با شهریار که آشنا شدم، 29 ساله بودم و شهریار 42ساله ولی خیلی زود بهم آمیختیم، من در یک شاپینگ سنتر کار می کردم و شهریار می گفت مهندس است. ما اغلب یکشنبه ها و یا در هفته دو بار از ساعت 8 شب ببعد همدیگر را می دیدیم صحبت از ازدواج بود. گرچه من هنوز آمادگی نداشتم، ولی شهریار می گفت هر دو باید زودتر دست بکار بشویم.
بعد از اینکه روابط ما خیلی خصوصی شد، من به ازدواج رضایت دادم ولی شهریار گفت کمی صبر کنیم تا او به پیشنهاد یک شغل تازه جواب بدهد. من همان روزها بعنوان منیجر در یک فروشگاه بزرگ برگزیده شدم و حقوقم هم خیلی بالا رفت. به شهریار گفتم ما که پدر ومادرهایمان اینجا نیستند مراسم را هم ساده برگزار می کنیم تا بعدا با حضور فامیل، جشن بگیریم.
من شهریار را بسیار صادق، عاشق ومهربان دیدم. او واقعا مرا دوست داشت و هرروز حتی اگر یک شاخه گل هم می شد به من هدیه می داد. تا سرانجام تصمیم گرفتیم برای ازدواج به لاس وگاس برویم، بعد از بازگشت شهریار با کمی اکراه اعلام کرد که راننده تاکسی است و مدرک مهندسی هم ندارد! من تا حد زیادی جا خوردم، باور کنید تا ده دقیقه قدرت حرف زدن نداشتم تا عاقبت زبان گشودم و گفتم چرا دروغ؟ گفت می ترسیدم تو را از دست بدهم، گفتم بعد از شناخت توبرای من فرقی نمی کرد تو راننده تاکسی باشی و یا مهندس، چون اخلاق و منش تو برایم مهم بود گفت مرا ببخش، این دروغ را به حساب عشق عمیقی که به تو دارم بگذار و سعی میکنم درآینده این عشق را بیشتر ثابت کنم. من بهرحال در آن شرایط کوتاه آمده و با پذیرش شرایط موجود، زندگی مان را شروع کردیم. ما زیاد رفت وآمد نداشتیم ولی آن گروه دوستان قدیمی من که مهندس بودند شهریار را پذیرفته بودند، همچنان از شغل واقعی او بی خبر ماندند و من به شهریار ثابت کردم که شغل او برایم یک شغل قابل احترام است چون بسیاری با اطمینان سوار تاکسی او میشوند، او یک محرم اسرار هم به حساب می آید. کم کم همه چیز عادی شد و من تصمیم گرفتم بچه دار شویم، ولی شهریارآمادگی نداشت من می دیدم که دیوانه وار مرا دوست دارد، همه کار می کند تا من خوشحال و راضی باشم، هر دو سر کار می رفتیم، هر دو ساعت 6 تا 7 به خانه برمی گشتیم. شهریار بدلیل دستپخت خوب، خوشمزه ترین غذاها را برای من می پخت، پراحساس ترین پذیرایی را هم میکرد و من وقتی ازاو می پرسیدم چرا هنوز آمادگی بچه دار شدن ندارد می گفت میخواهد حداقل 5 شش سال با من زندگی عاشقانه داشته باشد و بعد بچه ها وارد میدان بشوند و مرا میان خود قسمت کنند من این استدلال شهریار را هم عاشقانه به حساب می آوردم.
درست در دومین سال زندگی مشترک مان من دچار سرطان سینه شدم، خیلی ترسیده بودم، ولی شهریار شب و روز کنار من بود. با وجود اینکه من از هر عمل جراحی فرار می کردم، او با اصرار و اطمینان به اینکه من با عمل جراحی به سلامت کامل بر میگردم تشویقم کرد تا تن به عمل بدهم، این عمل ها به دوم و سوم هم رسید و من درد و رنج فراوانی را بدوش کشیدم، چون سرطان پیشرفته بود ودر مورد عمل هم سریعا اقدام نکردم.
دردوران بیماری، من بسیارتندخو و پرخاشگر شده بودم. و حتی دو سه بار از شهریار خواستم مرا طلاق بدهد، ولی او صبورانه مقاومت کرد و در تمام مراحل عمل ها و شیمی درمانی ها، با من همراه بود بطوری که چند تن ازدوستان نزدیک من عقیده داشتند حتی پرستاران حرفه ای هم این چنین مراقبت های ویژه از من بعمل نمی آوردند.
خوشبختانه با ورود مادرم، من خیالم تا حدی راحت شد. چون مادرم همه امور خانه را به دست گرفت و کلی از مشکلات و زحمات شهریار را کم کرد، گرچه او دست بردار نبود و مادرم را کمک می کرد. گاه از مادرم میخواست بقولی پایش را دراز کند و اجازه بدهد او پذیرایی کند، مادرم می گفت این مرد، یک فرشته واقعی است من در عمرم چنین شوهری ندیده بودم. باید قدرش را بدانی، باید وقتی کاملا درمان شدی، جبران نمایی روزی که مادرم به ایران برمی گشت، مرتب می گفت درست به اندازه تو برای شهریار هم دلم تنگ خواهد شد و من قصه یک داماد استثنایی را با خودم به ایران می برم و به همه فامیل پز می دهم.
با بازگشت مادر، شهریار دوباره مثل پروانه دوروبر من بود. تا من به سر کارم بازگشتم، خودم می فهمیدم اگر در این مدت شهریار نبود من شاید دوام نمی آوردم و مرتب از خدایم می خواستم مرا کمک کند تا روزی این همه عشق و محبت و فداکاری را جبران کنم و بهمین جهت دست بکار شدم و او را واداشتم یک دوره یکسال و نیمه را درکالج بگذراند و بعد هم در همان مجموعه فروشگاهی، برایش شغل تازه ای پیدا کردم، که بعد ازظهرها امکان رانندگی تاکسی را هم داشت.
حدود 3ماه پیش من دوباره اصرار درمورد بچه دارشدن را آغاز کردم و شهریار باز هم مقاومت نشان دادوهمین مرا دچار شک و تردید کرد بطوری که یک شب از سر کنجکاوی روی نام فامیل شوهرم روی فیس بوک رفتم و بعد از یک ساعت به سرنخ هایی رسیدم، از جمله تصویر دختری نوجوانی را دیدم که با شهریار عکسی مشترک داشتند من به آن دختر یک پیام دادم و پرسیدم از عکس شما خوشم آمد، جواب داد از عکس پدرم خوشتان نیامد؟ من برجای خشک شدم اصلا باورم نمی شد. حدود ساعت 12ونیم بود. شهریار را از خواب بیدار کردم و پرسیدم ماجرا چیست؟
شهریار که رنگش پریده بود گفت می خواستم این واقعیت را هم برایت بگویم ولی باز هم بخاطر اینکه تو را از دست ندهم، سکوت کردم. گفتم یعنی تو ازدواج کرده و دختر نوجوانی هم داشتی که از من پنهان کردی؟ سکوت کرد، من دیگر حرفی نزدم ولی بکلی به اتاق دیگری رفتم و در مدت یک هفته گذشته هم با او سخنی نگفته ام واقعا درمانده ام این دومین دروغ بزرگ شهریار است و من واقعا شوکه شده ام و نمی دانم چکنم، راستش مدیون محبتش ها وفداکاریهایش هستم ولی از این رویدادها به شدت دلگیرم و می ترسم، او رازهایی دیگر هم دارد که هنوز پنهان نگه داشته است و در ادامه دچار تردید هستم.