داستان های واقعی

من و منیژه همسرم و دخترم افسانه، 16 سال پیش وارد ونکوورشدیم

من و منیژه همسرم و دخترم افسانه، 16 سال پیش وارد ونکوورشدیم

من و منیژه همسرم و دخترم افسانه، 16 سال پیش وارد ونکوورشدیم.دخترم آنروزها 5 ساله بود. درهمسایگی ما یک خانواده اهل اندونزی زندگی می کردند، که دخترشان مایا هم سن و سال دخترمان بود و همین ما را بهم نزدیک کرد، آخر هفته ها بساط باربکیو راه می انداختیم و آن خانواده را مهمان می کردیم. آنها هم وقتی افسانه راهی مدرسه شد هرروز او را به خانه بر می گرداندند و ناهار را با هم می خوردند و به نوعی تلافی میکردند.
زندگی ما تا حدود 7 سال پیش به خوبی می گذشت، چون ما دو همسایه بهم دلبسته و پشتیبان هم بودیم بچه ها لحظه ای ازهم جدا نمی شدند، ولی درآن سال بود که جلوی خانه، یک موتورسواروحشی به منیژه کوبید و او را ازما گرفت این حادثه نه تنها مرا بشدت آزرد بلکه افسانه راهم تا مدتها به دختری غمگین و گوشه گیرمبدل کرد.
اگرعشق و مراقبت و توجه مایا و مادرش نبود، دخترم ازپای می افتاد. چون او دلبستگی عمیقی به مادرش داشت و هرشب تا منیژه حداقل دو ساعت کناراو نمی خوابید، خوابش نمی برد.
بعد از این حادثه، ما بیشتربهم نزدیک شدیم و بیشترشبها یا افسانه خانه همسایه بود و یا مایا درخانه ما می خوابید، پیش آمدن سفر و تکیه افسانه به این خانواده مرا تا حدی آرام کرده بود. چرا که دخترم دوباره انرژی گذشته را بدست آورده ودر مدرسه هم بهترین شاگرد کلاس بود.
یادم هست یکبارکه پدر ومادرم با هم درایران بیمارشدند، من میخواستم افسانه را با خود ببرم، ولی گریه ها و دلبستگی های مایا واصرارپدر و مادرش سبب شد او را به آنها بسپارم و راهی شوم. درطی سفر، مرتب با آنها درتماس بودم، دخترم کاملا احساس خوشحالی و راحتی می کرد، مایا هم مرتب می گفت دلش برای من تنگ شده و می گفت زودتربرگرد.
دربازگشت متوجه شدم مایا بدجوری به من وابسته شده، چون اگریکروز دیرمی آمدم، جلوی در نگران انتظار مرا می کشید. مادرش می گفت این همه علاقه و توجه را درمورد دخترش ندیده و خوشحال است که به شما علاقه دارد، چرا که پدرش آن توجه خاص را به دخترش ندارد. دربازگشت برای من یک شغل مناسب درمونترال پیدا شد، من ناچارشدم با دخترم به آن شهر برویم، ولی هم افسانه وهم مایا بشدت ناراحت و غمگین بودند، تا آنجا که من ناچارشدم هرچند هفته، یا دخترم را به ونکوور بفرستم و یا مایا را به مونترال بیاورم، که با پیش آمدن درس ودردسراین امکان هم از دست رفت، تا یکبار که دخترم به ونکوور رفته بود، درسفری به منطقه برفی شهر، گم شد، من هراسان به ونکوور رفتم، از پلیس کمک گرفتم، مایا مریض شد و حاضر نبود غذا بخورد ومرتب خودش را به من می چسباند و میگفت افسانه را پیدا کن.
بعد از 6 روز افسانه را دریک بیمارستان پیدا کردیم، او هم در یک حادثه برخورد با موتورسیکلت بیهوش به بیمارستان انتقال یافته بود، موتورسوار را پیدا کردیم و روز دادگاه ناگهان مایا به او حمله کرد وهر دو ازپله های دادگاه سقوط کردند، هر دو مجروح شدند، خوشبختانه یک افسرپلیس با وجدان آنجا بود و حادثه را به نوعی گزارش داد که آن موتورسوار به مایا توهین کرد و همین سبب برخوردشان شد. این حادثه ما را هوشیارکرد که بیشتر به بچه ها برسیم، در اغلب لحظات خرید و سینما و رستوران من با آنها بودم و درونکوور هم مادر مایا مراقب شان بود، از دیدگاه من آنها دختران من بودند، هردو را دوست داشتم. اصولا زندگی ما پرازحادثه بود، چون یکسال بعد پدرمایا دچار ناراحتی شدید قلبی شد و برای جراحی قلب باز دربیمارستان بستری شد و متاسفانه جان سالم بدر نبرد. این حادثه به همه ما ضربه زد، چون از سویی مایا ومادرش تنها شدند، از سویی مایا وافسانه بدلیل همین رویداد به شدت افسرده وغمگین شدند، من بدنبال راهی برای انتقال به ونکوور رفتم، خوشبختانه خانه را که اجاره داده بودم، از مستاجر خالی شد و بعد از چند هفته، کمپانی با کسر بخشی ازحقوق من، به این نقل و انتقال رضایت داد، من و بچه ها خوشحال شدیم، مادر مایا هنوز درشوک بود، ولی با بازگشت من به ونکوور، انرژی گرفت و همه تکیه گاه زندگی اش من شدم، حتی یکبار خیلی علنی گفت کاش من وتو با هم ازدواج می کردیم، چنین وصلتی بچه ها را خوشحال می کند. من درفکر فرو رفتم، ولی هفته بعد خبرداد که دخترش مایا به شدت مخالف است وحتی تهدید کرده ازخانه فرارمی کند و خود بخود هردو صبرکردیم تا اوضاع عادی شود.
یکبار که من ومایا و افسانه به یک پارک رفته بودیم. با رفتن دخترم برای خرید بستنی مایا گفت من عاشق تو هستم. تو بجای مادرم باید با من ازدواج کنی! من هاج وواج و شوکه نگاهش کردم و گفتم ولی جای دخترم هستی، من همیشه تو را چون افسانه دوست داشتم.
مایا گفت من ازبچگی عاشق تو بودم، اگر با من ازدواج نکنی، حکم مرگ مرا امضا کردی، من وقتی شنیدم تو قصد ازدواج با مادرم را داری، او را ترساندم و هنوزبرحرف خود ایستاده ام، من دلم میخواهد با تو ازدواج کنم. گفتم دختر! کمی فکر کن، جدی باش، من و تو مثل یک پدر و دخترخوب هستیم، من هیچ احساسی بتو ندارم گفت کم کم احساس به سراغت می آید، من حتی با افسانه هم حرف زدم، او هم راضی است!
من همان شب با مادر مایا حرف زدم، او هم شوکه شد، عقیده داشت تا مدتی به بهانه ای از مایا دور شوم، شاید حادثه ای و مسئله ای سبب شود او بخود بیاید، ازسویی با افسانه حرف بزن، او را روشن کن، شاید او بتواند نظرمایا را برگرداند.
من سه چهار روزی ازشهر دورشدم، بعد هم قبل از بازگشت با افسانه قرارگذاشتم تا با او جدی حرف بزنم. افسانه ابتدا با مایا همصدا بود، ولی وقتی توضیح دادم که من درست او را چون تو می بینم، به فکر افتاد و قول داد با او حرف بزند، ولی روز بعد گفت مایا دست بردار نیست، او عمیقا تو را دوست دارد، بدلایل مختلف ازجمله ضربات روحی اخیر، اورا به موجودی حساس مبدل کرده، اگرعلنا با او مخالفت کنی، ممکن است فاجعه ای پیش بیاید.
درست دو هفته است من سرگردان مانده ام، واقعا نمی دانم چکنم؟ چون مایا بدجوری قضیه را جدی گرفته، برای من مرتب گل می آورد، حتی شعرعاشقانه سروده، یکی دو بار حرف ازمرگ وخودکشی زده، من ومادرش بشدت ترسیده ایم، افسانه می گوید این مسئله خیلی جدی تراز این حرفهاست، باید به فکر یک اقدام عاقلانه باشید، حتی می گوید بطورموقت با مایا نامزد بشو ومن بکلی گیج شده ام از شما می خواهم مرا کمک کنید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا