ترکیه برای همه ایرانی هایی که قصد مهاجرت دارند، گذرگاهی است که باید مدت زمانی را در آنجا سپری کنند
ترکیه برای همه ایرانی هایی که قصد مهاجرت دارند، گذرگاهی است که باید مدت زمانی را در آنجا سپری کنند
ترکیه برای همه ایرانی هایی که قصد مهاجرت دارند، گذرگاهی است که باید مدت زمانی را در آنجا سپری کنند. پدرم دوستی داشت که بعد از ورود به ترکیه هرچه تلاش کردم نتوانستم او را پیدا کنم، بین ماندن و برگشتن به ایران مردد بودم تا اینکه پس از چند روز با گیتی آشنا شدم و این آشنایی باعث شد تا با او همخانه شوم و تحمل دوری از ایران برایم کمی سهل تر شود، یکسال ونیم در ترکیه سپری شد وهمچنان منتظر پذیرش بودم تا اینکه در یک رستوران با حمید آشنا شدم. تماس دوباره حمید و یکی دو قرار دیگر باعث شد تا به عنوان دوست تازه هرازچندگاهی قراری مجدد با هم بگذاریم، پس از مدتی حمید به من ابراز علاقه کرد و گفت که تازه از زنش ژینوس جدا شده است و به شدت به من علاقمند شده من که شناختی از حمید نداشتم نمی توانستم به او جواب مثبتی بدهم ولی او مدام اصرار می کرد تا این رابطه دوستانه ادامه داشته باشد. یک روز که به اصرار او به یک رستوران سنتنی رفته بودیم و مشغول خوردن ناهار بودیم، به ناگاه با مادر و خواهر حمید روبرو شدیم، حمید بدون مقدمه و ضمن معرفی من به مادر و خواهرش گفت که قصد دارد به من پیشنهاد ازدواج بدهد.
من شوکه شده بودم و هیچگونه عکس العملی نمی توانستم ازخود نشان بدهم و همینطور حیران مانده بودم که مادرحمید شروع کرد به داد و فریاد و اینکه مخالف ازدواج حمید با من است جرو بحث مادر و دختر با حمید شبیه یک سکانس فیلم های خانوادگی بود که در لحظه شکل گرفته بود و من در این میانه تنها کاری که می توانستم انجام بدهم سکوت مطلق بود، چرا که نقشی در این اتفاق برای من وجود نداشت و در یک موقعیت غیرقابل پیش بینی قرارگرفته بودم. با قهرمادر و خواهر حمید ورفتن آنها، تازه من به خود آمدم و بعد از اینکه با حمید جروبحث کوچکی داشتم از رستوران بیرون زدم وحتی درخواست های پی در پی حمید که بدنبال من از رستوران بیرون زده بود هم نتوانست مرا نگه دارد.
بالاخره لحظه موعود فرا رسید و زمانی که داخل هواپیما بودم و داشتم به سمت امریکا پرواز می کردم خوشحالی زایدالوصفی تمام وجود مرا پر کرده بود. باورم نمی شد که پس از یک سفرطولانی بتوانم وارد خاک امریکا شوم. روزها و هفته های اول حضورم در لس آنجلس بیشتر به یک رویا می مانست، از دیدن هر فضایی، کوچه، خیابان، مغازه ها، دچارنوعی هیجان می شدم و زمان داشت به سرعت سپری می شد، کنار آمدن با فضای تازه و بی دغدغه ازمشکلاتی که طی این همه سال سپری کرده بودم، باعث شده بود که نفس راحتی بکشم.
یکروز داشتم رانندگی می کردم و انگار غرق در رویاهای زندگیم بودم که از آینه ماشین چراغهای پلیس راهنمایی را دیدم که پشت سر من می آمد وعلامت می داد که بایستم. کنار خیابان توقف کردم و افسر پلیس به آرامی کنار ماشین آمد و تازه من متوجه شدم که سرعت داشته ام. مِن و مِن کردن های من باعث شد که افسر پلیس شروع به فارسی حرف زدن کند و من انگار که فرشته نجات از آسمان آمده باشد، خوشحال شدم، خوشبختانه افسر مورد نظر به من ارفاق کرد و گفت: بخاطر اینکه هموطن من هستی، این بار ارفاق می کنم و جریمه ات نمی کنم در ضمن باید شماره پلاک ماشینت را عوضی کنی، شماره تماس مرا گرفت و رفت. نمی دانم بقیه مسیر را چگونه طی کردم تا به خانه رسیدم. از یک طرف خوشحال بودم که جریمه نشدم و از طرف دیگر به حواس پرتی خودم لعنت می فرستادم. تهدیدهای جدی افسر پلیس مبنی براینکه اگر در امریکا قوانین رانندگی را رعایت نکنی به زودی مشکل پیدا خواهی کرد و امتیازهای منفی باعث خواهد شد که گواهینامه ات باطل شود مرا تا حدودی هشیار کرد. یک هفته از این ماجرا گذشته بود که تلفن همراهم به صدا در آمد صدای مردی از آنسوی تلفن به گوش می رسید که خودش را سعید معرفی می کرد. هم شماره و هم نام او برای من آشنا نبود، گفتم شمارا به جا نمی آورم، سعید با یادآوری داستان جریمه وارفاق تازه مرا به خود آورد که او همان افسر پلیس ایرانی است که به من لطف کرده بود و جریمه ام نکرده بود. ضمن احوالپرسی و تشکراز او، با شنیدن این جمله هاج وواج شدم، سعید گفت: نمیدانم چرا از یک هفته پیش و پس از آن ماجرا، شما از ذهن من خارج نمی شوید.
یک هفته بعد سعید از من درخواست کرد که او را ببینم. به نوعی فکر کردم بخاطر محبتی که درحق من کرده است در نهایت قرارناهاری با هم خواهیم بود و ماجرا تمام می شود.
در رستوران نسبتا خلوتی که یکدیگر را دیدیم سعید برخلاف تصور من که فکر میکردم قصد آشنایی و ازدواج دارد، خیلی رک و راحت برگشت و گفت: من اهل ازدواج نیستم و دوست دارم رابطه آزاد داشته باشم، چون شغل من به گونه ای است که خیلی نمی توانم مثل دیگران اهل زن و فرزند و خانواده باشم.
من هم بدون مقدمه درپاسخش گفتم: من از آن دسته آدمهایی نیستم که در زندگی ام رابطه آزاد با کسی داشته باشم.
بعد از خداحافظی با سعید، تا مدتی خبری از او نبود، من خیالم راحت شده بود که همه چیز به خوبی وخوشی طی شده است. یک ماه بعد دوباره سعید تماس گرفت و درخواست کرد که دوباره یکدیگر را ببینیم. سعید اصرار داشت مدتی با هم باشیم و رفت وآمد داشته باشیم تا بیشترهمدیگر را بشناسیم، من به شرطی قبول کردم که دراین رفت وآمدها، رابطه جنسی وجود نداشته باشد. سعید هم قبول کرد و بعد از مدتی درخواست کرد که مرا به مادرش معرفی کند. من خاطره تلخ معرفی شدنم به خانواده حمید در ترکیه را هنوز فراموش نکرده بودم، بلادرنگ نظر سعید را رد کردم و گفتم امکان ندارد.
شب تولد سعید بود واو مرا دعوت کرده بود تا به خانه اش بروم، برای اولین بار بود که به خانه او می رفتم، هدیه ای گرفتم و راهی آنجا شدم، سعید با مادر و دو خواهرش آنجا زندگی میکرد، مجبور شدم شب تولد او کوتاه بیایم و تا پایان مراسم اصلا و ابدا به روی خودم نیاوردم.
متوجه شدم که سعید با مادر و خواهرش زندگی می کند، در پایان مراسم به سعید فهماندم فقط به خاطر جشن تولد او بوده است که تحمل کردم ولی هرگز دوست ندارم با آنها رفت و آمد کنم.
پس از دو سه هفته سعید دچار بیماری خاصی شد به حدی که حتی امکان راه رفتن را از دست داده بود و تعادل او در راه رفتن به هم میخورد، او حتی مجبور شد مدتی از محل کارش برای مداوای بیماری اش جدا شود، به مرور زمان سعید به شدت عصبانی شده بود و مدام پرخاش می کرد.
هرازچندگاهی سعید را می دیدم و روز به روز وضع روحی و روانی او بدتر می شد تا اینکه دوباره در یک رستوران با حمید مواجه شدم، باورم نمی شد که روزی دوباره او را ببینم ولی این اتفاق افتاد. بعد از گپ و گفتی که با هم داشتیم متوجه شدم که او هم با خانواده اش در امریکا ساکن هستند و وضع خیلی خوبی هم دارد. او یک کمپانی بزرگ داشت و از من خواست که دوباره او را ببینم و تمایل داشت با مادرش وخانواده اش ملاقات کنم، اصرار داشت که مادرش بابت برخورد قبلی در ترکیه به شدت پشیمان شده است و میخواهد از من عذرخواهی کند. علت برخورد بد مادرش را هم به خاطر ازدواج قبلی حمید با همسر سابق اش عنوان کرد.
با اصرار حمید یک روز به خانه آنها رفتم و مادر حمید مرا بوسید، بغل کرد و خیلی مهربانانه از من درخواست کرد که به آنجا رفت و آمد کنم، این رفت وآمدها ادامه داشت به حدی که تقریبا من شده بودم بخشی از خانواده حمید و هرجا که میرفتند ازمن هم دعوت میکردند که همراه آنها بروم، مادر حمید درخواست کرد که من به ازدواج با حمید راضی شوم و مدام بامن درباره او صحبت می کرد.
بازی عجیبی برای من رقم خورده بود، پس از مدتی مادر سعید به خاطر بیماری شوهرش به ایران رفت و دراین گیرودار بود که سعید به من زنگ زد و گفت بعد از یک عمل جراحی حالش به مرور بهتر شده است. در ملاقاتی که با سعید داشتم، دست مرا گرفت و درمقابل من زانو زد و التماس گونه بیان کرد که من تنها امید زندگیش هستم.
نمی دانم چرا اینقدر دلم برایش سوخت، ته دلم هم به او علاقه داشتم و احساس میکردم که سعید مرد خوبی است. شاید همین همذات پنداری من باعث شده بود که سعید خیلی زود سلامتی دوباره خود را به دست آورد و دوباره به سر کار برگردد. سعید معتقد بود که سلامتی کامل خود را وقتی به دست می آورد که من درکنارش باشم و با او کامل خواهیم شد.
مادر سعید از ایران برگشته بود و مدام با من قرار میگذاشت و درمورد ازدواج من و سعید صحبت می کرد و می گفت تنها امید سعید به زندگی، علاقه و عشق او به توست و چه بهتر که زودتر با هم ازدواج کنید.
حالا من مانده ام برسردوراهی که چه باید بکنم، سعید یا حمید؟