من در زندگی همیشه چوب سادگی ام را خورده ام
من در زندگی همیشه چوب سادگی ام را خورده ام
من در زندگی همیشه چوب سادگی ام را خورده ام، ولی درضمن هیچگاه نتوانستم خودم را عوض کنم. من روزی که ازایران بیرون آمدم، هدفم امریکا و زندگی درمنطقه هالیوود بود، ولی یکروزچشم باز کردم و دیدم در ونکوور کانادا هستم گرچه به مرور به این شهرعادت کردم و آنرا برهرمنطقه ای ترجیح دادم.
بعد ازگذرمراحل مختلف که معمولا بیشترما ازآن می گذریم، در یک رستوران بکارمشغول شدم. از ویتری به منیجری رسیدم وبعد با ارائه دستورالعمل هایی جهت جذب مشتری و تغییردرنوع غذاها مدیررستورانها، صاحبان آن رستوران زنجیره ای، مرا بعنوان مشاوراستخدام نمودند. من هم با بکارگیری بسیاری از ادویه جات ایرانی، زعفران، هل، دم کرده های از گل رز، تحول بزرگی بوجود آوردم، البته می دانستم دو منیجرسابق این رستوران ها دشمن من هستند، چون یکی دو تا از کارمندان به من گفتند، آنها دردانه کمپانی بودند و بالاترین دستمزد را می گرفتند و با آمدن تو، کارشان کساد شده و یکی استعفا داد و دیگری هم به شغل دیگری تن داد. من با خودم می گفتم کاری نکردم که سبب صدمه شدید به آنها بشوم، چون من دراندیشه ارائه کارهایی بودم که درواقع زیردست مادروخواهر بزرگم درایران آموخته بودم.
یکروزکه با دوستی به سینما رفته بودم، یکی ازآن مشاوران سابق را دیدم، سعی کردم سلام وعلیکی بکنم، ولی اوخودش را کنارکشید و به سرعت از من دور شد و من درچشمانش کینه شدید را کاملا مشاهده کردم. البته من این ماجراها را بزودی فراموش کرده وغرق کارم شدم. تا یک شب سر راهم، خانمی دست نگهداشت، من نمی خواستم توقف کنم، ولی چنان آن خانم به اتومبیلم نزدیک شد، که من ناچار ترمز کردم، شیشه را پائین کشیدم و گفتم چه کمکی ازدستم برمی آید، گفت اتومبیلم خاموش شده، اگر مرا تا جلوی تعمیرگاه آشنایم برسانید ممنون میشوم. من برخلاف احتیاط های همیشگی او را سوار کرده و دو سه خیابان دورترگفت همین جا نگه دارید، من توقف کردم ولی با صدای گرفته ای گفت متاسفانه بسته است. گفتم دیگرچه کاری از دستم برمی آید؟ گفت می دانم مزاحم شدم ولی همین جا پیاده میشوم. بعد هم به سرعت پائین پرید و رفت.
وقتی دورمی شد دیدم چه اندام زیبایی دارد، چهره دلپذیرش به یادم آمد گفتم شاید این دختررا خدا سرراه من قرارداده بود، من چه آسان دورش کردم بی اختیار با اتومبیل دوری زدم و او را که درپیاده رو سرگردان راه میرفت، صدا زدم، به همان سرعتی که بیرون پریده بود، به همان سرعت دوباره به درون اتومبیل آمد، گفتم اهل قهوه هستید؟ گفت حتما، بعد او را بیک کافی شاپ بردم و گفتم اگر بخواهید شما را به خانه تان میرسانم، گفت ممنون میشوم بعد از نوشیدن قهوه او را به جلوی ساختمانی رساندم و شماره تلفنم را به او دادم و رفتم، عجیب اینکه همه شب به چهره بسیارمهربان ودلنشین او فکرمیکردم.
دو سه روزی گذشت تلفن نزد، روز شنبه بعد از ظهرزنگ زد و گفت دلم برای تو تنگ شده! با تعجب گفتم واقعا؟ گفت بله نمیدانم چرا؟ من گفتم اتفاقا من هم درباره ات فکر می کردم. گفت امشب وقت داری؟ گفتم با شام موافقی؟ گفت هرجا بگویی می آیم. من آدرس یکی ازرستورانهای رقیب را دادم که غذای خوبی هم داشت و بهانه ای بود تا بدانم درآن رستوران ها چه می گذرد. شب خوبی بود. به او تعارف کردم به آپارتمان من بیاید، با شوق پذیرفت و با من همراه شد و آن شب سرآغاز یک رابطه عاشقانه گرمی شد.
بعد ازآن شب ما یکدیگررا هفته ای دو سه بار می دیدیم، تا یکروز که بسته های پستی ام را باز می کردم با کمال حیرت با عکس هایی از خودم و ریتا روبروشدم، برجای خشک شدم، نمی دانستم آن عکسها چه معنایی دارد، زیرعکس ها یک نامه بود آنرا با دقت خواندم، نوشته بود تو انسان ناجوانمردی هستی، تو نه تنها شغل مرا دراین مجموعه رستوران ها صاحب شدی، اینک همسرمرا هم ازچنگم درآوردی. من چاره ای ندارم جز اینکه این عکس ها و فیلم هایی که دارم به صاحبان اصلی رستوران ها پست کنم تا آنها بدانند که تو چه موجود ظالم و خانمان براندازی هستی.
من درآن لحظه برجای خشک شده بودم، نمی دانستم چکنم. از سویی می دیدم که رسوایی بزرگی برپا شده و من همه موقعیت شغلی خود را از دست داده ام، آن شب تا صبح نخوابیدم، فردا صبح خسته سرکارم رفتم و خود را به سرنوشت سپردم. بعد ازظهر ریتا زنگ زد وگفت دلم برایت تنگ شده، دارم میایم اونجا، با هم یک قهوه بخوریم گفتم متاسفانه اتفاقی روی اتفاده من نمی دانستم که تو شوهرداری و نمی دانستم که شوهرتو، قبلا درکمپانی ما کار می کرده، ریتا قسم خورد هیچ چیزی دراین مورد نمی داند و خواهش کرد او را ببینم ولی من نپذیرفتم و تلفن را قطع کردم.
غروب همان آقا به من زنگ زد و گفت اگرمیخواهی آبرویت نرود، اگر می خواهی با شکایت برایت دردسر نسازم، توصیه می کنم همین امروز استعفا بدهی و بروی پی کارت، این تنها راه نجات توست دیگرهم تکرارنمی کنم. من واقعا شوکه شده بودم اصلا قدرت تصمیم گیری نداشتم، ضمن اینکه نمی توانستم با کسی مشورت کنم. دو سه باربا خودم گفتم بروی سراغ مدیرکل کمپانی ، حقیقت را بگویم ولی می ترسیدم اون آقا زودتررفته باشد.
بعد ازظهر که سرگردان وناراحت به خانه برمی گشتم در یک لحظه ازجا پریدم، ریتا درصندلی عقب اتومبیل من پنهان شده بود، برسرش فریاد زدم، به گریه افتاد و گفت من یکسال است قصد طلاق دارم، چون شوهرم یک مرد سادیسمی است، من ماجرا را برایش گفتم رنگ و رویش پرید، ولی گفت من یک پرونده تقاضای جدایی دارم. قسم میخورم من قصد فریب واذیت تو را نداشتم، من درهمین مدت کم به تو دل بسته ام. من اهل کلک ودروغ نیستم.
با توجه به شناختی که درهمین مدت از ریتا داشتم، اورا باورمیکردم، ولی همه سرنوشت من اینک در دست شوهرش بود. فردا غروب بازهم آن آقا به من زنگ زد و گفت یک هفته به تو وقت میدهم که تصمیم بگیری، درغیراینصورت من شخصا اقدام میکنم وتو و ریتا را می فرستم پشت میله های زندان.
راستش سه روزگذشته و من قدرت تصمیم گیری ندارم، اگرواقعا دست ازکارم بکشم، آن آقا هم دست می کشد؟ ولی من همه عمرم درانتظار چنین موقعیتی بودم چگونه می توانم بروی همه آرزوهایم خط بکشم؟ درضمن اگرآن رسوایی برپا شود من نه تنها شغلم را از دست میدهم، بلکه با قانون ودادگاه روبرو میشوم. دراین میان ریتا میگوید من صاحب دو خانه هستم، طلاق می گیرم وهمسر تو میشوم و ازآن همه رنج نیز رها می شوم.