داستان های واقعی

سالها از آن حادثه می گذرد، اگر یک دیدارکوتاه با یک همسایه پیش نیامده بود،

سالها از آن حادثه می گذرد، اگر یک دیدارکوتاه با یک همسایه پیش نیامده بود،

سالها از آن حادثه می گذرد، اگر یک دیدارکوتاه با یک همسایه پیش نیامده بود،من همه آن رویدادها را به فراموشی سپرده بودم. 25 سال پیش بود و من به اتفاق شوهرم مجید و دو فرزند 4 و 6 ساله ام زندگی آرامی درحومه کرج داشتیم. کاروبار شوهرم خیلی خوب بود، 5 آپارتمان اجاره ای، یک رستوران پراز مشتری، یک خانه بزرگ 3 طبقه در یک منطقه خوش آب و هوا و یک آرایشگاه پردرآمد، که من اداره اش می کردم.
نمی دانم چرا ناگهان به سر مجید زد که از ایران خارج بشویم، من کار وزندگی خوب و راحتی داشتم، همه فامیل دور و برم بودند ولی مجید تصمیم خود را گرفته بود. در ظرف 6 ماه، آنچه داشتیم فروختیم و به قبرس رفتیم، که حمید برادر بزرگ شوهرم زندگی میکرد. حمید دراصل عامل اصلی این کوچ بود، می گفت دارید عمرتان را تلف می کنید، بچه هایتان آینده ندارند، خودتان امنیت ندارید، من شنیدم تا یک بیزینس موفق میشود، عده ای زورگو به سراغ اش می آیند و میخواهند بدون سرمایه شریک اش باشند.
مجیدعلیرغم میل من، راه افتاد، البته برای من سرزمین تقریبا اروپائی چون قبرس جالب بود، ما به لارناکا یک شهر زیبای ساحلی رفتیم، مجید و حمید بلافاصله دست بکار شده ودو رستوران مدیترانه ای و ایتالیایی خریدند، بعد بدلیل سابقه کاری حمید، یک شرکت توریستی را توسعه دادند من از همان روزهای اول احساس کردم حمید به من توجه غیرعادی دارد و دو سه بار گفت تو چقدر شبیه ستارگان ایتالیایی هستی، بعد به شوخی و خنده می گفت تو سیب سرخی هستی، که بدست برادر بی احساس من افتادی! من یکی دو بار جوابش را دادم، ولی نمی خواستم میان برادران اختلاف بیاندازم و به نوعی از آن رد می شدم، ولی وقتی می پرسیدم چرا دو بار ازدواج کردی و طلاق گرفتی؟ می گفت اون زنها مثل تو زن نبودند!
مجید به برادرش علاقه و اطمینان خاصی داشت هر دو مشغول ساختن آینده بودند و کوچکترین مانع، همه چیز را بهم میریخت. دراین فاصله، حمید یک خانه کوچک به سبک سنتی وقدیمی برای حمید خرید، که در یک منطقه خلوت و امنی بود، بچه ها به کودکستان میرفتند، همسایه ها خیلی مهربان وصمیمی بودند، ولی حمید توصیه میکرد زیاد با آنها قاطی نشویم. من در همان خانه، یک آرایشگاه باز کردم، مشتریان محدود ولی ثروتمند داشتم، من با درآمد آنجا نیازی به هیچ پولی از سوی شوهرم نداشتم.

در مهمانی هایی که پیش می آمد، من اصرارداشتم، حمید را با زنان ودختران مجرد آشنا کنم ولی او می گفت اگر مثل خودت کسی را پیدا کردی مرا خبر کن، من هم می گفتم از من بهتردر میان این خانمها زیاد است ولی تو اهل ازدواج و سرو سامان گرفتن نیستی.
مجید می گفت برادرم ازهمه وجود خود برای بیزینس هایمان مایه می گذارد، گاه تا نیمه شب در رستوران ها می ماند ومرتب راه هایی برای گسترش سرمایه مان پیدا می کند، اخیرا دو سه تا فست فود و کافی شاپ زنجیره ای پیدا کرده و خود از بانک وام گرفته، ولی همه آنها بنام هردوی ماست.
من از جهتی خوشحال می شدم، که شوهرم چنین برادری دارد، از سویی می ترسیدم نوع توجه و حرفهای حمید کار دستمان بدهد. یکی دو بار هم شوهرم به حمید که به بدن من خیره شده بود گفت برادرحواست کجاست داری به خواهرت نگاه می کنی؟ حمید هم با زرنگی خاصی می گفت دارم همه خصوصیات این زن فداکار وکامل را در ذهن می سپارم که بزودی یک زن مثل او پیدا کنم و از برادرم عقب نمانم!
یادم هست صبح روز آن حادثه غم انگیز، من با بچه ها برای خرید رفته بودم، مجید بدلیل سابقه تجربه درکار برق، سیستم برق ساختمان را عوض می کرد، حدود ظهر بود که تلفن دستی من زنگ زد، شوهرم بود، ولی تلفن قطع شد، من نگران به خانه برگشتم از دور دیدم که خانه ما در شعله های آتش می سوزد، هنوز آتش نشانی نیامده بود، حمید با دیدن من جلو آمد ومانع ورودم به ساختمان شد و گفتم مجید توی خانه است، گفت اشتباه می کنی او رفته وسایل بخرد، نگران نباش آتش نشان ها دارند می آیند، در نهایت اگر خانه بسوزد از پایه دوباره می سازیم. درحالیکه من مرتب به شماره تلفن شوهرم زنگ میزدم، خانه درحال فرو ریختن بود و بعد وقتی مامورین خبر دادند شوهرم درون خانه بوده و به شدت آسیب دیده، من دچار شوک شده و به بیمارستان انتقال یافتم.
دیگر نمی خواستم هیچ خبری درباره خانه، آتش و شوهرم بشنوم. مرتب گریه می کردم، گاه مرا با مسکن های قوی می خواباندند حمید شب و روز دور و برمن بود، می گفت من بارها به برادرم گفتم این کارخطرناک است، یک متخصص بیاور، ولی گوش نداد و جانش را گذاشت، من بهترین حامی، برادر و سرپرست خود را از دست دادم. ولی درهرشرایطی درخدمت تو و بچه هایت هستم. حمید در یک محله آرام شهر، آپارتمان مجهز و مبله ای اجاره کرد، یک پرستار شبانه روزی، یک مستخدم و راننده در اختیار من گذاشت، مرتب سر میزد ولی می گفت هر وقت آمادگی پذیرش مرا داری بگو، نمی خواهم مزاحمت بشوم.
برای خوشحالی من، ترتیب سفر پدر ومادر وخواهرانم را به قبرس داد، سعی کرد دور و برم را شلوغ کند، ولی من تا یکسال در اندوه از دست دادن شوهرم اشک می ریختم.تا کم کم به حال عادی برگشتم، برای حفظ روحیه بچه ها و مسئولیت بزرگ کردن شان، به پیشنهاد حمید، مدیریت یکی از رستوران ها را بعهده گرفتم و آپارتمان جدیدی درست در طبقه بالای رستوران خریدم تا هم مادر و خواهرم کنار من باشند و هم خودم از بچه ها دور نباشم.
بعد از 3سال که حمید به جرات سعی می کرد رفتار حساب شده ای داشته باشد، اورا به حریم زندگی خود راه دادم، بخصوص که بچه ها او را بعنوان پدر پذیرفته بودند و خانواده ام می گفتند بهترین مرد برای زندگی تو، حمید است با اصرار و پیگیری حمید، با او ازدواج کردم.
از حدود 7 سال پیش که درگیریهای سیاسی درمنطقه ازجمله قبرس شروع شد، حمید تصمیم گرفت به کانادا بیائیم، این بار حمید همه آنچه داشتیم فروخت و به ونکوور آمدیم و زندگی و سبک و کار تازه ای را بنیان گذاشتیم زندگی راحت و ایده آلی داشتیم. بچه ها بزرگ می شدند و وارد کالج می شدند، من هربار یاد مجید می افتادم و عشقی که به بچه ها داشت دلم می گرفت و با خودم می گفتم آیا براستی همه آن حوادث، همان بود که گذشت؟ من آنچنان آسان شوهرم را از دست دادم؟ اگر من آن لحظه بدرون خانه می رفتم، شاید شوهرم را نجات می دادم و گاه این اگرها و شاید ها بجانم می افتاد و روزگارم را تلخ می کرد. ولی با دیدن بچه ها، دوباره همه چیز را فراموش می کردم.
چندی قبل من با بچه ها بمناسبت تولدم به یک رستوران رفته بودم، درحالیکه کیک را می بریدم، خانمی جلوی من ظاهر شد، که چهره اش آشنا بود، گفتم من شما را می شناسم؟ گفت سالها گذشته و من شاید پیر شدم، ولی من سلما هستم، که تو زیباترین موها و آرایش را بعهده داشتی، در یک لحظه مثل یک فیلم سینمایی، آن روزها جلوی چشمانم ظاهر شد، گفتم بله بخاطردارم.
گفت من سالهاست بدنبال تو می گردم، حتی روی سوشیال میدیا هم پیدایت نکردم، گفتم مسئله ای پیش آمده بود؟ گفت اگر طاقت داری از یک حادثه برایت بگویم، گفتم خواهش میکنم بگو، چه بود؟
گفت درآن حادثه آتش سوزی خانه ات، برادر شوهرت نقش داشت حتی آن لحظه که تو از راه رسیدی، شوهرت هنوز تلاش می کرد از خانه بیرون بیاید، مامورین دیر آمدند. من ناگهان روی زمین زانو زدم، آن خانم از ترس میان مردم گم شد.
من چند هفته است به بهانه دیدار یکی از دوستانم، با بچه ها به مونترال آمده ام، شب و روز با خودم می جنگم، من نمی دانم چکنم؟ باورکنید حالت آدم فلج را دارم، شما بگوئید من چه کنم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا