من با پدر و مادرم با یک توقف 6 ماهه در یونان
من با پدر و مادرم با یک توقف 6 ماهه در یونان
من با پدر و مادرم با یک توقف 6 ماهه در یونان، به دالاس آمدیم، من که بعد از انقلاب به دنیا آمده بودم و در فضای محدود مذهبی بزرگ شده بودم در پی کسب آزادی های بسیاربودم. در همان هفته های اول برای اولین بار سیگار کشیدم و دو ماه بعد آبجو نوشیدم و چند ماه بعد به یکی از همکلاسی هایم بوسه عاشقانه دادم. به خیال خودم داشتم آزادیهای حبس شده و هیچ شده ام را پس می گرفتم.
یکروز پدرم درخانه دوستی مرا درحال ماری جوانا کشیدن غافلگیرکرد و آن شب درخانه غوغایی برپا کرد و در پایان گفت آماده شوید و برمی گردیم ایران، اینجا جای ما نیست. من می ترسم یکسال دیگر دخترم را درگوشه خیابان مست و معتاد پیدا کنم و پسرم را غرق شده در گنگ بیابم. مادرم که اصلا نمی خواست برگردد، من که از بازگشت به ایران واهمه داشتم و یاد آن روزهای تاریک تنم را می لرزاند، به مادرم گفتم من قول میدهم دیگرهیچ اشتباهی نکنم، اگر پدر بخواهد ما را به ایران برگرداند من خودم را می کشم.
فردا شب پدرم جلسه ای تشکیل داد وگفت نسیم هرچه من می گویم باید انجام دهد، وگرنه من تحمل ماندن دراین سرزمین را ندارم.
با این شرط، پدر مسئله بازگشت را فراموش کرد، من هم مراقب رفتارم بودم. در این فاصله با پسرهمسایه که اصلااهل مکزیک بود آشنا شدم، سزار پسر زیاد تحصیلکرده ای نبود، دریک تعمیرگاه کار می کرد، با مادر و خواهرش در آپارتمان کوچکی درهمسایگی ما زندگی می کردند. دو سه بار درغیبت مادرش، مرا به آپارتمان شان برد و حسابی مرا بوسید، من هم بدم نمی آمد، می گفت اگر رضایت بدهی با هم میرویم مکزیک ازدواج می کنیم، ولی من می گفتم حاضر به ترک امریکا نیستم. سزار دو سه بار خواست با من بخوابد، ولی من مانع شدم تا یکی از دوستان قدیمی مادرم با دو پسر 20 و 30ساله خود، همسایه ما شد، آنها از شیکاگو آمده بودند. مادرم به آن خانم خیلی علاقه داشت و پدرم نیز با شوهرآن خانم خیلی زود صمیمی شد، به اتفاق یک خشکشویی بزرگ دایرکردند و ازمادران خواستند تا تعمیر و دوخت و دوز لباسها را انجام بدهند، درآمدشان خوب بود بطوری که یک شعبه دیگرهم باز کردند، پدرم مرا بعد ازظهرها مسئول یکی از آنها کرد و بعد از دو هفته آرش پسر بزرگ آن خانواده هم به من پیوست، او که بعد ازظهر به کالج میرفت و صبح ها کار می کرد و من بعد از ظهرها، به مرور با هم صمیمی شدیم، ولی سزار همچنان مرا رها نمی کرد یکی دو بار هم هشدار داد اگر با آن آقا دوست بشوی من هردوی شما را می کشم. چون دو سه باراسلحه درکیف او دیده بودم می ترسیدم، ولی بمرور از او بدم آمده بود. همزمان پدرم یک شب به من گفت آرش خیلی علاقمند ازدواج با توست، پدر ومادرش هم تو را پسندیده اند دراین باره فکر کن و تصمیم بگیر.
من ازآرش خوشم می آمد و علاقمند ازدواج هم با او بودم، ولی ازسزار می ترسیدم، یک شب به او گفتم پدرم دستورداده با آرش ازدواج کنم، گفت من فقط به یک شرط اجازه میدهم، اینکه یک هفته با من به سفربیایی، گفتم چنین مسئله ای امکان ندارد، پدر ومادرم اجازه نمی دهند. در این فاصله من هفته ای دو بار پنهانی سزار را می دیدم و بدنبال راهی برای فرار بودم تا یکروز مادرم خبرداد که تا دو هفته دیگر تو و آرش ازدواج می کنید، چون پدرش برای یک ماه قصد سفربه استرالیا را دارد ومی خواهد قبل از سفر این امر خیرانجام شود.
من ناچار به سزارگفتم و او مرا به بهانه ای به آپارتمان شان کشید و با تهدید و زور به من تجاوزکرد و من به شدت ترسیده بودم، مرتب گریه می کردم، سزار که این وضع را دید چمدان خود را بسته و به سرعت از آپارتمان شان بیرون آمده و رفت. من بیماری یکی از دوستانم را بهانه کردم وآن شب تا صبح نخوابیدم، بعد هم گریه هایم را به حساب آن دوست گذاشتم ولی دو سه بار تصمیم به خودکشی گرفتم وهربار با دیدن چهره مادرم پشیمان شدم.
هفته بعد من و آرش طی مراسمی ازدواج کردیم، خوشبختانه مسئله بکارت برای آرش مهم نبود، بامن به ماه عسل آمد ولی من همچنان دلشوره داشتم واز آینده می ترسیدم. بعد ازماه عسل من خیلی زود فهمیدم حامله هستم، درحالیکه آرش روی ابرها پرواز میکرد و پدر ومادرم بی صبرانه درانتظار نوه خود بودند، من به این می اندیشیدم که این جنین به سزار تعلق دارد. با مادر سزارحرف زدم، گفت رفته مکزیک، چند ماه می ماند من خواستم به سراغ پزشک بروم و راهی برای حل این معما پیدا کنم، ولی نه جرات اش داشتم و نه امکان اش…
آرش خانه را پرازاسباب بازی ووسایل بچه کرده بود. من ازآن شوق و هیجان او هم لذت می بردم وهم غصه می خوردم. کم کم دچار تردید شده بودم که شاید این بچه خود آرش باشد، ولی با حساب روزها و هفته ها، بیشتربه سزارمربوط میشد. گاه جلوی آینه به شکم برآمده خود نگاه می کردم، از خودم خجالت می کشیدم که واقعیت را برای مرد زندگیم نگفته ام، می دانستم بازگویی آن حادثه همه فامیل را در هم می ریزد. زندگی خودم به نهایت میرسد، شاید پدرم دچارشوک بشود و آرش مرا رها کند و برود سکوت و غصه خوردن هم مرا هر روز بیشتر عصبی میکرد، از اشتها افتاده بودم، نگران جنین بودم، که لطمه ای به او نزنم. سرانجام پسرم را بدنیا آوردم، همه شاد و رقصان بودند، من اندوهگین و نگران. حقیقت را بخواهید درچهره پسرم نیز تشخیص اینکه واقعا کدامیک پدرش هستند آسان نبود. ولی سعی کردم بخودم بقبولانم که پدر نوزاد آرش است و همین مرا تا حدی آرام کرد. درست یادم هست تازه پسرکم 6ماهه شده بود که یکروز سینه به سینه سزاربرخوردم، با دیدن پسرم لحظه ای ایستاد و گفت پسرم را چه موقع به من تحویل میدهی؟ باخشم گفتم پسرت را؟ گفت بله من خودم را در صورت این بچه می بینم، اگر درنهایت آرامش اورا به من ندهی، من تقاضا می کنم که از بچه و من و آرش تست DNA بگیرند تا حرف من ثابت شود. گفتم مگر از روی جسد من رد شوی، گفت شرط دیگرم این است که هفته ای یکروز مال من باشی. با همه خشم به صورتش تف انداختم و رفتم ولی آن برخورد و آن حرفها مرا بکلی منقلب کرد.
باورکنید دیشب به بهانه تب داربودن پسرم تا صبح نخوابیدم. تا آنجا که تصمیم گرفتم با پلیس حرف بزنم، تا در ایستگاه پلیس هم رفتم ولی یادم آمد که غوغایی برپا میشود و اگر خانواده بفهمد من همه آرزوهایم برباد میرود.
دو هفته است که سرگردان مانده ام که چکنم؟ خوب میدانم اگرشکایت کنم، همه چیز رو میشود، مسلما آرش اززندگی من بیرون میرود، پدرم دچار شوک میشود، مادرم از پای می افتد و خلاصه همه زندگی من آتش می گیرد و خاکستر میشود. اگربه خواسته سزار عمل کنم، خود را تا پائین ترین درجه سقوط داده ام و می دانم که مرا رها نخواهد کرد.