داستان های واقعی

زندگی ما همیشه شلوغ بود، درایران که بودیم،

زندگی ما همیشه شلوغ بود، درایران که بودیم،

زندگی ما همیشه شلوغ بود، درایران که بودیم،بدلیل اینکه پدرم 6 برادر و 4خواهر داشت همیشه دورو برما پرازفامیل بود. پدرومادرم اهل مهمان نوازی و پذیرایی بودند، بطوری که کم کم من و برادرم نیز با هم سن وسالهای خودجورشده وگاه با هم به سینما و رستوران میرفتیم.
من 16ساله بودم، که پدرم تصمیم گرفت به خارج کوچ کنیم، مادرم راضی نبود، ولی بهرحال پدر که تصمیم می گرفت باید عملی می شد. بین زندگی در لندن، درکنار دایی مادرم و لس آنجلس درزیرچتر حمایت دوست پدرم، سرانجام به لس آنجلس آمدیم. پدرم بلافاصله یک آپارتمان بیلدینگ با 12یونیت خرید که همه در اجاره بود، درآمد خوبی داشت از سویی مادرم با اصرار دریک فروشگاه بزرگ مشغول شد، بعد دریک بوتیک در بورلی هیلز با کمک دوستی، کاری مناسب گرفت و من هم ضمن تحصیل درکالج، در یک فست فود پارت تایم کار می کردم. برادرم دریک حسابداری مشغول شد، خلاصه همه سرمان گرم بود تا پدرم بعد از 40سال تصمیم گرفت به ایران برود و املاک خود را بفروشد، بازهم مادرم راضی نبود، می گفت اینروزها درایران اگربفهمند یکی ثروت و مکنت دارد، یقه اش را می گیرند، اگر بفهمند درخارج بیزینس دارد، رهایش نمی کنند وپدرم می گفت شهرهرت که نیست، بهرحال اونجا هم قانونی دارد.
پدرم درایران درگیرشد دورادور شنیدیم که کارش به دادگاه و زندان کشیده، چون آتش زدن اتومبیل شریک پدرم را به گردن پدرم انداخته بودند همه نگران شدیم، می خواستیم به ایران برویم و کمکش کنیم، ولی پدرم ما را قسم داد که ازجای خود تکان نخوریم. بعد از 8ماه یکی از دوستان پدرم درایران با مادرم تلفنی حرف زد و گفت تو بدبخت به انتظارشوهرت نشسته ای؟ او در زندان نیست. یک زن گرفته ودارند بچه دار هم میشوند دو سه تا عکس هم روی کامپیوتر فرستاد، مادرم فقط با من حرف زد، خیلی عصبانی بود، می گفت من هم میروم دنبال یک مرد من هم میروم حامله میشوم! من بغل اش می کردم و می گفتم شاید این حرفها دروغ باشد و شاید برای پدرم توطئه چیده اند.
پدرم هم دو سه ماه بود که تلفن نمی زد و همین بیشتر شک مادرم را به یقین تبدیل کرده بود به یکی ازعموهایم زنگ زدم، عصبانی بود، می گفت متاسفانه پدرت به حرف وهشدار ما توجه نکرد و برای خود کلی دردسرساخت. من گفتم ماجرای زن گرفتن پدرم چیست؟ با تعجب گفت زن گرفتن؟ بعد هم تلفن را قطع کرد راستش من هم گیج شده بودم و نمی دانستم چکنم.
ازسویی مادرم به شدت افسرده و منزوی شده بود با هیچکس رفت وآمد نداشت. من باز هم به عموها زنگ زدم، آنها می گفتند ازماجرای زن گرفتن پدرم خبری ندارند، ولی ازاینکه برای خود کلی دشمن تراشیده ناراحت هستند و کاری هم از دست شان بر نمی آید. یکی از عموهایم زنگ زد و گفت من هم اون عکس ها را دیده ام، ولی هرچه تلاش کردم به ملاقات پدرتان بروم موفق نشدم، شنیدم که در زندان هم با چند نفر درگیرشده و حتی به یکی از هم سلولی هایش چاقو زده است. این خبرها بکلی آرامش زندگی ما را بهم زده بود بطوری که من شبها مرتب کابوس می دیدم وازسویی مادرم میگفت اگر پدرت واقعا آلوده این ازدواج و بقولی بچه دارشدن نشده، باید با من تماس می گرفت. پس ماجرا درست است و پدرت خود را به دردسر بزرگی انداخته است. من هم میروم و تقاضای طلاق می کنم و بلافاصله یک وکیل گرفت و بدنبال طلاق رفت. وکیل اش عقیده داشت می توان خیلی زود طلاق غیابی گرفت و نیمی از ثروت پدر را صاحب شد من و برادرم مخالف بودیم، مادرم بدجوری قصد انتقام داشت، در همان حال نیزمن متوجه شدم مادرم با آقایی رفت وآمد دارد. یکروز که از اتومبیل آن آقا پیاده شد من فریاد زدم، آقا! شما خبردارید مادرم متأهل است؟ و مادرم به صورت من سیلی زد وگفت خیلی غیرت داری برو سراغ پدرت، آبروی او را ببر. من که کاربدی نکردم، در آستانه طلاق، حق دارم مردی را در زندگی خود داشته باشم! گفتم مادر تو نجیب ترازاین حرفها هستی، گفت نجابت اینروزها خریداری ندارد. شما با نجابت یک هندوانه هم نمی توانی بخری ولی با نانجیبی یک اتومبیل هم صاحب میشوی!
من طاقت دیدن این مناظرواین حرفها و عکس العمل ها را نداشتم، دلم می خواست میرفتم ایران و ازته و توی قضیه سر درمی آوردم و آرزویم این بود که همه این حرفها دروغ بود و پدرم بیگناه در پشت میله های زندان بسرمی برد.
من از طریق یکی ازدوستانم در ایران سعی کردم بدانم پدرم درکدام زندان است. از همین جا مبلغی هم حواله کردم و قول دادم هرچه دستمزد بگیرم برایش بفرستم تا معمای پدرم را حل کند. دوستم گفت حداقل 4هزاردلار هزینه دارد. من درمدت 4ماه این مبلغ را با مقداری قرض از دوستانم تهیه کردم و فرستادم. 20 روز بعد خبرداد پدرم را درهیچ زندانی پیدا نکرده است. من دلم لرزید، پس واقعا پدرم در زندان نبود و مشغول عیش و نوش با زنان جوان بود؟ بکلی دست شستم و سعی کردم درکار و دوستانم غرق شوم و دیگربه مادرم هم توجه نداشتم تا یکروز صبح، تلفنم زنگ زد و گوشی را برداشتم. پدرم بود، فریاد زدم کجایی؟ گفت درشیراز زندانی بودم، دو روز است خلاص شده ام! گفتم آیا زن گرفته ای؟ گفت منظورت چیه؟ گفتم یک آقایی برای مادرم عکس شما و زن جدیدت را فرستاده و حتی گفته داری بچه دار میشوی، خندید و گفت دختر دیوانه شده ای؟ حالا چرا تلفن مادرت جواب نمی دهد؟ گفتم حاضرنیست با شما حرف بزند، گفت شنیدم تقاضای طلاق داده؟ گفتم متاسفانه بله، گفت چرا؟ گفتم هر زنی جای او بود با توجه به آن عکس ها و اینکه شما به هیچ پیامی جواب نمی دادی مرتب گریه می کرد. پدرم سکوت کرد و گفت هیچکس خبرندارد بر من چه گذشته. گفتم حالا چه برنامه ای داری؟ گفت بیگناهی من ثابت شده، آن خانه قدیمی و ویلا را می فروشم و بر می گردم، گفتم فکر می کنید چقدر طول می کشد؟ گفت دو هفته، گفتم پس اورا سورپرایز می کنی گفت هرکاری دلت می خواهد بکن.
من آن شب طاقت نیاوردم، واقعیت را برای مادرم گفتم، مادرم چنان جا خورد که غذا درگلویش گیر کرد نزدیک بود خفه بشود، گفت بدبخت شدم، گفتم چرا؟ گفت حامله ام. گفتم منظورت چیه؟ گفت بله، از آن آقا حامله است و قرار بود ماه آینده با حکم طلاق ما با هم ازدواج کنیم، گفتم بدون مشورت با ما؟ گفت چه مشورتی؟ گفتم حالا می خواهی چه بکنی؟ گفت کورتاژ می کنم. دو روز بعد مادرم را رنگ پریده و لرزان دیدم، گفتم چه شد؟ گفت دکتر می گوید جنین هنوزشکل نگرفته و درضمن بدن شما با توجه به ناراحتی تیروئید و فشارخون، آمادگی کورتاژ ندارد گفتم یعنی چه؟ گفت شاید جنین یک ماه ونیمه باشد. گفتم بهرحال باید فکری بکنی.
فردا صبح با اندیشه یک نقشه تازه از خواب بیدار شدیم و با دیدن پدرم درآشپزخانه هردو نزدیک بود سکته کنیم. پدرم ما را بغل کرد به مدت یک ساعت و نیم همه مدارک و درگیری در زندان خود رانشان ما داد، اینکه دو شریک سابق اش با طرح توطئه ای قصد داشتند بکلی زندگیش را از هم بپاشند و خوشبختانه یک طلاق در زندگی یکی شان سبب شد، حقایق روشود و هردو گرفتار قانون بشوند. پدرم مرتب ازمادرم عذرخواهی میکرد و می گفت باید مرا ببخشی که دراین مدت نتوانستم با تو حرف بزنم. نمی خواستم مشکلاتم را به دوش تو بیاندازم، بتو حق میدهم که تقاضای طلاق کردی، چون دریک سرگشتگی بزرگ اسیربودی، امیدوارم ازاین ببعد جبران کنم.
ظاهرا زندگی ما بروی روال عادی افتاد، ولی مادرم به شدت دچارعذاب وجدان شده بود و من خوب می دانم اگرپدرم ازاین ماجرا با خبر شود جنجالی بپا می کند، حتی مادرم را طلاق میدهد وخود اگر خودکشی نکند دچارسرگشتگی وجنون خواهد شد. من ومادرم سرگردانیم که چکنیم، آیا این راز را در دل خود نگه داریم؟ آیا با افشای آن با آن همه درگیری و بقولی فاجعه روبرو شویم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا