خیلی ها فکرمی کنند دخترها وزنهایی که از ایران می آیند، با نقشه و برنامه می آیند
خیلی ها فکرمی کنند دخترها وزنهایی که از ایران می آیند، با نقشه و برنامه می آیند
خیلی ها فکرمی کنند دخترها وزنهایی که از ایران می آیند، با نقشه و برنامه می آیند، درواقع می آیند که شوهر پولدار پیدا کنند. کسی را «سو» کنند، زمین بخورند و شکایت کنند، جوانهای پولدار را شناسایی و شکار کنند! ولی درواقع این مسئله در مورد اکثریت صدق نمی کند، نمونه اش خود من و خیلی از دوستانم که بعضی ها ما را بی دست و پا می دانند، ولی ما به زندگی سالم، بدون دردسر، بدون نفرین و لعنت باور داریم، ما می آئیم تا تحصیل کنیم، تخصص بگیریم و سخت کار کنیم، خانواده را به اینجا بیاوریم و یا حداقل با فرستادن حواله، زندگی آنها را در ایران راحت تر کنیم، درصورت پیش آمدن موفقیت خوب، یک شوهر اصیل و اهل خانواده پیدا کنیم تشکیل خانواده بدهیم، بچه دار شویم.
من وقتی از طریق قرعه کشی گرین کارت به امریکا آمدم، نیتم این بود، زندگی در اینجا را مطالعه کنم، ببینم آیا برای چنین سرزمین و چنین شرایطی آمادگی دارم یا نه؟
مادرم درهمان ماه اول تلفنی گفت دختر برنگرد، اینجا خبری نیست، برو دنبال تحصیل و کار و در صورت امکان ازدواج. من هم پذیرفتم. با یک دوست قدیمی ام هم اتاق شدیم، سیما دختر مهربان و نجیبی بود، یک نامزد داشت و درانتظار فارغ التحصیلی او بود تا تدارک ازدواج شان را ببینند، با تشویق سیما در کالج نام نویسی کردم، از ساعت 9 صبح تا 6 بعد از ظهر در کالج بودم رشته مدیکال اسیستان را برگزیدم، خوشبختانه خیلی زود کاری پیدا کردم، ولی متاسفانه در همان هفته های اول با پیشنهاد دوستی و رابطه آن دکتر روبرو شدم، من چون نپذیرفتم، عذرم را خواست. براثر اتفاق با خانمی آشنا شدم، که پیشنهاد کرد بدنبال رشته آرایش بروم، می گفت خانمها در هر موقعیتی در پی آرایش هستند، باز هم یک دوره دیدم و در یک آرایشگاه کاری دست و پا کردم، خوشبختانه فتانه صاحب آرایشگاه زن مهربان و با وجدانی بود.وقتی شرایط مرا دید، در گست هاوس خانه شان، یک اتاق به من داد و گفت نیازی به اجاره هم نیست. من سخت در آن آرایشگاه کار می کردم، فتانه زن خسیسی بود، ولی در مورد من دست و دلباز بود، حقوقم بالا نبود، ولی بحد کافی بود انعام هایی که می گرفتم برایم درآمد خوبی شد. یک شب که فتانه به یک مهمانی دوستانه رفته بود، من هم رفتم، جمع خوبی بودند، یکی از خانمها گفت من برادرم تازه از ازمیر ترکیه آمده، اهل ازدواج است، حاضری با او آشنا شوی؟ گفتم من خیلی سخت کار می کنم، فرصت دوستی و رفت وآمد ندارم، گفت آخر هفته ها باهم دیدار کنید.
درآخر مجلس، مرا تلفنی با برادرش مازیار آشنا کرد، مازیار مرا دعوت کرد به دیدن یک تئاتر ایرانی برویم، همین بهانه دوستی ما شد بعد از دو سه جلسه، که به دو سه شام درخانه خواهرش هم انجامید، احساس کردم مازیار جوان مهربان و با احساسی است، واقعا دلش می خواهد ازدواج کند و صاحب چند فرزند بشود. ولی من به نامزدی رضایت دادم، مازیار هنوز از دیدگاه من شناخته نشده بود. گاهی که با هم حرف میزدیم، می گفت آرزویم یک خانه بزرگ است، که قسط ماهانه هم نداشته باشد من هم می گفتم بالاخره بعد از 20 سال ممکن میشود و او می خندید می گفت من یک راهی پیدا می کنم.
من شغلم را در آن آرایشگاه دوست داشتم، چون خانم هایی که می آمدند، هرکدام درد دل و قصه ای داشتند، برایم از عشق ها و جدایی هایشان می گفتند، از ناجوانمردی بعضی مردها، از بیوفایی بچه هایشان، از گذشته ها، از آینده حرف میزدند. یکبار خانمی برایم گفت که عاشق شوهرخواهرش شده و درواقع قرار بوده، او به خواستگاریش بیاید، ولی با دیدن خواهرش او را ترجیح داده است. می گفت حالا پشیمان شده، ولی خواهرش حامله است و او که خود دیوانه وار آن مرد را دوست دارد درمانده است که چه کند؟ من برایش توضیح دادم که چنین مردی قابل اعتماد نیست چون او ابتدا به تو دل بسته و با دیدن خواهرت، ناگهان از تو دل بریده و با او ازدواج کرده، حالا چون همسرش حامله است، هوای زن دیگری به سرش زده، میخواهد با تو پنهانی رابطه داشته باشد مطمئن باش اگر تو هم با او ازدواج کنی، باز هم یکی تازه تر را پیدا می کند. گفت ولی او براستی عاشق و دیوانه من است، گفتم برای اینکه بتو ثابت شود چقدر راست میگوید، به او بگو همین فردا خواهرت را طلاق بدهد، دست ازکارش بکشد و با تو راهی یک ایالت دیگر بشود و در آنجا با هم ازدواج کنید و بدون سروصدا زندگی کنید. گفت فکر بدی نیست. هفته بعد آن خانم به من زنگ زد و گفت که آن مرد حاضر نیست دست از کارش بکشد و در ضمن با عجله از همسرش جدا شود، ترجیح میدهد کم کم و در طی یکی دو سال این کار را بکند، گفتم حالا چه می گویی؟ گفت باور دارم که او مرد هوسباز و دروغگویی است.
من از اینکه گاه راهنمای مشتریان هستم، خوشحال می شدم، چند بار پیش آمد، که یک مشتری فراموش کرده بود با خودش پول بیاورد، من بجای او پرداختم و اغلب شان روز بعد می آمدند و با تشکر وانعام خوبی، قرض خود را پس می دادند.
در آن روزها مازیار در کمپانی اش تا دیروقت کارمی کرد. می گفت بخش بایگانی و آرشیو کمپانی را به من سپرده اند و من باید بکلی آنرا دگرگون بکنم. ما در هفته 3 شب با هم شام می خوردیم، ماهی یکبار هم به یکی از هتل های اطراف می رفتیم و ساعتها با هم بودیم. ضمن اینکه من هنوز آمادگی ازدواج نداشتم و یکی دو بار هم با مشتریان خود درد دل کردم، آنها هم می گفتند عجله نکن، با حوصله و تحقیق و بررسی دقیق تن به ازدواج بده. در جمع مشتریانم یک خانم میانسال و زیبا و شیکپوش بود که معلوم بود، خیلی ثروتمند است. من کنجکاو بودم ولی زیاد سئوال نمی کردم تا یکروز برایم از زندگی گذشته خود گفت، اینکه شوهرش، عاشق او بوده و با وجود فاصله سنی، با هم ازدواج می کنند ولی بعد از 12 سال شوهرش براثر سکته مغزی از دست میرود، ثروت کلان او نصیب اش میشود ولی با اینحال او بخشی از آن ثروت را به اولین همسر شوهر خود می بخشد، برای او خانه ای می خرد و پس اندازی برجای می گذارد، من با شنیدن این حرفها خیلی به ساناز علاقمند شدم، همیشه او را ستایش می کردم، تا کم کم به من اطمینان پیدا کرد و یکروز برایم از یک عشق تازه گفت، توضیح داد یک جوان، که حدود 30 سال از او کوچکتر است، عاشق اش شده، ابتدا عشق اش را باور نمی کرده، ولی بمرور او را صادق در عشق دیده، ولی قصد ازدواج ندارد، آن جوان هم گفته می خواهد همه عمر عاشق او باشد، و شب و روز از او مراقبت کند، که البته بدلیل رفت وآمد خواهران و برادرانش، ترجیح داده با آن جوان به بیرون خانه رابطه اش را ادامه بدهد.
ساناز گفت احساس میکنم، که خیلی دلش میخواهد از خود یک خانه یا آپارتمان داشته باشد، تا خانواده اش که از ایران می آیند، راحت باشند من هم تصمیم دارم یک آپارتمان شیک 3 خوابه به او هدیه کنم، چون او را خیلی پابند خانواده می بینم، عاشق مادرش و خواهرانش است این جملات آخر نمی دانم چرا مرا تکان داد. گفتم شما دوستش داری؟ گفت عاشق اش شدم، ولی او میگوید دیوانه من است و اگر روزی بدلیلی از او جدا شوم، خودش را می کشد، گفتم عکسی با هم دارید؟ گفت اگر جیب بغل کیفم را باز کنی، عکس اش را می بینی. من با کنجکاوی آنرا باز کردم و درنهایت حیرت، عکس مازیار را دیدم، باور کنید همه وجودم لرزید، ساناز متوجه تغییر حالت من شد، برای اینکه شک نکند، گفتم من ناراحتی قلبی دارم وقتی زیاد خم میشوم تپش قلب ام زیاد میشود.
آن شب تا به خانه برسم ده بار نزدیک بود تصادف بکنم. به مازیار زنگ زدم و ماجرا را گفتم، خیلی جا خورد، ولی درهمان حال گفت من می خواستم ازطریق این خانم صاحب یک خانه بشویم، من برای آینده مان داشتم تن به یک فداکاری می دادم وگرنه این خانم جای مادر من است.
من اینک دو هفته است مازیار را ندیده ام، او را دوست دارم، ولی این ماجرا یه جوری مرا شکسته، می گوید آن خا نم را ترک کرده ودرست می گوید چون ساناز هم با اندوه از جدایی اش گفت ولی من هرچه می کوشم تا با خودم کنار بیایم، این ماجرا را از زندگی مثبت نگاه کنم نمی شود،