دامی برای شوهر ۳ زنه
من در یک خانواده تهیدست به دنیا آمدم، پدرم در یک زیر پله ای، بکار تعمیر کفش مشغول بود. مادرم از ساعت 6 صبح تا 8 شب در یک خانه پرستار بچه ها و پدر بزرگ شان بود. من و یک خواهر و 4 برادرم، در سختی و حسرت زندگی می کردیم.
در روزهایی که پدرم سخت بیمار بود، خانمی میانسال به سراغ ما آمد و گفت اگر رضایت بدهیم، من، خواهرم با یک پدر و پسر ازدواج کنیم، همه مشکلات مالی خانواده حل میشود، خواهرم که 18 ساله بود رضایت داد، ولی من 17 ساله مخالفت کردم، شب وقتی مادرم گفت اگر نتوانیم هزینه عمل پدرت را تهیه کنیم، او را از دست خواهیم داد، من هم موافقت خود را اعلام کردم، درحالیکه نمی دانستم داماد چه سن و سال و قیافه ای دارد. مراحل ازدواج ما در پشت پرده طی می شد، درجریان آن با پرداخت همه هزینه بیمارستان از سوی آن پدر، پدرم تحت عمل قرار گرفت. مراسم ازدواج ما خیلی ساده و با حضور 30 نفر انجام شد، در آنجا بود که من داماد 64 ساله را دیدم. و خواهرم با داماد 82 ساله روبرو شد.
از همان آغاز فهمیدم، که علی پدر خانواده انسان منصف تری است و رضا پسرش خیلی خودخواه، زورگو و هوسباز، بطوری که از من می خواست دوست و همکلاسی ام شهین را راضی به ازدواج یا صیغه او بکنم!
علی هنوز همسر 80 ساله خود را سرپرستی می کرد، رضا دو همسر دیگر هم داشت، که به گفته خواهرزاده اش در اصفهان و مشهد زندگی می کردند و رضا مرتب میان این شهرها در سفر بود، ضمن اینکه فهمیدم آن دو هم 21 و 22 ساله هستند. علی مرتب به پدر ومادرم میرسید، در مدت 3ماه آنها را به یک آپارتمان در مجموعه ساختمانی خودش انتقال داد، آنجا را مبله کرد و امکانات رفاهی شان را فراهم آورد، ماهانه ای هم به مادرم می داد تا دیگر به آن شغل قبلی خود نپردازد.
رضا اصرار داشت، که من حامله نشوم و هر شب که به خانه می آمد ابتدا با دستهای سنگین خود، بدنم را بقول خودش سیلی عاشقانه می زد و وقتی همه پوستم قرمز و ملتهب می شد، با من هم آغوش می شد. من دو سه بار خواستم شکایت کنم، ولی وقتی شرایط زندگی پدر ومادر و برادرانم را می دیدم، سکوت می کردم.
به مرور فهمیدم رضا در اندیشه شکارهای تازه ای است و بهمین جهت تصمیم گرفتم از همه نیروها و جاذبه های زنانه خود بهره گرفته و او را کاملا شیفته و اسیر خود بکنم، گرچه با نفرتی که از او داشتم، کار آسانی نبود، ولی دست بکار شدم و با شناسایی نقطه ضعف هایش، به مرور او را تحت تاثیر قرار دادم.
متاسفانه رضا ذات هوسباز و آلوده ای داشت وهمچنان در پشت پرده به هوسبازیهایش ادامه می داد و البته با تکیه به ثروت کلان پدرش، همه نوع امکانات در اختیار داشت و من تنها راه چاره را در کنکاش در زندگی پشت پرده او کردم و بعد از 3 سال ترتیبی دادم، تا او دو همسر دیگرش را به تهران بیاورد وعلیرغم میل آنها، همه را در یک مجموعه ساختمانی جای بدهد، استدلال من این بود، که چرا باید رضا مرتب در سفر باشد تا به کام 3 همسر خود برسد؟ چرا آنها را زیر یک سقف جای ندهد؟
وقتی دوهمسر دیگر او را دیدار کردم، باب رفاقت را با آنها باز کردم، تا در آینده نقشه های مشترکی بکشیم، رضا را سرجای خود بنشانیم، در طی برنامه ریزی، صحبت از سفر به خارج کردیم و بعد از 6 ماه در گوش رضا خواندن، او را راضی به سفرترکیه کریم، من درواقع در پی راهی بودم، که رضا را در یک کشور گرفتار قانون کنم، ولی دیدم ترکیه هم دست کمی از ایران ندارد، زنها در پشت پرده همچنان کنیز مردها هستند، تنها آن گروه دختران جوان تحصیلکرده که راه به اروپا و امریکا گشوده اند، از این قید و بندها رها شده اند.
در ترکیه با چند ایرانی سیتی زن امریکا حرف زدم، درباره قوانین اش پرسیدم، آنها برایم گفتند اولا داشتن 3 زن در امریکا غیرقانونی است، ضمن اینکه اگر مردی همسرش را کتک بزند و یا حتی بخواهد بزور با او بخوابد، قانون یقه اش را می گیرد و سالها زندان و بعد هم شکایت درحد خسارت مالی نیز بدنبال دارد. شنیدن این حرفها مرا تکان داد، با خودم گفتم باید به هر طریقی شده، رضا را به امریکا بکشانم و در همین رابطه با احتیاط با آن دو هوی خود حرف زدم، البته درباره شکایت و دردسرهای قانونی حرف نزدم، ولی در مورد اینکه امریکا برای زنان حقوق بالایی قایل است، پشت شان می ایستد.
رفتار وکردار ما در ترکیه، تلاشها برای ساختن لحظات خوش و پر از لذت برای رضا، چنان بود که در روز بازگشت گفت من تازه طعم سفر را چشیدم، باید سالی یکی دو بار به ترکیه و یا دبی برویم، همه ما هم موافقت کردیم و قرار ومدار بعدی را گذاشتیم، ولی من همه نیرویم را برای سفر به امریکا گذاشتم، اینکه رضا می تواند در امریکا آپارتمان، پمپ بنزین، شاپینگ سنتر بخرد و بزرگترین سرمایه سودآور را برای آینده خود فراهم کند. رضا که اصولا آدم طمعکار و پول دوستی بود، به هیجان آمد و گفت سفر به امریکا آسان نیست، گفتم یک وکیل می گیریم، بهانه سرمایه گذاری بهترین راه است. بعد هم چون در آنجا 3 همسر داشتن قانونی نیست، برای ما گذرنامه های جداگانه بگیر تا بدون دردسر، بعنوان شرکای تو همراهت بیائیم، گفت قسم می خورید همانطور که در ترکیه ترتیب خوشحالی مرا فراهم آوردید در امریکا هم چنین کنید؟ همه قسم خوردیم، سر وصورت نتراشیده و خشن اش را بوسیدیم و علیرغم میل خود، بغل اش کردیم و او را پرقدرت ترین مرد دنیا خطاب کردیم و در نگاه احمقانه اش غرور را دیدیم.
تا چنین نقشه ای عملی شود، یکسال و نیم طول کشید، ولی یکی از وکلای پرقدرت ایران را پیدا کردیم و او خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت، مراحل را طی کرد و رضا حدود یک میلیون و 500 هزار دلار حواله کرد و ما آن روز که راهی سفر بودیم، انگار روی ابرها پرواز می کردیم، من تنها غصه ام خواهرم بنفشه بود که گرچه شوهرش مهربان و انسان و دست و دلباز بود، ولی پدر بزرگ اش بحساب می آیمد و او طعم زندگی زناشویی را نچشیده بود و درحسرت روزهای خوشی چون روزهای ما بود. من در آخرین لحظات بغل اش کردم و گفتم قول میدهم تو را هم به آن سرزمین ببرم، فقط مدتی صبر کن.
ما وارد اورنج کانتی شدیم، رضا با کمک همان وکیل یک خانه بزرگ 5 خوابه خرید و در ضمن مرتب تکرار می کرد، ما در اینجا نمی مانیم، بعد از سرمایه گذاری و راحتی خیال من در مورد بهره برداری از این کار، به ایران بر می گردیم و البته سالی یکبار به امریکا می آئیم. تا آن لحظه خوشحالی ما این بود که در آن برنامه گذاریها شریک بودیم، ولی به رضا قول داده بودیم بعد از مدتی، طبق قرارمان همه سهم خود را به او برگردانیم.
روزی که این ورقه ها را در پشت پرده قرار بود امضا کنیم، وکیل مان با دیدن چهره ما، با اندوه و ترس و بعد هم اطلاع از رابطه ما و نفرتی که نسبت به رضا داشتیم، برویمان لبخندی زده و گفت من نمی تونم هیچ ورقه ای را بدون تائید دادگاه بپذیرم و امضا کنم بهتر است تا پایان کار راه اندازی بیزینس ها صبر کنیم و با این کار به ما شانس داد، تا همچنان سهم خود را داشته باشیم.
بعد از 4 ماه که همه کارها روبراه شد، خبردار شدیم، رضا در یک رستوران عاشق خانمی شده و زمزمه اش را شروع کرد که بزودی مهمان تازه ای داریم. در این مرحله بود که تصمیم گرفتیم نقشه های خود را پیاده کنیم، یک شب که رضا مشروب خورده و برای یورش به ما وارد خانه شده بود، هر سه در برابرش ایستادیم، ولی او با زور مرا به قولی زیر سیلی های عاشقانه خود گرفت و مرا سیاه و کبود کرد بعد هم به آن دو نفرحمله کرد، با شلاق به جان شان افتاد، که تا سر به بالین مرگ بگذارید کنیز من خواهید بود. سروصدای کمک ما، همسایه ها را خبر کرد و ناگهان صدای آژیر اتومبیل های پلیس را شنیدیم و لحظاتی بعد در را بروی 6 پلیس گشودیم که با دیدن شرایط ما، رضا را روی زمین خوابانده و بعد هم با دستنبد بردند و ما را هم روانه بیمارستان کردند.
در طی یک هفته با حق و حقوق قانونی خود آشنا شدیم، وکیل مان گفت رضا مدتها باید در زندان باشد و بعد هم به ایران دیپورت میشود و مسلما دادگاه سهم او را در این سرمایه گذاریها به شما انتقال می دهد و اگر بخواهید می توانید به ایران بر می گردید هرسه گفتیم قصد بازگشت نداریم، من گفتم یک تقاضا دارم، آنهم سفر خواهرم بنفشه به امریکاست، وکیل مان گفت علی شوهرش ترتیب سفر او را داده، نگران بنفشه نباشید و من که از جوانمردی علی خبر داشتم، نفسی براحت کشیدم.