بعد از دیپلم دبیرستان، به در و دیوار میزدم که از ایران خارج شوم، تحمل زندگی در آن شرایط سخت مذهبی را نداشتم،
بعد از دیپلم دبیرستان، به در و دیوار میزدم که از ایران خارج شوم، تحمل زندگی در آن شرایط سخت مذهبی را نداشتم،
بعد از دیپلم دبیرستان، به در و دیوار میزدم که از ایران خارج شوم، تحمل زندگی در آن شرایط سخت مذهبی را نداشتم،دلم می گرفت از بس صدای گریه می شنیدم، همه سال عزاداری بود. با پدرم حرف زدم گفت اگر امکان تحصیل درخارج را داشتی، اگر امکان مالی ما خوب بود، من دلم میخواست تو به یک دانشگاه معتبری درخارج بروی، ولی اینروزها چنین امکانی وجود ندارد.
من در پی راه حل به زری هفت خط پناه بردم، که برای دخترها شوهر پولدار و مقیم خارج پیدا می کرد و البته 500 دلار قبل و 1000 دلاربعدا می گرفت. من 500 دلار تهیه کردم و به زری هفت خط دادم، او درمدت 3 ماه، مرا با 5 مرد روبرو کرد که ظاهرا سیتی زن امریکا بودند، ولی من از هیچکدام شان خوشم نیامد تا سرانجام با آقایی روبرو شدم که از من 22 سال بزرگتر بود ولی مردی عاقل و فهمیده بنظر می آمد، از همسر سابق اش یک پسر 12ساله داشت من رضایت دادم، پدرم هم ناچار به رضایت شد و 3 ماه بعد من بعنوان همسرمهران به امریکا آمدم.
زندگی با مهران در سکوت بود، او ترجیح می داد وقتی از سرکار بر می گردد، شام و شراب اش را بخورد و پای تلویزیون بنشیند تا خوابش ببرد. من این نوع زندگی را دوست نداشتم، من دلم رستوران میخواست دیسکو و رقص و شادی و سفرمیخواست ولی مهران بمن می گفت زمان مرخصی یک ماهه میرویم سفر. زمان مرخصی هم رسید، ولی بدلیل سفرخواهرش از کانادا به امریکا، ما خانه نشین شدیم و فقط یکبار به دیزنی لند رفتیم. من واقعا حوصله ام سرآمده بود ولی چاره ای نداشتم تاگرین کارت گرفتم، خیالم راحت شد، بدنبال کار رفتم، یک شغل خوب در یک فروشگاه پیدا کردم، همانجا منیجر فروشگاه عاشق من شد، من به او فهماندم شوهر دارم، گفت طلاق بگیر، من خوش ترین زندگی را برایت میسازم. من می گفتم باهمین وضع راضی هستم، ولی مارک دست بردار نبود.می گفت تو یک زن اورگانیک هستی، باید اورگانیک زندگی کنی. بعد به من از خانه اش عکسی نشان داد که وسط یک مزرعه بود،می گفت من در این مزرعه میوه می کارم. پارتی می گیرم و اسب سواری می کنم، من که همیشه عاشق طبیعت بودم، با وسوسه های مارک عاقبت کارم با مهران به طلاق کشید و بلافاصله هم با مارک ازدواج کردم. مدتی در آپارتمان اجاره ای اش در وسط شهر بودم، بعد هم از من خواست برای کار در فروشگاه در همان مزرعه کار کنم. من هم پذیرفتم. شب اول یک پارتی بزرگ داد، همه می خوردند و می رقصیدند. بعد یک کارگر در اختیار من گذاشت که بکلی آن خانه را ریمادل کنیم، من هم از وجودم مایه گذاشتم و آن خانه را درمدت 3ماه، زیباتر از آنچه تصورمیرفت ریمادل کردم بعد مهمانی های آخر هفته شروع شد، من احساس خوبی داشتم ولی بمرور آن زندگی برایم کسل آور شد، چون بجز آخر هفته من درست مثل خانه مهران، در آن مزرعه زندانی بودم.
به مارک گفتم ترجیح میدهم به سرکارم برگردم، گفت آن کار به درد تو نمی خورد، همه بچه های فروشگاه روی تو نظر دارند، من میخواهم تو را برای خودم حفظ کنم، آخر هفته ها هم مرتب پارتی داریم، من توضیح می دادم، با این زندگی ساکت وبی حرکت دق می کنم. اتفاقا همان روزها از بالای پله ها سقوط کردم و پای راستم شکست و همین مرا بکلی خانه نشین کرد، با خودم گفتم وقتی کاملا بهبود یافتم ازخانه میزنم بیرون، حتی اگر به قیمت درگیری با مارک هم بشود.
یکروز صبح که بیدار شدم پیامی از برادرم گرفتم، که در ترکیه بیگناه به زندان افتاده و کمک می خواست، من فکر کردم کاری از دستم بر نمی آید تلفن در دستم خشک شده بود که مارک جلو آمد و پرسید چه شده؟ ماجرا را گفتم، خیلی ناراحت شد و گفت جزئیات را برایم بگو، من هم همه چیز را توضیح دادم، گفت من میروم ترکیه ببینم چه میشود کرد گفتم من هم می آیم، گفت نه خانه وزندگی همه چیز دست تو سپرده، قول میدهم برای برادرت کاری بکنم.
مارک رفت و من دلواپس برجای ماندم. چشم به تلفن داشتم، تا دو شب بعد زنگ زد و گفت یک وکیل گرفتم و پیگیر هستم، نگران نباش! ازاینکه می دیدم مارک دلسوزانه مشکل برادرم نصیر را دنبال می کند، خوشحال بودم و ماجرای دلخوری از وضع زندگیم را هم فراموش کردم. مارک تلفنی مرخصی بدون حقوق گرفت و دلسوزانه دنبال این ماجرا بود، پدر ومادرم از ایران زنگ زدند و خیلی دعایم می کردند و می گفتند نصیر در یک هتل درگیر یک دعوا میشود، که یکی ازطرفین درحال کوماست و نصیر را بعنوان عامل اصلی دستگیر کردند. من مرتب به مارک زنگ میزدم واز او سپاسگزاری میکردم، او هم می گفت بخاطر تو همه کار میکنم.
خدا را شکر بعد از دو هفته، آن شخص در بیمارستان به هوش آمد و با تلاش شبانه روزی مارک و کمک یک وکیل، ثابت شد که برادرم بیگناه است و او را آزاد کردند ومن نمی دانم مارک با چه مدارک و حرف و سخن و دلیلی، نصیر را با خود به امریکا آورد، خوشبختانه دخترعمه مادرم که قبلا با نصیر نامزد بود، او را به سیاتل برد و دو ماه بعد هم ترتیب ازدواج خود را دادند ما هم در آن حضور داشتیم بعد از دوماه ونیم، دوباره احساس تنهایی و خستگی می کردم، که این بار مارک هنگام نصب دریچه شومینه خانه بروی بام سقوط کرد دچار خونریزی مغزی شد و به بیمارستان انتقال یافت. من حیران مانده بودم که این همه حادثه از کجا می آید و چرا گریبان من و اطرافیانم را می گیرد. مارک بعد از یک عمل جراحی به خانه آمد، ولی پزشکان نظر دادند که او تا دو سال امکان راه رفتن عادی ندارد و بیشتر باید استراحت کند. من شب و روز پرستارش بودم، تا یک شب مارک خیلی جدی گفت من دارم آینده تو را ویران می کنم، من دلم میخواهد تو را طلاق بدهم تا تو راه خود را در زندگی بدون دردسرهای من ادامه بدهی، من که کاملا جا خورده بودم گفتم من هیچگاه تو را رها نمی کنم، گفت ولی چاره ای نداری، تو باید خودت را نجات بدهی، من فریاد زدم ادامه نده. از دو سه روز بعد بداخلاقی ها و توهینهای مارک شروع شد و من حس میکردم قصد فراردادن مرا دارد، ولی من که خود را مدیون او می دیدم، زیر بار نمی رفتم، ولی اخیرا این فشارها اضافه شده، او گاه بشقاب ها را پرت می کند، علنا به من توهین می کند، ولی گاه نیمه شب ها که بیدار میشوم می بینم مرا درتاریکی نگاه می کند و اشک می ریزد. من همچنان مقاومت می کنم، واقعا درمانده ام که چه باید بکنم، من دلم راضی نمی شود او را دراین شرایط تنها بگذارم ضمن اینکه عمر من نیز طی میشود. من هیچ لذتی از زندگی خود نمی برم. آیا باید به آینده و سلامت مارک دل ببندم؟ یا مسیر دیگری را دنبال کنم؟