهم اجازه بده من بیایم دیدنت، وقت ات را زیاد نمی گیرم. موافقت کردم، یک ساعت بعد مارگریت آمد، با خودش مدارکی نیز همراه بود، گفت تو باید مرا ببخشی که با یک اشتباه خودم زندگی تو را از هم پاشیدم، باور کن در این مدت خیلی سعی کردم با تو حرف بزنم ولی موفق نشدم، امروز آمدم بتو بگویم که آن شب من و شوهرم در اتاق خواب شما بودیم، این مدارک ازدواج ما، پرهام کلید خانه را داد وگفت بروید خانه تا من غذا بگیرم و بیایم، من و شوهرم دو سه ماهی بود ازدواج کرده بودیم ولی می خواستم با یک جشن آنرا به همه دوستان اعلام کنم، مرا ببخش که ما آن اشتباه بزرگ را کردیم، پرهام ما را نبخشید و من هم خودم را نبخشیدم فقط آمدم مدارک ازدواج را با توجه به آن تاریخ به تو نشان بدهم اگر یادت باشد فقط اتومبیل من جلوی در بود.
مارگریت خداحافظی کرد و رفت ولی من درست 10 روز است با خودم می جنگم، آیا با خطای برزگی که من کردم چگونه می توانم با شوهرم روبرو شوم؟ چگونه میتوانم گناه بزرگ خود را بخاطر خشم و عجله وداوری غلط ندیده بگیرم؟ آیا این همه خرابی که من ببار آوردم، جبران پذیر است؟ آیا شوهرم بعد از این هر حرکت مرا بهانه سرکوفت و سرزنش نخواهد کرد

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا