داستان های واقعی

از 16سالگی به پاریس آمدیم

از 16سالگی به پاریس آمدیم

از 16سالگی به پاریس آمدیمپدرم آپارتمانی خرید و با دوستان خود بکار خرید وفروش ملک پرداخت. سهراب برادرم خیلی زود وارد دانشگاه شد و با یک دختر کانادایی ازدواج کرد و رفت، من رشته فشن را خواندم و در همان محل کارم با الکس معاون کمپانی ازدواج کردم با وجود عشق برای بچه دارشدن من جنین خود را از دست دادم، برای بار دوم حامله شدم، در 5 ماهگی بدنبال تصادفی باز هم جنین از دست دادم و همه امیدم برای بچه دارشدن از دست رفت تا یکروز از طریق تلویزیون درجریان رها شدن کودکی را در ایستگاه راه آهن قرارگرفتم، من بدنبال آن کودک رفتم و سرانجام قاضی موقتا او را به من سپرد تا پدر ومادرش پیدا شوند من اسم پسرک را آرام گذاشتم، تا یکروز از سوی قاضی مرا به دادگاه فرا خواندند و من با دلهره به آنجا رفتم.
قاضی به من گفت مردی بعنوان پدر آرام مراجعه کرده است من آن مرد را که بنظرخشن و با خالکوبی های عجیبی می آمد دیدم، که خوشبختانه قاضی حاضرنشد بچه را به او تحویل بدهد، او گفته بود مادربچه فاسد و معتاد است، که معلوم شد چنین نیست، از سویی یکروز آرام در میان لباسهای قبلی خود یک گردن بند بیرون آورد که عکسی از او با مادرش بود، همین به من فهماند که او میخواهد پیامی به من بدهد تا یکروز با آرام به ایستگاه راه آهن همانجا که آرام را پیدا کرده بودیم رفتیم وآرام ما را انگار به سویی می برد تا سراز یک بستنی فروشی درآوردیم و ناگهان آرام از آغوش من بیرون پرید من پشت مغازه با زنی روبرو شدم که تصویرش را درآن گردن بند دیده بودم و آن زن با دیدن ما ازدر پشت فرارکرد و آرام گریه کنان به سوی من آمد.
***
کارمندان بستنی فروش گفتند سارا از چندی قبل دراینجا شروع بکارکرده، خیلی تودار و مهربان است مدتی درهتل روبرویی زندگی می کرد، در اینمیان آرام دیگربخشی مهم اززندگی ما شده بود، تا یکروز همسایه ای خبرداد زنی را در اطراف خانه ما دیده وبا نگرانی این مسئله را دنبال کردیم، در همین زمان خواهر الکس گم شد من با توجه به سوابقی که از بعضی مهاجرین عرب داشتم، پلیس را تا حدی راهنمایی کردم و بدلیل سابقه دوست پسرسابق عرب خواهر الکس، او را درزیرزمینی پیدا کردند، یکروز که به کنار دریا رفته بودیم، آرام و همبازی اش درمیان جنگل رفتند و من بدنبال شان، متوجه شدم آرام با زنی حرف میزند، به آنها نزدیک شدم، سارا را شناختم و ازاو خواستم فرار نکند تا من او وخودم و آرام را ازاین سردرگمی نجات بدهم.
***
سرانجام سارا را درحالیکه آرام با هیجان به من و او چسبیده بود، به خانه آوردیم، بیش از 2ساعت، آرام میان من و سارا نشسته بود و گاه به مادرش نگاه می کرد. تا خیالش راحت شود ما کنارش هستیم وقتی من برای آوردن چای و شیرینی و میوه به آشپزخانه رفتم، بدنبال من می آمد و وقتی سارا حتی به توالت میرفت پشت درانتظارش را می کشید، حرکات او همه ما را به خنده واداشته بود.
سارا برایم قصه دردناک زندگی خود را گفت و من چقدرغصه خوردم، سارا گفت آرام که اصلا نامش مایکی بود از همان کودکی، حس پیش بینی و پیشگویی داشت. با نگاهش حرف میزد. بارها او را از حمله ناگهانی شوهرخشن اش نجات داد. بارها در کودکی ازخواب می پرید و به نوعی به من خبر می داد که پدرش دارد به ما نزدیک می شود و ما به موقع از آنجا می گریختیم. چرا که آن مرد قصد کشتن هردوی ما را داشت و من را به خیال خود خیانتکار و فاسد می دانست و مایکی را یک بچه حرامزاده!
در آخرین حادثه من ترجیح دادم جان خود را به خطر بیاندازم ولی با برجای گذاشتن مایکی در ایستگاه راه آهن، او را نجات بدهم که خوشبختانه پسرکم را شما نجات دادید من سایه وار شما را دنبال می کردم و می دانستم که بالاخره روزی با هم روبرو میشویم. سارا می گفت شوهرش او را دنبال می کند، او را پیدا می کند و می ترسد برای ما دردسر بسازد و یا بلایی سرمایکی بیاورد، من به او قول دادم با قاضی حرف میزنم، راهی وجود دارد که او را از زندگی تو دورکنند. سارا می گفت من نمی خواهم مزاحم زندگی شما باشم، اجازه بدهید من و مایکی بدنبال سرنوشت خود برویم، من می گفتم اجازه سرگردانی تازه ای را به تو و مایکی و یا آرام عزیزم نمی دهیم.
در این فاصله با الکس حرف زدم، او هم با من موافق بود که سارا را درخانه خود نگه داریم، چون می دانستیم امکان جدایی آرام از مادرش و من وجود نداشت حالا او هردوی ما را دوست داشت، هر دوی ما را تکیه گاه زندگی خود میدانست حتی شب ها ما دچار دردسر بودیم چون آرام بدلایلی که بعدها برایم روشن شد، در اتاق ما می خوابید ولی نیمه شب ها، بارها به بالین مادرش میرفت، او را می بوسید و برمی گشت.
در یک شب سرد زمستانی بود، که برمن روشن شد چرا آرام شبها از اتاق ما بیرون نمیرود، چون آن شب ناگهان با صدای شکستن شیشه پنجره، متوجه ورود یک غریبه به خانه شدیم، شوهر سارا بدرون آمده بود تا پسرش را با خود ببرد و با اسلحه سارا را از پای در آورد. من با توجه به سفارشات قاضی همان نیمه شب، مامورین را خبر کردم و دریک لحظه بسیارحساس که اسلحه به سوی سارا نشانه رفته بود، با شلیک یک مامورپلیس، آن مرد به شدت زخمی شد و پلیس خانه را محاصره نمود و در آن نیمه شب همه همسایه ها از خواب پریدند ولی از یک فاجعه بزرگ جلوگیری شد.
شوهرسارا در نهایت با جرم سنگینی برای سالها به زندان مرکزی جنایتکاران دور از شهر انتقال یافت و خیال سارا و من راحت شد. یکروز صبح که بیدار شدم خبری از سارا و آرام نبود، به هرجایی سر زدم. ولی انگار قطره ای شده و در دریا گم شده بودند به دیدار قاضی رفتم، او قبلا پیش بینی چنین موردی را کرده بود. گفت این رویداد اجتناب ناپذیر بوده، ولی آرام تنها با مادرش تاب نمی آورد، او یا می گریزد و یا مادرش را وا می دارد به سوی شما باز گردد من شب و روزم سیاه شده بود، تازه می فهمیدم بدون آرام زندگی من معنایی ندارد.
در شرایطی که قاضی هراقدامی را از سوی ما منع کرده بود من چشم به در داشتم و با عکس ها و فیلم ها وخاطره های آرام روز را به شب و شب را به روز پیوند می دادم من قبلا یکی از اتاق ها را کم کم برای زندگی راحت و مستقل سارا آماده کرده و در مراحل کامل شدن بود، ولی فرصت استفاده از آن پیش نیامد.
درست 3ماه گذشته بود، ولی هیچ نشانه ای از آرام و سارا نبود، الکس عقیده داشت من باید افکارم را از ایندو دورکنم، حتی پیشنهاد داد بدنبال قبول فرزندی برویم، یک آخر هفته هم بیک مرکز مخصوص بچه های یتیم رفتیم، ولی درمیان آنها بدنبال آرام می گشتم وهرچه هدیه و اسباب بازی برده بودم میان شان قسمت کردم ولی ازاینکه دل به کودک دیگری ببندم و روزی سرنوشتی چون آرام داشته باشد، تنم را می لرزاند.
یک شب خواب آرام را دیدم، که در اتاق ها می دود، مرا صدا میزند و غذای مورد علاقه اش را طلب می نماید و من از خواب پریدم، بدرون اتاقی که برای سارا و آرام آماده کرده بودم رفتم و ناگهان متوجه یک یادداشت شدم آنرا برداشتم و خواندم که نوشته بود: مرا ببخشید که بی خبر رفتم. ما آمدیم آرامش زندگی شما را بر هم زدیم، خلوت شمارا گرفتیم وهمین مرا واداشت بدنبال سرنوشت خود برویم نمی دانم چه خواهد شد ولی شما خوب می دانید که من تا پای جان برای پسرم می ایستم راستش نمی دانم اگر روزی مایکی تحمل دوری شما را نیاورد، شما همچنان ما را می پذیرید؟ شاید نه، شاید شما هم خسته شده باشید.
صدای گریه ام، الکس را به اتاقم کشاند، الکس سعی کرد مرا آرام کند. می گفت این نامه پیام خوبی با خود دارد. فردا الکس پیشنهاد یک سفر 10 روزه را داد، من چمدان ها را بستم، ولی دودل بودم، قرارمان برای رفتن به ایستگاه قطار روز جمعه ساعت 2 بعد از ظهر بود.
شاید باورتان نشود، ساعت 9 صبح من احساس کردم از آن اتاق صدایی می آید، هراسان خودم را به آنجا رساندم در یک لحظه، آرام مثل پرنده ای از آغوش سارا که روی تخت نشسته بود، به آغوش من پرید و گفت مامان!
در آن لحظه زندگی من دچار تحول شد، سارا درخانه ما ماند و آرام با دو مادر مهربان پرنده سبکبالی شد که انگار در اتاق ها پرواز می کند و هر روز قد می کشید و قدش را با الکس مقایسه می کرد و من از شدت شوق اشک می ریختم و سارا نیز چون من با عشق اورا تماشا می کرد.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا