از سراب بازی درسریال ترکی تا سقوط در بدنامی
از سراب بازی درسریال ترکی تا سقوط در بدنامی
از سراب بازی درسریال ترکی تا سقوط در بدنامی
قصه من و 2 دوست صمیمی ام، قصه فقر، قصه خوش باوری، قصه رویای محبوب شدن، ستاره شدن و به کعبه آرزوها، به هالیوود رسیدن است، قصه ای که سرابی بیش نیست وهنوز میلیونها دختر و پسر در داخل ایران با چنین سرابی شب و روز می گذرانند.
ماجرای من و دوستانم سپیده و شهناز از در یک عروسی شروع شد، ما در جمع زنان می رقصیدیم، که خانمی به من نزدیک شد و گفت دو آقای جوان که کارگردان سریال و فیلم هستند، تو و دوستانت را پسندیده اند، دوست دارید با آنها در این باره حرف بزنید؟ شنیدن چنین پیشنهادی، همه ما را به هیجان آورد، ما که لباس های کهنه ولی مدرن دختران یک خانواده ثروتمند را می پوشیدیم، خانواده ای که مادر من هفته ای 4 روز در آنجا درواقع کلفتی می کرد، از اون خانواده های نوکیسه ای که فخر می فروختند و پول پارو می کردند، ولی درپرداخت حقوق هفتگی مادرم را تا آخرین حد پائین می آوردند. من و سپیده و شهناز به سراغ آن دو جوان رفتیم، که لباسهای شیکی به تن داشتند، ساعت رولکس طلایشان می درخشید، گردن بند طلا و الماس به گردن شان سنگینی می کرد، هر دو با نگاه خریدار ما را پائیدند و میثم یکی از آنها گفت می خواهید معروف و میلیاردر بشوید؟ هر سه گفتیم از خدا می خواهیم، گفت استعداد بازیگری دارید؟ گفتیم در نمایشات مدرسه بازی کردیم، توی خانه مرتب نقش ستارگان سریال ها را تقلید می کنیم، همه مان صدای خوبی هم داریم. بهزاد برادرش گفت باید از شما تست بگیریم. ما در ترکیه برای شبکه های بزرگ سریال می سازیم، ولی یادتان باشد، همه مراحل کار، حرفها و قرارها باید پنهان بماند، چون مسلما خانواده های شما و احتمالا پلیس با چنین فعالیت هایی مخالفند و هرسه گفتیم همه چیز پنهان می ماند. فقط بگوئید چقدر پول میدهید؟ میثم گفت پیش پرداخت از همان هفته اول 500 دلار، اولین قسط قراردادتان 5 هزار دلار و اگر استعداد داشته باشید و کارتان گل کند تا 50 هزار و نیم میلیون دلار پیش میروید.
هر سه از شدت هیجان همدیگر را بغل کردیم، فردا غروب به آپارتمان آنها در طبقه 12 یک برج بالای شهر رفتیم، فقط مبل هایشان هزاران دلار قیمت داشت، یخچال هایشان نصف اتاق بود، تلویزیون هایشان دیوار را پوشانده بود هیچ شکی نماند که اینها واقعا کارگردان و تهیه کننده هستند، بعد از سالها ما با انواع غذاها، میوه ها، شیرینی جات و مشروبات روبرو شدیم، درهمان حال لباس هایی برای ما آوردند و دستور دادند با همه لباس ها جلوی دوربین ها بایستیم، از لباس خواب، شنا و سکسی و پوشیده و حتی با مقنعه و انوع پوشش های اسلامی! بعد به ما مشروب خوراندند و ما را به اتاق خواب شان کشاندند و برای ما که چنان آینده ای را روبرو می دیدیم، جای اعتراض نبود، هر سه به پدر مادرها زنگ زدیم و گفتیم خانه دوست دیگرمان شب را می خوابیم. رفت و آمدها ادامه داشت، تا وقتی به خانواده گفتیم دخترانه بیک سفر کوتاه ترکیه میرویم. همه با یک روز فاصله راهی ترکیه شدیم. در ترکیه وارد یک ویلای زیبا و شیک درکنار ساحل آنتالیا شدیم، باور کنید خود را در بهشت می دیدیم، با خود می گفتیم بزودی هزاران دلار برای خانواده حواله نقدی می فرستیم، بزودی چمدان چمدان سوقات روانه ایران می کنیم و بزودی آوازه شهرت ما در همه ایران می پیچد و دوستان مان در حیرت می مانند که ما چگونه به چنین موقعیتی دست یافتیم.
برادران گفتند مهره اصلی و سرمایه دار سریال ها، پدرمان آقا حبیب است که آن شب از راه رسید و بعد از دو هفته ما خود را غرق در مشروب و مواد و آلودگی هایی دیدیم که اصلا تصورش را نمی کردیم، در اصل سریالی در میان نبود، میثم و بهزاد مامور شکار دخترها و زنهای خوش اندام و زیبا و ساده دل چون ما بودند، تا برای آقا حبیب هدیه ببرند، آقا حبیب مرد ثروتمند هوسبازی بود که شب و روز مشغول تماشای فیلم های پورنو بود و سرگرمی اش رابطه جنسی با ما و گاه توهین و کوچک شمردن ما، تنها کاری که برای ما می کرد، هفته ای هزار دلار به ما می داد تا برای خرید لباس و نیازهای زنانه خود برویم و همچنان به دروغ از سریال هایی که در راه بود حرف میزد. من و سپیده و شهناز همه شخصیت و نجابت و پاکی و اصالت خانوادگی و حتی اراده خود را از دست داده بودیم، ما سه تا عروسک بودیم که در دست آقا حبیب و دو مامور شکارهایش اسیر بودیم. شهناز یک شب 30 قرص خورد تا خودش را بکشد که نجات اش دادند. چون حتی دکتر مخصوص هم به ویلایشان می آوردند. من و سپیده در نهایت افسردگی و اضطراب بسر می بردیم دو سه نفری که ما در کنار دریا و رستوران، کلاب ها با میثم و بهزاد دیده بودند، خبررا به پدر ومادرهایمان رسانده بودند و وقتی دو سه بار زنگ زدیم، بجز فریاد هیچ نشنیدیم، ما درواقع از همه جا رانده و مانده بودیم.
بعد از 3ماه یک شب با مهمانان تازه ای روبرو شدیم، دو برادر شکارچی به ایران رفته و طعمه های تازه ای آورده بودند طفلک ها مثل روزهای اول ما، چقدر خوشحال و هیجان زده بودند. بنظر می آمد که حبیب قصد دارد به مرور عذر ما را بخواهد. حتی یکبار گفت تست های شما را نپسندیدند، شما بهتر است به فکرآینده خودتان باشید، بروید بدنبال سیتی زن های امریکا، با آنها ازدواج کنید. بروید توی کلاب ها کار کنید، من برایتان یک اتاق در یک پانسیون می گیرم و پول اجاره 6 ماه را هم می پردازم! من با شهناز و سپیده حرف زدم، تصمیم گرفتیم شکایت کنیم، بی سروصدا با یک وکیل ایرانی که از امریکا آمده بود حرف زدیم، او قول داد ما را کمک کند. یکروز صبح ما را نزد معاون دادستان برد و همه چیز را توضیح داد، اینکه آقا حبیب و میثم و بهزاد یک باند نقل و انتقال دختر و زن به ترکیه و همچنین دست اندر کار خرید و فروش مواد مخدر هستند. یکی از مامورین پرسید مسافران تازه کجا هستند؟ گفتیم در همین ویلا هستند، ضمن اینکه بیش از 500 فیلم پورنو و بیش از 500 فیلم های تهیه شده از دخترها و زنهای بدبختی که در رویای بازی در سریال بودند، درون گاوصندوق حبیب جای دارد، آنها درباره مواد مخدر پرسیدند، شهناز گفت در پشت یخچال بزرگ خانه، دری به درون یک اتاقک باز میشود که همه مواد را در آنجا پنهان می کنند، من یک شب براثر اتفاق آنجا را کشف کردم.
در یک روز بارانی، که بدستور مامورین ما در اتاق مان بی صبرانه انتظار یورش آنها را می کشیدیم، در یک لحظه درها شکسته شد، مامورین ویلا را محاصره کرده و همه را از جمله ما را روی زمین خواباندند. بعد همه فیلم ها و مدارک و مواد مخدر، پولهای نقد را کشف کردند ودرحالیکه حبیب، میثم و بهزاد را دستبند زده با خود می بردند، من و شهناز و سپیده مات شده به تماشا ایستاده بودیم. سه پلید آلوده سنگدل برای سالها به پشت میله های زندان رفتند و همان وکیل ایرانی، ما را کمک کرد تا بعنوان پناهنده انسانی در امریکا پذیرفته شویم. روزی که وارد امریکا شدیم، هیچکدام باورمان نمی شد، از پشت پنجره خیابان را، اتومبیل ها، مردم رهگذر را تماشا می کردیم و فکر می کردیم خواب می بینیم.
دو هفته بعد ما را در یک آپارتمان کوچک یک خوابه جای دادند و یکروز صبح خانم مهربانی به دیدارمان آمد، یک خانم امریکایی بود، که در اداره مهاجرت کار میکرد، هر سه به او چسبیدیم، پرسیدیم آیا دربدریهایمان تمام شده؟ با همان مهر ما را نوازش کرد و گفت از امروز آینده تان را بسازید، شب های سیاه و تاریک تمام شد، سپیده در راه است…