من مرد خودفروشی بودم
درهمسایگی مان در شیراز، دختری بنام شیدا بود که هم زیبا بود و هم نجیب، من محو شیدا بودم، ولی برادر بزرگش مرد با نفوذی بود و چون عقاب بالای سرخانواده. من یکی دو بار به شیدا نامه عاشقانه دادم، او فقط خندید ولی جوابی نداد، حق داشت چون فرصت و جرأت این کار را نداشت. یکروز در خانه خواهرم با شیدا روبرو شدم، با هم کلی حرف زدیم. گفت او هم مرا دوست دارد، قرارگذاشتیم و قسم خوردیم بخاطر هم صبر کنیم، تا در آینده با هم ازدواج کنیم
.
من دورادور شاهد بودم، که خواستگاران جورواجور به سراغ شیدا میروند و او هربار بهانه ای می آورد، گاه صدای فریاد خشم آلود برادرش را می شنیدم، که به او التیماتوم می داد. در این فاصله با یکی از دوستانم برخوردم که دوران دبیرستان با هم بودیم. رافق هیکلی بهم زده بود، اتومبیل شیکی زیرپایش بود، پرسیدم چه شده؟ بانک زدی؟ گفت نه، از هیکلم نون در میاورم، گفتم یعنی چه؟ گفت هیکلم را ساختم و به شکار زنان جا افتاده، بیوه، مجرد و پولدار میروم، در واقع آنها به شکار من می آیند، خنده ام گرفت، گفت خنده ندارد، من یک سری عکس از بدنم، از طریق ایمیل برای خیلی ها می فرستم، روی فیس بوک مرتب پیام میدهم، درحالیکه خیلی ها بدنبال جوانهایی چون من میگردند. درست همانگونه که دختران زیبا و خوش اندام به شکارمردهای پولدار میروند، من هم بعنوان یک مرد شکارچی شده ام. رافق به سرو وضع و اندام من نگاهی کرد و گفت تو خیلی بدبختی! گفتم چرا بدبخت؟ گفت چون با این قد و قواره و هیکل به جایی نمی رسی، گفتم ولی من عاشق یک دختر نجیب و خوشگل شده ام، او هم دوستم دارد، برای آینده نقشه ها داریم، برای هم قسم خوردیم، خندید و مرا به سویی هل داد و گفت واقعا ول معطلی! پسر با این وضع به جایی نمی رسی! بر فرض با عشق ات ازدواج کردی، بعد چه می کنی؟ یک عمر زحمت می کشی، مثل یک کارگر کار می کنی، هر شب خسته و کوفته به خانه می آئی، که خانم مهربان نجیب ات منتظر است، همان شب نگران اجاره آخرماه، نگران بیماری مادرت، نگران خراب شدن اتومبیل قراضه ات هستی، خانم مهربانت 4 ماه است سردرد دارد و تو از مراجعه به بیمارستان، عکسبرداری و درمان او واهمه داری. طی 15 سال بچه دار میشوی، شکسته و پیرمیشوی، سر هیچ مرتب غرمیزنی، از زندگی سیرمیشوی، آرزوی مرگ می کنی، چون به حد نهایی در زندگی ات کوچک و خوار شده ای. براستی تو چنین عاقبتی را می خواهی؟ راستش حرفهای رافق مرا به وحشت انداخت، گفتم خوب چکنم؟ گفت یک پولی جمع کن، قرض کن، تا تو را به یک مربی ورزشی معرفی کنم، در مدت 6 ماه هیکل ات مثل من میشود، گفتم چگونه؟ گفت یک مدتی ورزش، یک مقداری هم داروهای ماهیچه ساز! گفتم داروی ماهیچه ساز چیه؟ گفت نوعی استروژن با مخلوطی از داروهای دیگر که بدن را خیلی سریع پیچیده و عضلانی و قهرمانی می کند، گفتم چقدر طول می کشد؟ گفت 6 ماه تا یکسال، بستگی به سیستم بدن ات و پول توی جیب ات دارد، گفتم بعد چکنم؟ گفت بعد من خودم یادت میدهم چه باید بکنی. فقط فکر عشق وعاشقی و ازدواج را از سرت دور کن. در ضمن به زنهائی که من معرفی میکنم، بعنوان یک زن زیبا و خوش اندام نگاه نکن، آنها را چون یک بانک پر از پول، یک جعبه جواهر، یک گنج قدیمی نگاه کن. هاج وواج رافق را نگاه می کردم و همان شب مرا بیک پارتی برد، که کلی زن مسن و جراحی شده، حریصانه چشم به پسرهای جوان خوش اندام داشتند. راستش کسی مرا زیاد نگاه نمی کرد، فقط یکی دو تا دست به ماهیچه های دستم زدند، به شوخی به شکم من ضربه زدند، که می خواستند بدانند آن زیر چه خبر است. من از فردا سایه به سایه رافق میرفتم، هرچه پس انداز داشتم بکار گرفتم، یک مربی ورزشی که بیشتر اصرار به تزریق موادی داشت، مرا تحت نظر گرفت، در روز کمی هم به ورزش از جمله وزنه، هالتر و دستگاههای سنگین ورزشی می پرداختم.
هرچه اندام من شکل می گرفت، بیشتر خوشحال می شدم و بعد از حدود 7 ماه، رافق مرا برای اولین ماموریت برد، به یک خانه بزرگ و شیک و گرانقیمت در اطراف کرج، که تقریبا بیشتر مهمانان، زنان مسن، نه چندان زیبا، بلکه همه جراحی شده، نه چندان خوش اندام بلکه همه ترمیم شده بودند، مرا به خانمی معرفی کرد که بجرات 40 سال از من بزرگتر بود، قرار سفر به شمال را گذاشتیم، دو شب اول احساس خواری، خودفروشی، و بیچارگی می کردم، ولی رافق خیلی زود به من اعتماد به نفس داد، چون مبلغی نقد در جیبم گذاشت که اصلا تصورش را نمی کردم، آن خانم درواقع بیوه یک مرد ثروتمند معروف بود، که فقط بدنبال لذت و خوشگذرانی بود، اصرار داشت با او به ترکیه و یونان بروم، ولی رافق می گفت سفر طولانی نرو، مگر اینکه قبلا یک هدیه بزرگ بگیری، مثل یک اتومبیل، مثل یک زمین، یک آپارتمان.
بعد از یکسال در نقل وانتقال به تهران، خودم را تا نهایت غرق در آن زندگی دیدم، رافق با دوست زن خود که 50 سال بزرگتر بود به سفر اروپائی رفته بود، البته قبل از آن سرانجام صاحب یک آپارتمان در بهترین نقطه شهر شده بود.
من دیگر خود با تجربه و بقولی استاد کار شده بودم، به راحتی زنان پولدار و سهل الوصول را شناسایی می کردم، به راحتی هدایای گرانقیمتی می گرفتم، به راحتی از آنها جدا می شدم. به سراغ دیگری میرفتم و یکی دو تا را که براستی عاشق من شده بودند، سر می دواندم، تا بالاترین بهره مادی را از آنها بکنم و بعد دوباره با آنها همراه شوم.
3 سال پیش من با رافق به لندن آمدیم، در اینجا کلی زنان پولدار را شناسایی کرده بودیم، در همان ماه های اولیه، دو زن پولدار بقولی تور زدیم، من درحالیکه مدتی با آن شرایط کنار آمده بودم، از دیدن اندام های درهم شکسته، پوست چروکیده و صورت هایی که حتی یک ذره جذابیت زنانه نداشت، دچار حساسیت شده بودم، بیشتر اوقات چشمانم را می بستم و آنها را درنهایت زجر می بوسیدم. شاید تنها جوانان سیه روزی چون من که چنین تجربه هایی دارند، بفهمند که در لحظه بوسیدن و عشق بازی با اینگونه زنها، چه درد و رنجی می کشیم، بمرور حتی آن پولهای کلان، اتومبیل و هدایای گران، سفرهای آنچنانی، دیگر دلچسب و قابل تحمل نیستند.
یکبار که مبلغ قابل توجهی برای مادرم حواله کرده بودم، خواهرم ثریا گفت آیا خبر داری شیدا هنوز چشم به در دارد؟ او تحصیلات دانشگاهی اش را تمام کرده هنوز فکر میکند تو برای تحصیلات به خارج رفته ای و بزودی برمی گردی و در خانه آنها را میزنی و از او خواستگاری می کنی؟ شنیدن این حرفها شرمنده ام کرد، احساس عذاب وجدان کردم، من چرا دختری نجیب و مهربان و عاشقی چون شیدا را میان زمین و آسمان رها کردم، با یک قسم او را متعهد کردم، که اینگونه سالها به انتظار بماند؟ بخودم لعنت فرستادم، ولی با خود گفتم دیگر من آلوده و گناهکار بدرد شیدا نمی خورم. روزی که عوارض جانی آن تزریق ها خود را نشان داد، دردهای کشنده شبها، از فرم خارج شدن بدنم، چند ناراحتی ناشی از رگهای عصبی، مرا تا صبح بیدار نگه داشت، روزی که فهمیدم رافق بکلی غیبش زده و 6 ماه بعد برادرش خبر داد، براثر ایدز در یک بیمارستان دولتی در حومه لندن درگذشته، تازه بخود آمدم، به رافق لعنت فرستادم و به خودم نفرین کردم، که این چنین احمقانه تن به یک دوره زندگی سیاه و هولناک دادم، تا صاحب ثروت و خانه ها و اتومبیل های رنگارنگ شوم، درحالیکه من یک مرد فاحشه بودم، که درازای پول با هر زن پیر و زشت و بیماری معاشقه کردم، در نهایت نفرت و رنج آنها را بوسیدم و ستایش شان کردم و آخر روز یا شب دستمزدی گرفتم و رفتم.
بدلیل عوارض دور از انتظار آن تزریق ها، آن رابطه های هولناک، کارم به بیمارستان کشید، هرچه در بانکها داشتم، به پای پزشکان ریختم تا مرا نجات بدهند، آنها براستی درمان خاص و قطعی برای من نداشتند، از این بیمارستان به آن بیمارستان رفتم، سالها بعد سر از نیویورک درآوردم، ولی دردهایم پایان نداشت و کارم به جایی رسید که لمس دست یک پرستار مسن و مهربان، تنم را می لرزاند.
یکروز در اتاق نیمه تاریک بیمارستان، در اوج تنهایی و نا امیدی، شیدا را روبروی خود دیدم، پرستار او را دکتر شیدا معرفی کرد که وقتی پرونده مرا دیده، بلافاصله به دیدارم آمده است، شیدا که هنوز زیبا، هنوز مهربان، هنوز همان خانم عاشق بود، دستهای لرزان مرا گرفت، گفت چقدر شکسته و خورد شده ای، چه بلائی سر خودت آوردی؟ گفتم قصه درازی دارد، من بدرد این زندگی نمی خورم، من بدرد تو هم نمی خورم.
پیشانی مرا بوسید، من برای تو قسم خوردم، هنوز بروی قسم خود ایستاده ام، من سالها دویدم تا تو را دوباره پیدا کردم. هرچه باشی، هرچه با خود کرده باشی، من کنارت می مانم، تو را دوباره به زندگی برمی گردانم. دستش را به آغوش فشردم، شیدا اشکهایم را پاک کرد و با تلخی گفتم جوانمردان زمانه ما جنس عوض کرده اند و بعد پتو را بروی صورتم کشیدم تا شیدا شرم سنگین مرا نبیند…