داستان های واقعی

تا قبل ازآشنایی با رزا، من زندگی آرام و بدون دردسری داشتم،

تا قبل ازآشنایی با رزا، من زندگی آرام و بدون دردسری داشتم،

تا قبل ازآشنایی با رزا، من زندگی آرام و بدون دردسری داشتم،هر روز صبح سرکار می رفتم و غروب بر می گشتم، یک دوست دختر قدیمی داشتم، که رابطه مان عاشقانه نبود، ولی رابطه دیگری نبود. یکروز من درتولد دوستی به رزا که بلند قامت و زیبا درمیان جمع می رقصید و توجه همه را جلب کرده بود معرفی شدم. رزا می گفت من شبیه یکی از دوستان برادرش هستم که سالها به خانه آنها می آمدم و چون عضو خانواده همه دوستم داشتند.
بهانه خوبی برای آشنایی بود، آشنایی که خیلی زود به یک رابطه احساسی مبدل شد و هفته دوبار همدیگر را می دیدیم و به سینما یا رستوران می رفتیم، همان دوستان مشترک مرا تشویق به ازدواج کردند. افسانه دوست دختر قبلی ام وقتی درجریان قرارگرفت قرص خواب آور خورد که خودکشی کند ولی نجات اش دادند، من رزا درجریان گذاشتم، برخلاف انتظار من با من به بیمارستان آمد، چنان با حرفها و رفتارش، افسانه را تحت تاثیرقرارداد که افسانه گفت اگر میدانستم با چنین فرشته ای قصد ازدواج داری، قصد خودکشی نمی کردم. از آن روز ببعد افسانه و رزا دوستان صمیمی شدند و رفت وآمد هم داشتیم تا با کمک رزا برادر یکی از دوستان اش با افسانه دوست شد و 3ماه بعد عروسی کردند و بعنوان دوستان صمیمی و مشترک ما درآمدند.
رزا شخصیت عجیی داشته و دارد، او خیلی زود آدم ها را بخود جلب می کند. بسیار صلح طلب و مهربان است بطوری که درطی 6سال گذشته، اوعامل پیوندها، آشتی ها، پایان دشمنی ها ودرگیریهای اطرافیان بوده است.
یادم هست یکباریکی از دوستان قدیمی من بدلیل اینکه همسرش با دو تا از همکاران مرد خود به رستوران رفته بود کارشان به برخورد شدید وحتی تقاضای طلاق کشید. هیچکس نتوانست به این غائله خانوادگی پایان بدهد تا روزی که رزا فهمید، خیلی ماهرانه وسیاستمدارانه ماجرا را دنبال کرد و یکروز که دوست من با دو سه همکار زن خود درکافی شاپ نزدیک محل کارش نشسته بود، رزا بالای سرش ایستاد و گفت ببینم فرق شما با دوستان زن خود با همسرتان با همکاران مردش چیست؟ دوستم خیلی خجالت کشید و گفت حق داری ما مردها گاه خیلی خودخواه و یک بعدی میشویم و براستی من با این همکاران جز رابطه همکاری هیچ رابطه دیگری نداریم و مطمئن هستم همسرم نیز چنین بوده و من با آن ذات مردسالاری خود، قضیه را به دلخواه خود داوری کردم اینگونه زندگی درحال ازهم پاشیدن یک زوج نجات یافت.
این اولین وآخرین ماموریت رزا نبود، عموی بزرگ خود من که بدلیل بی وفایی و بی تفاوتی بچه هایش همه را بجز دختر کوچکش از ارث محروم کرده بود، با دخالت آرام و دیپلماتیک رزا، یکروزهمه را دور خود جمع کرد وبطور مساوی هرآنچه داشت به بچه هایش بخشید و ازآن روز همه خانواده بهم پیوستند و پدر پیرخود را در بر گرفتند و بعد ازدوسال وقتی عمویم به سفرابدی پیوست، بروی صورتش لبخندی از رضایت بود و دستهایش در دست های 4 فرزندش که اورا عمیقا دوست داشتند.
رزا در زندگی خانوادگی مان، فداکاربود. درون خانه همه امکانات را فراهم می ساخت تا من احساس کمبودی نکنم. رزا مادر یکدنده و بداخلاق مرا هم یکسال تحمل کرد، مادرم بحال قهراز دو خواهرم در لندن به دیدارما آمد وهر روز پی بهانه ای برای دعوا بود، ولی رزا همه درهای درگیریها را بروی او بسته بود بطوری که مادرم یکروزاعتراف کرد با همه بدی ها و بدخلقی ها و خودخواهی هایش دربرابرمهربانی ها و شیوه برخورد رزا تسلیم شده و او را ستایش می کند.

وقتی بچه دارشدیم، مادر رزا بعنوان پرستار شبانه روزی به خانه ما آمد و من با دیدن او اخلاق پسندیده و صبورش فهمیدم رزا درآغوش چه مادری بزرگ شده است. یادم هست یکبار که مادرم عصبانی از لندن زنگ زد و می خواست مرا بخاطراز یاد بردن روزمادر زیر بمباران بگیرد، مادر رزا با او چنان کرد که مادرم گفت از آن برخورد اولیه با من شرمنده شده و عذرخواهی میکرد.
درست یکسال پیش تصمیم گرفتیم برای سال نو به لاس وگاس برویم، رزا اصرار داشت با اتومبیل راهی شویم می گفت می خواهم همه شهرهای میانه راه را ببینم، مادرم اولین سفرش درامریکاست، خیلی هیجان دارد، دخترمان پشت اتومبیل مان برای خود یک اتاقک دایرکرده و همین ها سبب میشود با اتومبیل برویم. راه افتادیم، قرارمان این بود، بخشی از مسیر را من و بخشی را رزا رانندگی کند، همانطور که گفته بود ازهمان لحظه اول سفر، به هرشهری می رسیدیم توقف می کردیم، حتی در رستوران های وسط راه هم یک ساعتی می ماندیم ازهمه لحظات عکس و فیلم می گرفتیم و همه تلاش مان این بود که از سانفرانسیسکو مسیر لس آنجلس را طی کنیم با وجود راه کوتاه تر به لاس وگاس، دوسه روزی هم در دیزنی لند بمانیم.
یکروز غروب که موزیک قشنگی پخش می شد و رزا اتومبیل را می راند، من بروی تلفن خود پیام ها را نگاه می کردم که ناگهان با تکان شدیدی ازجا پریدم، اتومبیل واژگون شده من فریاد میزدم ولی صدای رزا را نمی فهمیدم. نمیدانم چقدر گذشت، فقط صدای آمبولانس و پلیس و آتش نشانی را می شنیدم و بعد هم روی تخت بیمارستان چشم باز کردم، هراسان سراغ رزا و دخترمان و مادربزرگش را گرفتم، گفتند همه زخمی شدند، ولی خطری آنها را تهدید نمی کند، درهمان لحظه پلیس را بالای سرم دیدم و پرسیدم چه شده؟ پلیس گفت شما سبب مرگ یک راننده شده اید. من همه بدنم یخ کرد، پلیس پرسید چه کسی رانندگی می کرد؟ گفتم من راننده بودم. گفت پس چرا همسرتان مدعی است؟ گفتم او میخواهد مرا از معرکه نجات بدهد. پلیس گفت شما بهرحال باید وکیل خود را معرفی کنید، من به وکیل آشنای خود زنگ زدم و با وجود مخالفت شدید رزا، خود را عامل تصادف معرفی کردم وحتی یکبار برسر رزا فریاد زدم که حق دخالت ندارد، او باید به دخترمان برسد.
بگذریم که چه گذشت، من حتی دو سه هفته در زندان بودم، اجازه رانندگی ام را از دست دادم، در آپارتمانی که اجاره داده بودم، بدلیل کامل نبودن بیمه اتومبیل، از دست دادم، ولی هنوزخوشحال بودم که رزا درگیر چنین اجرایی نشد.
اینک یک ماه است رزا با من درگیرشده، می گوید این گناه او بوده، باید چه قانونی وچه وجدانی تنبیه شود، می خواهد به سراغ دادستانی برود و اعتراف کند. من میدانم که مشکل سخت تر و پردردسرتر میشود ممکن است هر دو به اتهام دروغ کارمان به زندان بکشد، ولی رزا که عقیده دارد شبها مرتب کابوس می بیند درصدد پیگیری واثبات بیگناهی من است و من درمانده ام که چکنم؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا